مالک بن نسیر بدی

فارسی 6407 نمایش |

از افراد خبیث و جانی و جاسوس در سپاه عبیدالله بن زیاد (لعنة الله علیه).
او در قبیله «کنده» بود و نامش به گونه های مختلفی چون: مالک بن نسر، نسیر کندی، مالک بن نسر بدی [کندی] و مالک بن بشیر دیده شده است.
آن زمان که حر بن یزید ریاحی در میان راه مکه تا کربلا، با امام حسین (ع) برخورد کرد و می خواست مانع حرکت آن حضرت شود، مالک بن نسیر، به عنوان مأمور و جاسوسی از طرف عبیدالله بن زیاد، سوار بر اسب و مسلح و کمانی بر دوش، از کوفه برای حر نامه ای آورد و وقتی از راه رسید بر حر و سپاهش سلام کرد ولی بر امام حسین (ع) و یارانش اعتنایی نکرد. نامه عبیدالله را به حر داد، مضمونش چنین بود:
«به مجرد رسیدن این نامه و فرستاده من، حسین را نگاه دار و در منطقه خشک و بی آب و علفی او را فرود آور، به پیک خود دستور داده ام دائما با تو باشد و از تو جدا نشود تا دستورم را اجرا کنی والسلام.»
یکی از یاران امام (ع)، به نام ابوالشعثاء کندی، مالک را شناخت، به او گفت: «تو مالک بن نسیر بدی هستی؟» گفت: «بله.» ابوالشعثاء (که نام اصلی او یزید بن زیاد مهاصر است) گفت: «مادرت در عزایت بگرید، این چه پیامی است که آورده ای؟»
مالک گفت: «من از امام خود اطاعت کردم و به بیعت خودم با او وفا نمودم.»
ابوالشعثاء گفت: «ولی پروردگارت را نافرمانی کردی و در هلاکت خود از امامت پیروی کرده ای و ننگ و آتش دوزخ را برای خود خریده ای! آیا نشنیده ای که خدا در قرآن می فرماید: "آنان را پیشوایان قرار دادیم که به آتش (دوزخ) دعوت می کنند و روز قیامت یاری نخواهند شد." (قصص/ 41
و مالک دیگر از جواب درمانده شد.
به دنبال این پیک و این نامه، حر بن یزید ریاحی، حسین بن علی (ع) و یارانش را مانع شد و در همان صحرای خشک و بی آب (کربلا امروز) آنها را پیاده کرد و این روز دوم محرم سال 61 هـ.ق بود. او را بار دیگر در روز دهم محرم (عاشورا) می بینیم. آخرین لحظات حیات امام حسین (ع) که هر کدام از سپاه کوفه از سویی به آن حضرت حمله می کردند، این ملعون (مالک بن نسیر) با عجله آمد و حسین (ع) را دشنام داد و با شمشیر بر سر حضرتش زد و حسین (ع) «برنس» یا «قلنوه» بر سر داشت (این همان کلاه بلندی است که در جنگها بر سر می گذارند) کلاه پاره شد و شمشیر به سر مبارک اصابت کرد، خون جاری و کلاه پر از خون شد.
سیدالشهداء (ع)، او را نفرین کرد و فرمود: «به دست راست خود نخوری و نیاشامی و خداوند تو را با ستمکاران محشور کند.»
حضرت آن کلاه را انداخت و با دستمالی زخم سر را بست و کلاه دیگری بر سر گذاشت و عمامه بست مالک خبیث آمد و آن کلاه را (که گفته اند از خز بوده) با خود به سرقت برد.
وقتی به منزل رفت و آن کلاه را از خون می شست، زنش به او گفت: «در خانه من جامه پسر دختر پیغمبر را که دزدیده ای آورده ای؟ بیرون بر!»
دوستانش می گفتند: «این مرد همیشه فقیر و بیچاره بود تا مرد!» (نفس المهموم)

سرانجام ننگین او
سرانجام این جانی خبیث، سال 66 هـ.ق، زمانی که مختار ثقفی به خونخواهی شهیدان کربلا و حسین بن علی (ع) قیام کرد، به دستور مختار دستگیر شد.
مختار مأمورانی را به دنبال او و دیگر قتله کربلا فرستاد و مأموران، او (مالک بن نسیر) و عبدالله بن اسید جهنی و حمل بن مالک محاربی را، در منطقه قادسیه دستگیر کردند و هنگام شب نزد مختار به کوفه آوردند.
مختار بر سر آنان فریاد زد: «ای دشمنان خدا و قرآن و پیامبر و خاندان وی، حسین بن علی (ع) کجاست؟ او را نزد من آورید، کسی که در نمازمان بر او صلوات می فرستیم کشتید؟»
آنها گفتند: «خدا تو را رحمت کند. ما را بر خلاف رضایتمان به جنگ او فرستادند، بر ما منت گذار و ما را مکش.»
مختار گفت: «چرا شما بر حسین (ع)، منت نگذاشتید و او را کشتید؟»
سپس به مالک بن نسیر گفت: «آیا تو برنس (کلاه جنگی) آن امام را برداشتی؟»
عبدالله بن کامل که از فرماندهان مختار که آنجا حاضر بود گفت: «آری، او بود.»
مختار دستور داد تا دست و پای او را بریدند و گفت: «او را به این حال بگذارید آنقدر به خود بپیچد تا هلاک شود.»
آنها چنین کردند. آنقدر از دست و پایش خون رفت و به خود پیچید تا مرد و به آتش دوزخ واصل شد. لعنة الله علیه. (نفس المهموم)

 

منـابـع

محمد سماوی- ابصار العین

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم- موسوعة الامام الحسین

سید محمد شیرازی- فرهنگ عاشورا

حاج شیخ عباس قمی- نفس‌المهموم

احمد بن یحیی بلاذری- انساب الاشراف- جلد 3 صفحه 203

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها