مبانی انسان شناسی تشکیل حکومت در فلسفه هابز
فارسی 3772 نمایش |انسان شناسی
وجه مشترکی که به نظر می رسد انسان شناسی توماس هابز (یکی از نمایندگان اصلی انسان شناسی عصر جدید) را با ارسطو پیوند می دهد این نظریه است که اگر انسان از بستر حیات مدنی- سیاسی که او را پایبند اخلاق می کند بیرون کشیده شود، «شریرترین و درنده ترین تمامی موجودات است.» البته هنگامی که هابز از انسان به عنوان «گرگ انسان» (homo homini lupus) سخن می گوید، مقصودش توصیف حالت انسان در وضعیت غیر عادی و اضطراری نیست، بلکه بیان حالت عادی اوست بی آنکه با هیچ گونه کمال ذاتی طبیعیی مقایسه شده باشد. در اینجا طبیعت به معنای حالت اصلی انسان است، حالتی که نمی بایست آن را به مرتبه کمال رساند بلکه باید از آن گریخت، زیرا نمایانگر یک آزادی و تکروی بی مهار فطری است که همه انسانها آن را به یک اندازه دارند و به همین دلیل در میدان مرگبار «نبرد همگان با همگان» قرار گرفته اند.
بنابراین، «آزادی»، «برابری» و «سوبژکتیویته» مقولات انسان شناختی جدیدی به شمار می روند که انسان عصر جدید هویت خویش را به کمک همین مقولات تعریف می کند و چون اصل بر این است که او طالب خودگردانی است. رام کردن سیاسی انسان واقعیتی ثانوی می شود که باید نه به حکم طبیعت، بلکه صرفا از طریق وضع و «قرارداد» تضمین شود.
از دیدگاه هابز راه حل این مشکل از خود طبیعت حالت جنگ همگانی سربر می آورد. در این حالت است که انسانها به نوبت خود را هم گرگ (lupus) می یابند و هم خرگوش (lepus)، هم شکارچی و هم شکار، انسانها نه به حکم غایتمندانه طبیعت، بلکه به این دلیل که خشونت لجام گسیخته در هر «گرگی» می تواند هر زمان به وحشت مرگبار یک «خرگوش» مبدل شود. از روی غریزه صیانت نفس خویش تصمیم به انعقاد یک «قرارداد اولیه» می گیرند که به واسطه آن خود را به پذیرش انقیادی بی چون و چرا تحت مرجعیت یک اراده معین ملتزم می کنند. از این پس قدرت مسلح به قانون و اقتدار حکومتی، به اصطلاح لویاتان (laviathan)، است که باید از آزادی و مالکیت «جامعه شهروندان» پاسداری کند. هرچیز دیگر، حتی اختیار تعیین سرنوشت سیاسی فردی نیز می تواند رد مقایسه با آن در مرتبه ای فروتر قرار بگیرد از اینجا معلوم می شود که تا چه اندازه «برابری» اولیه افراد می تواند به «نابرابری» یعنی به حاکمیت تک انسانی فرمانروا (souveran) بر تعداد کثیری از «رعایای زیردست» مبدل شود.
متن برگزیده
متن زیر از کتاب «درباره شهروند» اثر دوره جوان توماس هابز انتخاب شده است.
غلط و نارسا بودن اصل بدنی بالطبع بودن انسان
بیشتر از کسانی که درباره حکوت مطلبی نوشته اند این باور را مفروض می گیرند یا انتظار تصدیق این مدعا را از ما دارند که انسان موجودی است به حکم طبیعت اجتماع پذیر یعنی آنچه یونانیان زوئون پولتیکون می نامیدند. آنها تعلیم خود را درباره جامعه شهروندی بر چنین اساسی استوار می کنند، گویی برای حفظ صلح و اداره نسل بشری نیاز به چیزی جز این نیست که انسانها بر قراردادها و شروط معینی توافق کنند که آنها را قانون می نامند. اما این اصل متعارف، به رغم شایع بودن اعتبارش، غلط است و خطایی است که از مشاهده بیش از اندازه سطحی طبیت انسان نشئت گرفته است. زیرا اگر انسانها بالطبع یعنی صرفا از آن جهت که انسان هستند دوستدار یکدیگر می بودند نمی توانستم توضیح بدهیم که چرا هر کس به یک اندازه همگان را دوست ندارد، با آنکه همه آنها به یک اندازه انسان هستند و یا اینکه چرا انسان به سراغ اجتماعی می رود که در آن بیش از سایر اجتماعات شان و نفعش مراعات می شود. پس چنین نیست که انسان از آن جهت که اجتماعی است طبعا به سراغ اجتماع برود، بلکه این کار را به این خاطر می کند تا به شان و امتیازاتی برسد. خواسته اولیه او همین است و رفتنش به سراغ اجتماعات امری ثانوی است.
تمایل طبیعت انسان به جنگ و ستیز
حال اگر به امیال انسانها این میل را نیز بیفزاییم که آنان می خواهند متقابلا به یکدیگر آسیب وارد آورند، میلی که از شهوتها و عمدتا از خود بزرگ بینی متکبرانه آنها و از ادعای همه کس بر داشتن حق نسبت به همه چیز سرچشمه می گیرد و بر اساس آن هر کسی محق است که حمله کند و دیگری نیز محق است که دفاع کند که حاصلش بی اعتمادی و بدگمانی همه جانبه مداوم است و اگر این را نیز به حساب آوریم که محافظت از خود در برابر دشمنانی که قصد تعدی و نابودی ما را دارند و به ما حمله می برند (ولو آنکه عده و عده شان کم باشد) تا چه اندازه کار دشواری است، در این صورت قابل انکار نیست که حالت طبیعی انسانها بیش از آنکه تمایل به گردآمدن برای تشکیل یک اجتماع باشد، تمایل به «جنگ و ستیز» است، آن هم نه فقط جنگ، بلکه جنگ همگان با همگان. مگر جنگ جز در هنگامی رخ می دهد که میل به فیصله دادن منازعات از راه اعمال قدرت در گفتار و عمل ابراز می شود؟ مابقی اوقات همان است که آن را صلح می نامند.
به آسانی می توان حدس زد که جنگ بی پایان، تا چه اندازه برای حفظ نسل بشری یا فرد انسانی مضر است. اما طبیعت این جنگ، بی پایان بودن آن است، چرا که این جنگ در صورت برابری حریفان نمی تواند با پیروزی هیچ یک از آنان خاتمه بپذیرد، زیرا حتی طرف پیروز هم همچنان در معرض تهدید است به طوری که تقریبا چیزی نزدیک به معجزه است اگر در این اوضاع و احوال کسی، هر اندازه هم قوی بنیه باشد، در سن کهولت به مرگ طبیعی بمیرد.
دلایل مدنی نبودن اجتماعات حیوانی
ارسطو نه تنها انسان را جزو جاندارانی قلمداد می کند که آنان را مدنی (سیاسی politikon) می نامد بلکه حیوانات بسیاری را نیز از جمله مورچگان و زنبوران و امثال آنها را این گونه می پندارد؛ یعنی جاندارانی که هرچند فاقد عقل هستند تا به مدد آن با یکدیگر قرارداد ببندند و به اطاعت یک حکومت درآیند، اما می توانند در هماهنگی با یکدیگر، یعنی از روی علاقه یا تنفری مشابه، افعالشان را به گونه ای متوجه یک هدف مشترک کنند که روابط میان آنان به هرج و مرج منتهی نشود. اما این روابط میان حیوانات، حکومت نیست و به همین دلیل نمی توان این جانداران را مدنی (سیاسی) نامید، زیرا گذران امور آنها تنها متکی به هماهنگی امیال متعددی است که متوجه یک هدف اند. اما آنچنان که لازمه یک حکومت است، نزد آنان یک اراده واحد حاکم نیست، هرچند این سخن درست باشد که در این مخلوقات که تنها مطابق حس و غریزه خود زندگی می کنند هماهنگی نفوس به حدی پایدار است که برای حفظ این هماهنگی و در نتیجه برقرار ماندن صلح نیاز به چیزی جز غریزه طبیعی خود ندارند. اما در مورد انسان مسئله تفاوت می کند.
در میان انسانها مسابقه ای بر سر افتخار و شرافت حاکم است که نزد حیوانات نیست. به همین دلیل در میان انسانها کینه و حسد و طغیان و ستیز ناشی از آن برقرار است که نزد حیوانات دیده نمی شود. دوم اینکه غریزه طبیعی زنبوران و مخلوقات مشابه دیگر یکسان است و آنها را به سوی خیری همگانی می راند که تفاوتی با برترین خیر برای هر یک از آنان ندارد. اما در مورد انسان تقریبا هیچ چیزی خیر تلقی نمی شود مگر آنکه صاحبش به واسطه آن از امتیاز یا الویتی نسبت به دیگران و مایملک آنان برخوردار گردد. سوم اینکه جانداران فاقد عقل متوجه خطا یا نقصی در اداره اجتماع خود نمی شوند یا دست کم آگاهی ندارند که چنین خطا و نقصی وجود دارد. اما در میان انبوه انسانها افراد بسیاری هستند که داناتر از دیگرانند و در نتیجه طالب نوآوری هستند. نوآوران گوناگون به شیوه های مختلفی نوآوری می کنند و حاصل آن تفرقه و جنگ داخلی است.
چهارم اینکه، اگر چه جانداران فاقد عقل می توانند از اصواتشان استفاده های معینی بکنند تا خواسته های خود را برای یکدیگر ابراز کنند اما فاقد هنر زبان هستند که بتوان با آن شهوتها را برانگیخت و خیری را بهتر و شری را بدتر از آنچه در حقیقت هست توصیف کرد. اما زبان آدمی همچون شیپور جنگ و شورش است و درباره پریکلس می گویند که او یک بار در خطابه ای رعد غریده و برق ساطع کرده و تمام یونان را به آشوب کشیده است. پنجم اینکه حیوانات میان آنچه ناعادلانه است و آنچه مضر است فرقی قائل نیستند و لذا هنگامی که اوضاع و احوال خودشان خوب باشد همقطاران خود را به بی عدالتی متهم نمی کنند. اما در مدینه کسانی بیش از همه زبان به شکایت می گشایند که کمتر از دیگران مجبور به کارند، زیرا آنان وقتی با یکدیگر به نزاع بر سر منصبهای عمومی بر می خیزند که در نبرد با گرسنگی و سرما فائق آمده باشند. سرانجام هماهنگی حیوانات فاقد عقل یک هماهنگی طبیعی است، اما توافق انسانها بر قرارداد استوار است، یعنی توافقی مصنوعی است. بنابراین جای شگفتی نیست اگر انسانها برای زندگی مسالمت آمیز نیازمند چیز دیگری هم باشند. لذا، صرف همصدایی یا توافق افراد در پذیرا شدن یک تعهد، بدون وجود قدرت مشترکی که افراد را به واسطه ترس از مجازات راهبری کند، برای برقراری امنیتی که جهت اعمال عدالت طبیعی لازم است کافی نیست.
اتحاد و اتفاق در تحت یک اراده واحد
بر این اساس، اگر توافق اراده افراد متعدد در جهت یک غایت واحد برای حفظ صلح و امکان حصول یک دفاع پایدار کافی نباشد، در این صورت باید نسبت به ابزارهای لازم برای برقراری صلح و دفاع از خود، اراده واحدی وجود داشته باشد. چنین چیزی تنها هنگامی میسر است که هر یک از افراد اراده خود را تابع اراده یک فرد یعنی یک انسان یا یک مجمع بکند به گونه ای که این اراده تا زمانی که حکم به چیزی می کند که برای صلح همگانی لازم است، به جای اراده یکایک افراد معتبر باشد. مقصود از مجمع، گردهمایی انسانهای متعددی است که درباره آنچه برای رسیدن به خیر همگانی باید کرد یا نباید کرد مشورت کنند.
تبعیت اراده همگان از اراده یک انسان یا یک مجمع وقتی حاصل می شود که هر کسی در برابر دیگران بر اساس قراردادی تعهد کند که در برابر این اراده واحدی که خود را تابع آن ساخته (خواه اراده یک انسان باشد یا اراده یک مجمع) ایستادگی نکند یعنی از واگذاری ابزارها و نیروهایش در اختیار این اراده واحد برای به کار بردنشان سرباز نزند (زیرا فرض بر این است که او حق دفاع از خود را در مقابل زور برای خویش محفوظ نگه می دارد). این همان چیزی است که اتحاد (Union) یا اتفاق می نامیم.
تشکیل جامعه مدنی در پرتو اقتدار و اراده واحد
اتحادی که بدین ترتیب حاصل می آید، حکومت، جامعه شهروندی (مدنی) یا شخصیت مدنی است. زیرا وقتی چنین تجمعی مظهر اراده همگانی شد به منزله شخص واحدی است که حقوق و داراییش متفاوت با حقوق و دارایی تک تک افراد خواهد بود. به همین دلیل (سوای مرجعی که اراده اش به جای اراده همگان معتبر است) نه یک فرد شهروند و نه مجموع شهروندان نمی توانند از اعتباری چون اعتبار حکومت برخوردار باشند. پس حکومت را باید به عنوان شخص واحدی تعریف کرد که اراد ه اش به دلیل قرارداد میان انسانها متعدد، به جای اراده تمامی آنها معتبر است، به طوری که می تواند نیروها و استعدادهای یکایک افراد را در خدمت حفظ صلح و امنیت به کار برد.
پس معلوم شد که در هر حکومتی یک انسان یا یک مجمع یا یک هیئت وجود دارد که به لحاظ حقوقی نسبت به آحاد شهروندان دارای همان اقتدار و حتی حاکمیتی است که هر کسی بیرون از حکومت آن را نسبت به خویش دارد، یعنی بالاترین اقتدار یا اقتدار مطلق، که تنها با قدرت حکومت می تواند مقید شود و نه با هیچ چیز دیگر. در غیر این صورت می بایست برای محدود ساختن چنین قدرتی، قدتری باز هم بالاتر وجود می داشت، زیرا آن کس که حد و مرز می گذارد باید نسبت به آنچه به وسیله این حد و مرز محدود می شود از اقتدار بیشتری برخوردار باشد.
مشابهت ارتباط اقتدار در حکومت به ارتباط روح به بدن
از نشانه های این بالاترین اقتدار حکومتی، وضع و لغو قوانین تصمیم گیری درباره جنگ و صلح، تفحص و داوری در تمامی منازعات از سوی حاکم یا قاضی منصوب از جانب او و نصب تمامی مقامات، کارگزاران و مشاوران است. اگر سرانجام کسی باشد که بتواند کاری را انجام بدهد که هیچ شهروندی مجاز به آن نیست و یا تنها مجموع آنان مجاز به آن هستند، در این صورت این فرد از بالاترین اقتدار حکومتی برخوردار است.
تقریبا تمامی کسانی که حکومت و شهروندان را به انسان و اندامهایش تشبیه کرده اند می گویند نسبت فرد واجد بالاترین اقتدار در حکومت به این حکومت، نسبت سر است به کل بدن انسان. اما با توجه به آنچه پیش از این گفته شد معلوم می شود که نسبت دارنده چنین اقتداری، خواه یک فرد باشد یا یک جمع، به حکومت نه نسبت سر به بدن بلکه نسبت روح به جسم است، زیرا انسان به سبب روحش صاحب اراده است یعنی می تواند چیزی را بخواهد یا نخواهد. به همین نسبت، حکومت نیز تنها به واسطه دارنده بالاترین اقتدار است که صاحب اراده ای می شود و می تواند چیزی بخواهد یا نخواهد و نه به واسطه چیزی دیگر. نزدیکترین چیزی که بتوان به سر تشبیه کرد مجمع مشاوران یا فرد مشاور است که دارنده بالاترنی اقتدار (در صورتی که فرد باشد) از مشورت او در مهمترین امور بهره می گیرد، زیرا وظیفه سر مشورت است ولی فرمانروایی با روح است.
منـابـع
هانس دیرکس- انسانشناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات حرمس- تهران- 1384- صفحه 102-101، 115-110
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها