انسان در تفکر تئودور آدورنو

فارسی 3914 نمایش |

آدرنو

تئودور (ویزن گروند) آدورنو متولد 1903 در شهر فرانکفورت آلمان، متوفای 1969 در شهر بریگ سوئیس. همکار موسسه پژوهشهای اجتماعی که توسط ماکس هورکهایمر در فرانکفورت تاسیس شده بود. مهاجرت به آمریکا در سال 1933 و بازگشت به آلمان در سال 1949. وی تا زمان بازنشستگی استاد کرسی فلسفه و علوم اجتماعی در فرانکفورت و مدیر «موسسه پژوهشهای اجتماعی» بود. آدورنو یکی از بانفوذترین بنیانگذاران «مکتب فرانکفورت» است. از میان آثار متعدد او در فلسفه، جامعه شناسی، ادبیات و موسیقی مهمترین آنها عبارتند از: دیالکتیک روشنگری (1947) که به طور مشترک با هورکهایمر تالیف کرده و همچنین آثار اصلی دوره متأخرش یعنی دیالکتیک سلبی (چاپ 1966) و نظریه زیباشناسی (چاپ 1970) در خصوص رشته انسان شناسی اثر دیگر او یعنی اخلاق کوچک (چاپ 1951) و آثار مختصرش پیرامون نقد اجتماعی مانند منشورها و کلیدواژه ها قابل توجه هستند.

توصیف ناپذیری انسان از نظر آدورنو
آنچه در دوران مدرن نویدش را داده اند آزادی انسان از تمامی جبرهاست، چه این جبرها از ناحیه طبیعت تحمیل شده باشد و چه از ناحیه انسانهای دیگر. اما آنچه جامعه تحقق پوشیده درست عکس این بوده است از آنجا که پیش فرض و مقدمه طرح دوره مدرنیته (moderne) به انقیاد درآوردن طبیعت، که خود انسان نیز کماکان جزئی از آن به شمار می رود، به لحاظ منطقی و مفهومی و همچنین به لحاظ صنعتی و عینی است، این طرح به مقابله با طراحان خود برخاسته و به نوع بی سابقه ای از به بردگی کشیده شدن او بدل شده و برآورده شدن این نوید را بیش از هر زمان دیگری ناممکن ساخته است. آدورنو برای انسان قائل به خصوصیت تناهی فردی، قیاس ناپذیری، بی همانندی و به تعبیر سنت فلسفی، توصیف ناپذیری شده است. خود قانونگذاری و استقلال انسان نباید به صورت قدرت، اراده یا سلطه بر فردیت (طبیعی یا انسانی) موجودات دیگر جلوه گر شود، بلکه اتفاقا این فردیت باید به عنوان غایتی نفسی (اصالی) در انواع مختلف آزادی و دیگرگونی که دارد باقی بماند. آدورنو از این نظر، پاسدار میراث اندیشه روشنگرانه کانت نیز هست بی آنکه مدعای کانت در مورد التزام اخلاقی- عقلی فرد از ناحیه خودش در نظریه او تاثیری بگذارد. تالیف ناسازنمای این هر دو جزء، یعنی فردیت آزاد و در عین حال برابر و همچنین فردیت نامحدود و محدودیت یافته به خود، در نهایت موجب پیدایش گرایشی در آدورنو به جانب اوتوپیای مارکس درباره «جامعه بی طبقه» می شود.
اما تاریخ انحطاط و تاریخچه نارستگارانه پیشرفت بشری که اوج آن در از بین رفتن فعال شناسایی و عمل از نظر تکنیکی- صنعتی و همچنین از نظر منطقی- فلسفی، هم در عصر حاکمیت سرمایه داری عصر متاخر و هم در دوره سلطه سوسیالیسم است، راه رسیدن به امکان پیشرفت را سد کرده است. در اینجا فاعل حقیقی تجزیه می شود و فرو می ریزد تا جا برای یک «من سوداگر» باز شود که همه چیز را به صورت «شیء» و کارایی برای مبادله درمی آورد تا بتواند آن را تصاحب کند. در این حال، سوبژکتیویته راستین پراحساس همچون گزینه ای مقابل، خود را به صورت چیزی متفاوت با این واقعیت دروغین، یعنی در شکل رنج بردن از این عینیت جابرانه نظام، نمایان می سازد. بیدار نگه داشتن احساس این رنج در اندیشه («چرا که هیچ چیزی جز نومیدی نمی تواند نجاتبخش ما باشد») و درک آن به لحاظ نظری همراه با امید به از میان برداشتن این رنج، وظیفه فلسفه به عنوان «نظریه ای انتقادی» است، هرچند این امید ممکن است به نومیدی بدل بشود.

متن برگزیده
متنی که در ادامه می آید از بحث های رادیویی او با آرنولد گملن برگرفته شده است.

انسان و پیشرفت

آدورنو: بلی. من معتقدم گفتن این که انسان چیست، کاری مطلقا ناممکن است. اگر آن سخن زیست شناسان درست باشد که مهمترین خصوصیت انسان دقیقا همین است که او «باز» و نامتعین است و نمی توان او را با دایره معینی از افعال عینی تعریف کرد، این «باز» بودن شامل این نیز هست که ما اساسا نمی توانیم پیش بینی کنیم که این انسان چه خواهد شد، آن هم از هر دو سو، یعنی از جنبه منفی هم چنین است. من این جمله والری را یادآور می شوم که می گوید «ناانسان» بودن هنوز آینده ای بزرگ در پیش دارد.
کافکا جمله زیبایی دارد. او می گوید: «چیزی به نام پیشرفت اساسا هنوز اتفاق نیفتاده است.» من فکر می کنم ما حتی می توانیم بر این توافق کنیم که پیشرفت (تا آنجا که بتوان تا به امروز از پیشرفت سخن گفت) عمدتا پیشرفت در فنون تسلط بر طبیعت و دانسته هایی در زمینه سلطه بر آن است (سخنی که به نظر می رسد بنیامین برای نخستین بار در آرای خود پیرامون فلسفه تاریخ آن را بیان کرده باشد)، و این به آن معناست که بگوییم این پیشرفت، به اصطلاح پیشرفتی جزئی یا بخشی است و به هیچ وجه به معنای این نیست که بشریت توانسته باشد در این پیشرفت بر خودش تسلط پیدا کند و به بلوغ برسد. پیشرفت تازه از جایی آغاز می شود که این بلوغ حاصل شود و بشریت، به تعبیری، جایگه خود را به عنوان یک فاعل کامل بنیاد نهد، به جای آنکه همچنان (به رغم گسترش یافتن این فنون و مهارتها) در حالت نابینایی به سر برد، یعنی اسیر جریانهای کور، بی نام و نشان و ناخودآگاه باشد درست به همین دلیل است که من پیش از این (به شیوه ای که اندکی ناسازگار می نماید) گفتم که چون پیشرفت به صورتی خودبه خود تحقق می پذیرد، یعنی انسانها به گونه ای ناآگاهانه به اسارت این پیشرفت فنی و علمی درمی آیند بی آنکه اساسا جایگاه خود را به عنوان فاعل بدرستی بنا نهاده و بر آن تسلطی پیدا کرده باشند، به نظر می رسد که این پیشرفت، پیشرفتی واقعی نباشد، یعنی در هر ثانیه در معرض آن است که فاجعه کاملی شود.

انسان و «اصل مبادله»

باید بگویم که این گرایش در خود فن یا در خود علم از آن جهت که فن و علم است ریشه ندارد، بلکه عمدتا ریشه در یک اصل اجتماعی خاص دارد، اصلی که با نظام روابط احتماعی مرتبط است، یعنی «اصل مبادله». اصل مبادله عام؛ این همان چیزی است که دنیا، دست کم دنیای ما یا دنیای غرب، امروزه در ابعاد بی سابقه ای بر آن تسلط دارد. و این اصل مبادله تعیین کننده کیفتیها، ویژگیهای خاص کالاهایی که می بایست مبادله شوند و در نتیجه اشکال خاص کار تولید کنندگان و نیازهای ویژه آنهاست. در این اصل، عنصر همسطح سازی و فروکاهندگی موجود است. اجازه می خواهم به عنوان آزمونی ذهنی این نکته را اضافه کنم: اگر تصور کنیم جامعه ای را که دیگر در آن مبادله صورت نگیرد یعنی انسانها در این جامعه کالاها را از طریق بازار تهیه نکنند بلکه تولید مطابق نیاز انسانها صورت بگیرد، آن گاه این عامل همانندسازی مطلق و در نتیجه عامل فروکاهنده و همسطح ساز حذف خواهد شد و می توان تصور کرد که کیفیت و در نتیجه تمامی ویژگیهایی از کالا که از ناحیه جامعه کنونی به گونه ای بی رنگ شده اند در مرتبه ای بالاتر دوباره بازپرورده شوند و از نو ایجاد گردند. بنابراین، من در این باره به تعبیری تندتر می گویم که مسخ صورتها بیشتر جلوه ای از جامعه بورژوازی است تا پدیده ای که فی نفسه معادل صنعت به عنوان تکنیک پیشرونده باشد.
باید گفت خیلی چیزها به حساب صرف اشکال، مانند شکل اداره جامعه، یا به حساب آنچه من حجاب تکنولوژیکش می نامم گذاشته می شود یعنی پوشانده شدن روابط اجتماعی به وسیله تکنیک، و حال آنکه همچنان ریشه در روابط اجتماعی دارند و من تا این اندازه پیرو سلیقه قدیم هستم که بر این باور باشم که بحث اصلی بیشتر بر سر نقد جامعه است تا مثلا نقد تکنیک از آن جهت که تکنیک است. تکنیک به این دلیل که تکنیک است نه خوب است و نه بد و به نظر می رسد بیشتر خوب باشد، تا بد.

انسان و نهادها

گهلن: ما در حال حاضر شاهد جوامعی در شرق هستیم که خرید و مبادله در آنها نقشی مشابه جامعه ما ندارد. آیا شما معتقدید که افراد در چین یا روسیه در رسیدن به فردیت و بالاترین کیفیت به طور محسوسی جلوتر از اینجا هستند؟
آدورنو: البته طرح چنین پرسشی استهزاء محض است. بدیهی است که چنین نیست. ما در این زمینه همداستانیم که انسانها امروز، آن هم به گمان من حقیقتا به درجه ای که تا کنون بی سابقه بوده است، به نهادها (که مقصودم از آن در وهله نخست اقتصاد عظیم منسجم و پیوسته و در وهله دوم نظام اداری به معنای فراگیرش که بعضا با اقتصاد درهم آمیخته و بعضا مقلد آن است) وابسته هستند. حال، عقیده من این است که شما تمایل به این جهت داردی که این نهادها را اساسا ضرورتی بدانید که مبتنی بر وضعیت ناقص بودن انسان یا انسانهاست و تمایلتان به این سوست که اصل این فرض را تصدیق کنید و بگویید بدون قدرت قاهره نهادهایی که مستقل از انسان (یا به تعبی من، شیء و بیگانه) شده اند نمی توان کاری صورت داد.
نهادها باری از دوش انسانها برمی دارند و اگر چنین نبود انسانها زیر فشار تحمل ناپذیر همه گونه امور ممکن در هم می شکستند. این نهادها راهکارها و همچنین چیزهای بسیار دیگری در اختیار انسان قرار می دهند. من می خواهم بگویم که فاجعه بودن مسئله در این است که نسبتها و پیوندهای میان انسانها برای خود آنها ناشفاف شده و چون انسانها دیگر درباره خودشان، یعنی درباره پیوند میان انسانها، چیزی نمی دانند این نهادها در برابر آنها خصوصیت یک ابر قدرت را به خود گرفته اند و باید همان چیزی را که شما، گاه با بدبینی و گاه با خوش بینی و همدلی، به عنوان یک ضرورت می پذیرید در برابر تحلیل نقادانه ای از این نهادها قرار بدهیم و سرانجام این پرسش را مطرح سازیم که با توجه به آن اصلی که شما هم پیش از این درباره آن سخن گفتید، یعنی اینکه بشریت باید مستقل و بالغ شود، آیا نباید این نهادها را اگر حقیقتا همچون قدرتهایی تا این اندازه کور در برابر ما ایستاده اند، تغییر بدهیم و نهادهایی را جایگزین کنیم که، بنابر اصطلاح شما، هرچند کمتر از نهادهای کنونی از دوش ما بار بر می دارند اما در عوض خودشان باری تا این اندازه وحشتناک و پرفشار بر دوشمان نباشند، فشاری که ممکن است تک تک افراد را زیر خود مدفون کند و در نهایت اساسا مجالی برای چیزی مثل پرورش یک فاعل آزاد باقی نگذارد؟
من می دانم که امروزه انسانهای بی شماری هستند که رابطه آنها با تکنیک (اگر اجازه داشته باشیم اصطلاحی از پزشکی بالینی را به کار ببرم) رابطه ای نوروتیک (عصبی) است، یعنی به گونه ای عینی و ملموس به تکنیک و به همه ابزارهای مهار زندگی وابسته هستد، چرا که از غایات خود، یعنی از تحقق زندگی خودشان و نیازهای زنده خودشان، تا حدود زیادی محرومند. به نظر من صرف مشاهده روان شناسانه انبوه بی شمار انسانهای علیلی که با آنها سر و کار داریم (به گونه ای که تقریبا می توان گفت این عیب امروزه اساسا به یک هنجار مبدل شده است) به ما این حق را می دهد که بگوییم، استعدادها و ظرفیتهای انسان به میزان بی سابقه ای ناشکوفا می ماند و سرکوفته می شود.

انسان و تحمل بار نهادها
گهلن: به عقیده من مسئله به هیچ وجه این طور نیست. مگر نه این است که هر دو ما تقریبا همسن هستیم و نسل ما چهار شکل از حکومت، سه انقلاب و دو جنگ جهانی را تجربه کرده است؟ آیا شما واقعا بر این عقیده اید که باید از همه انسانها توقع تحمل تمامی بار مسائل زیربنایی و عملی ساختن اندیشه همراه با خطاهای ژرف تعیین کننده در زندگی را داشته باشیم که به دلیل تلاشمان برای رها شدن از قید همه چیز ناچار به ارتکاب آن شدیم؟ خیلی دلم می خواهد نظر شما را در این باره بدانم.
آدورنو: پاسخی که می توانم به شما بدهم این است که آری! من تصوری از خوشبختی عینی و همچنین بدبختی عینی دارم و معتقدم که انسانها، مادام که در پی آن باشند که دیگران این بار را از روی دوش آنها بردارند و مادام که جسارت آن را نداشته باشند تا تمامی مسئولیت و تعیین سرنوشتشان به خودشان محول شود، بهزیستی و خوشبختیشان در این دنیا توهمی بیش نیست، حبابی ظاهری است که روزی خواهد بترکید و هنگامی که چنین اتفاق بیفتد عواقب وحشتناکی به دنبال خواهد داشت.
گهلن: در اینجا درست به نقطه ای رسیده ایم که شما «آری» و من «نه» می گویم یا به عکس، به نقطه ای رسیده ایم که باید بگویم تمامی آنچه از دیرباز تا کنون درباره انسان دانسته و بیان کرده اند حاکی از آن است که موضع شما یک موضع انسان شناسانه اوتوپیایی است، هرچند موضعی بزرگمنشانه و عالی است.
آدورنو: این قدرها هم اوتوپیایی نیست، به عقیده من ضرورتی که انسانها را به سوی این برداشتن بار تعهد از دوششان سوق می دهد دقیقا همان باری است که ابرقدرت وار از ناحیه نهادها، یعنی جهازهای جهانی بیگانه با خودشان، بر آنها تحمیل می شود. می شود گفت که قضیه تا اندازه ای چنین است: ابتدا مادرشان آنها را از خانه بیرون می راند و متحمل فشاری وحشتناک می شوند. سپس به دامان همان مادر پناه می آورند، که همان جامعه ای باشد که آنها را بیرون رانده است. به نظر می رسد که این یک پدیده اصلی در انسان شناسی امروز باشد که انسانها درست به سوی همان قدرتی می شتابند که به آنها صدمه وارد آورده است و از آن در رنجند.
گهلن: با این حال می خواهم در اینجا متقابلا ایرادی را به سخن شما وارد کنم. هرچند احساس می کنم که ما در مقدمات مهمی با همدیگر همرأی هستیم، اما برداشت من این است که این تمایل شما برای ناراضی کردن انسان نسبت به بضاعت اندکی که هنوز در این وضعیت فاجعه آمیز برایش باقی مانده تمایل خطرناکی است.
آدورنو: در این صورت باید در پاسخ شما حقیقتا این جمله از گرابه را نقل قول کنم که می گوید: «هیچ چیزی جز رسیدن به نومیدی و حرمان نمی تواند ما را نجات بدهد.»

منـابـع

هانس دیرکس- انسان‌شناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات حرمس- تهران- 1384- صفحه 194، 136-135، 155- 150

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها