نسبت خدا و انسان در تفکر کارل یاسپرس
فارسی 4905 نمایش |نقد یاسپرس بر نقادی عصر جدید بر دین
کارل یاسپرس از جریان اصلی اندیشه نقادی دین در دوره عصر جدید پیروی نمی کند. بدین ترتیب یاسپرس به نقدی بر نقادی دین می پردازد و نخست ثابت می کند که در نقادی دین انسان به جای خدا نشسته است و پس از آن به نفی این اندیشه مبادرت می ورزد. با این حال برای او نیز بدیهی است که هرگونه پرسشی درباره خداوند، دین و تجلیات الهی تنها با عبور از دالان آزادی انسان و عمل مسئولانه مبتنی بر آن قابل درک و پاسخ دادن است. از آنجا که بر اساس نقادی عقل کانت دیگر حصول یقین نظری نسبت به خداوند ناممکن به نظر می رسد، موضوع خدا جایگاه خود را در اخلاق می یابد و حفظ می کند.
نسبت خدا و آزادی انسان
اما در اینجا خدا، یا «موجود متعال» یا «موجود محیط»، حقیقتا نقشی با معنا دارد. «خدا» دیگر بیانگر وجودی نیست که در امتداد تاریخی آزادی انسان به وسیله خود انسان به وجود آمده باشد، بلکه وجودی است که پیش از این آزادی بوده و اساسا امکان این آزادی منوط به آن است. بنابراین، برداشت یاسپرس از آزادی انسان یک برداشت نسبیت گرایانه نیست، بلکه دربر دارنده یک معیار ارزشی نهان است. اگر تلقی آزادی از خودش این باشد که می تواند خدای خود باشد، به برداشت نادرستی رسیده است. در این حال، آزادی با باقی ماندن در دایره امور مشروط، بی تعهد، باری به هر جهت، گزافی، حرمان زده، غیر انسانی و در کل «شر» می شود، چرا که در این صورت در هر من فردی به پرستش «من می خواهم»، آن هم با تمامی لوازم ضد اجتماعی این معنا، روی آورده است..
آزاد بودن انسان نه از دریچه موجودی درون جهانی (از جمله خودش) بلکه از دریچه موجود متعال قابل فهم است. آزاد بودنی که نه با جبر بلکه با موافقت خود خواسته از ناحیه فرد محدد می شود. این «جهش» همواره هنگامی صورت می گیرد که انسان در وضعیتهای حدی (مثل مرگ) در جدیت کامل مسئولیت اخلاقیش، گویی ندایی ورای دنیایی را می شنود که آن را ندا یا اشاره («رمز» chiffer) «موجود متعال محیط» تعبیر می کند، خواه این موجود خود را به صورت عشق متجلی ساخته باشد یا «وفاداری» و یا «همبستگی». پس آزادی عملی که بتوان مسئولیت آن را در برابر یک انسان دیگر پذیرفت، بر خلاف «خوداقتداری» مستلزم به رسمیت شناختن امری «نامشروط» به عنوان «موجود متعال محیط» است. این امر نامشروط را نه می توان به طریق تجربی دنیوی اثبات کرد و نه به گونه ای الزام آور از لحاظ نظری استنتاج نمود، بلکه موضوع یک اعتقاد فلسفی است که «کتاب رمز» وجود مطلق در زندگی ما را قابل خواندن می کند بی آنکه بتواند آن را به عنوان مایملکی عینیت پذیر فرابگیرد. با این حال، آنچه در مقام نظر همچنان شناختی غیر مستقیم، سلبی و جستجوگرانه است در مقام عمل و اخلاق کاملا الزام آور است، چرا که «پایه زندگی بر آن استوار است.»
متن برگزیده
متنی که در ادامه می آید از کتاب درآمدی بر فلسفه دوازده گفتار رادیویی (1950) برگرفته شده است.
امکان شناخت انسان به نحو شایسته
این سؤال مطرح است که آیا اساسا می توان حقیقت انسان را در آنچه می شود درباره او دانست به نحوی شایسته شناخت یا اینکه او فراتر از آن چیزی، یعنی همان آزادیی است که هرچند از دایره هرگونه شناخت مفهومی بیرون است، اما به مثابه یک امر ممکن اجتناب ناپذیر همواره نسبت به آن علمی حضوری وجود دارد. در واقع، انسان از دو جهت می تواند به خویشتن خویش راه پیدا کند: یکی از آن جهت که متعلق یک کنکاش علمی است و دیگری از حیث وجود آزادیی که هیچ علمی بدان راه ندارد. در یک مورد سخن از انسانی می رود که شیء است و در مورد دیگر از انسانی که شیء نیست، بلکه موجودی است که وقتی خودآگاهی پیدا می کند خویشتن را در می یابد. ما نمی توانیم با دانسته ای پیشین درباره چیسیتی انسان به شناختی شایسته درباره او نائل شویم، بلکه تنها در مبادی اندیشه و عمل ماست که از چیستی او آگاه می گردیم، انسان اساسا بیش از آن چیزی است که می تواند درباره خودش بداند.
وقوف ما نسبت به آزادیمان
وقوف ما نسبت به آزادیمان در هنگامی است که از وجود انتظاراتی از خودمان آگاه می شویم اینکه آیا ما این انتظارات را برآورده می سازیم یا از تحقق بخشیدن به آنها طفره می رویم، به خود ما بستگی دارد. ما نمی توانیم به جد منکر آن شویم که تصمیم می گیریم و با این تصمیم چیزی را درباره خودمان تعیین می کنیم و نسبت به این تصمیم مشغول هستیم.
اگر کسی کوشش کند منکر چنین چیزی بشود لاجرم نمی تواند از انسانهای دیگر بخواهد که کاری را انجام بدهند. هنگامی که متهمی در برابر دادگاه بر بیگناهی خود چنین دلیل آورد که او این طور زاده شده و نمی تواند به گونه ای دیگر عمل کند، و به همین دلیل نمی شود او را مجازات کنند، قاضی خوش خلقی نیز در پاسخ او گفت که عین همین موضوع در مورد عمل قاضی هم که می خواهد برای او مجازاتی تعیین کند صدق می کند، او هم نمی تواند طور دیگری عمل کند چون او همین است که هست و لاجرم باید مطابق قوانین موجود عمل کند.
نسبت آزادی انسان و ارتباط او با خداوند
حال اگر ما نسبت به آزادی خودمان یقین داشته باشیم به زودی گام دومی در جهت درک خودمان بر خواهیم داشت و به این نتیجه خواهیم رسید که انسان موجودی مرتبط با خداوند است. این به چه معناست؟ ما خودمان را خلق نکرده ایم. هر یک از ما می تواند درباره خود تصور کند که ممکن بوده است او نباشد. این وجه مشترک ما با حیوانات است. اما ما گذشته از آن، برخوردار از آزادیی هستیم که به واسطه آن خودمان تصمیم می گیریم و به خودی خود محکوم یک قانون طبیعی نیستیم. این آزادی از ناحیه خود ما نیست بلکه همراه با خویشتنمان به خودمان اعطا می شود. اگر ما نه خواسته ای داشته باشیم و نه بدانیم که چه باید بکنیم نمی توانیم به زور آزادیمان را به دست آوریم. در آن هنگام که ما با تصمیمی آزادانه و سری پر از خواسته زمام زندگیمان را به دست می گیریم بر این واقفیم که خودمان مرهون خودمان نیستیم. ما در اوج قله آزادی که در آن عملمان بر ما محتوم می نماید، آن هم نه به واسطه الزام بیرونی جریانی که تابع مطلق قوانین طبیعت است بلکه به واسطه توافقی درونی با کسی که چیزی جز این نمی خواهد، نسبت به آزاد بودنمان به مثابه موهبتی که از ناحیه موجود متعال به ما عطا شده است آگاه هستیم. هر قدر انسان آزادتر باشد یقینش نسبت به خدا بیشتر است. در آنجا که من حقیقتا آزاد باشم یقین دارم که این آزاد بودنم از ناحیه خود من نیست.
ربط انسان با خدا خصوصیتی نیست که طبیعت به او ارزانی داشته باشد. چون این پیوند که چیزی جز همان آزادی نیست تنها زمانی بر هر انسانی معلوم می شود که او از تلاش برای امرار معاش، جهشی به جانب خویشتن خویش کند یعنی به جانبی که در آن حقیقتا از جهان آزاد می شود و در برابر عالم گشوده می گردد، جایی که می تواند در آن به جهان وابسته نباشد، زیرا در آنجا در اتصال با خداوند زندگی می کند. به همان نسبتی که من از وجود حقیقی برخوردار باشم به خداوند رسیده ام.
رابطه میان انکار آزادی و افکار خداوند
اگر یقین به آزادی متضمن یقین به وجود خداوند باشد، در این صورت میان انکار آزادی و انکار خداوند رابطه ای هست. از سوی دیگر، میان ادعای وجود آزادی بدون خدا و پرستش انسان به جای خدا نیز رابطه ای هست. مترادف دانستن «من می خواهم» با استقلال مطلق انسان، آزادی دروغین یک اراده گزافی است. در این حال من به قدرت «چنین می خواهم» خود تکیه می کنم و دچار شدن من به توهم اینکه من قائم به خویشم موجب می شود که آزادیم به سرگردانی و پوچی بدل شود. توحش میل به اثبات اراده خویش به یک نومیدی بدل می شود که در آن هر دو جزء این تعبیر کی یرکگارد که «انسان حتی از خواستن خود مأیوس می شود ولی از خود بودنش مأیوس نمی شود» معنا پیدا می کند. به همان نسبت که در آزادی حقیقیم خودم، خودم بشوم، خداوند را خواهم داشت. خداوند برای وجود انسان نه متعلق یک دانش بلکه یک تجلی و ظهور وجود است. از طرف دیگر روشن شدن این امر که وجود ما همان آزادی است به معنای اثبات وجود خداوند نیست، بلکه گویی این روشنایی اشاره به جهتی دارد که در آن جهت یقین پیدا کردن نسبت به خداوند ممکن می شود.
ارتباط آزادی با اقتضای داشتن راهبری
ما با علم به مرزهای دانشمان آشکارا خود را به راهبری راهنمایی جهت آزادیمان می سپاریم که آن را به مدد خود آزادی، در آن هنگام که این آزادی در پیوند با خدا باشد، یافته ایم.
مسئله بزرگ انسان بودن در همین است که انسان راهبری خود را از کجا داشته باشد. زیرا قدر مسلم این است که زندگی انسان همانند زندگی حیوانات در از پی هم آمدن نسلها بر حسب توالیهای قانونمند سپری نمی شود، بلکه آزاد بودن انسان همراه با نامطمئن بودن وجود او این امکان را برایش فراهم می آورد که بتواند آنچه در اصل بوده است، بشود. برای انسان مقدر این است که به واسطه آزاد بودنش، با وجود انسانی خویش به مثابه یک ماده رفتار کند. به همین دلیل، تاریخمند بودن با انسان آغاز می شود، یعنی انسان به جای آنکه مطابق میراث زیست شناختی خود زندگی کند، بر اساس سنت زندگی می کند. وجود انسانی انسان همانند یک جریان طبیعی نمی گذرد، بلکه آزاد بودن او اقتضای آن را دارد که راهبری داشته باشد.
زندگی انسان بر اساس راهبری خداوند
پرسش ما از راهبری نهایی انسان است. رأی ایمان فلسفی بر این است که انسان می تواند در راهبری از ناحیه خداوند زندگی کند. بر ماست که معنای این سخن را روشن سازیم. برای نمونه، انسانهایی زندگیشان را فدای همبستگی در نبرد برای وجود جمعی انسانی در دنیا کرده اند. از نظر آنها این همبستگی بی قید و شرط نسبت به آن زندگیی که شرطش وجود خودشان باشد تقدم دارد.
این راه در تاریخ در موقعی پیموده شده است که افرادی بی هیچ قید و شرطی زندگی خود را در دنبال کردن خواسته ای به مخاطره افکنده اند. چنین افرادی در هنگامی به این خواسته وفادار می مانند که بی وفایی مایه تباهی همه چیز و زندگی به دست آمده در بی وفایی یک زندگی مسموم است، در موقعی که خیانت نسبت به هستی جاودانه موجب نارستگاری انسان بازمانده می شود، یعنی انسانی که فداکاری نکرده و نمرده است. در این زمینه شاید نابترین شخصیت سقراط باشد. او با زندگی در پرتو عقل خویش، بی هیچ تزلزل و بی هیچ مخالفتی از ناحیه احساسهایی چون خشم، کینه ورزی و حق به جانب بودن، راه خود را برای خروج از جهل فراگیر باز کرد، بی آنکه در این مسیر تن به تاییدی ناروا بدهد. او فرصت فرار را غنیمت نشمرد و در حالی که به واسطه ایمانش با شهامت به پیشباز مرگ رفت، با رضایت خاطر جان سپرد.
نادرند شخصیتهای فیلسوفی که بدون تعلق داشتن به یکی از جوامع دینی دنیا، تنها به اتکای خود، تجسم بخش این جمله بوده باشند که: «تفکر فلسفی یعنی مردن آموختن». سنکا که سالها در انتظار حکم مرگ خود بود بر تلاشهای زیرکانه اش برای فرار غلبه کرد، به گونه ای که سرانجام، هنگامی که نرون طالب مرگ او شد، نه زمام خویش را به دست رفتارهای ناشایست سپرد و نه مهار خویش را از کف داد. بوئتیوس بیگناه در حالی که با ذهنی روشن می اندیشید و روی به جانب هستی حقیقی داشت، مرگی را که از جانب یک انسان وحشی بر او تحمیل شد پذیرا گردید. برونو بر شکها و وسوسه تن در دادن به ناروا غلبه کرد و به عزم والا برای استقامت تزلزل ناپذیر بر افراز آتش رسید. سنکا، بوئتیوس و برونو انسانهایی هستند با تمامی همان ضعفها و نقایصی که ما دچارشان هستیم. آنها موفق شدند خویشتن خویش را بیابند و به همین سبب می توانند راهنمایانی حقیقی برای ما نیز باشند. زیرا قدیسان شخصیتهایی هستند که خود را در تاریک و روشنها یا در روشنایی غیر حقیقی شهود اساطیری به ما می نمایانند اما یارای ایستادن در برابر نگاه واقع گرایانه را ندارند. نامشروط بودنی که انسانهایی به دلیل آنکه انسان بودند می توانستند به آن نائل شوند، به ما شهامتی حقیقی می بخشد، در حالی که آنچه خیالی صرف است تنها ممکن است موجب خرسندی خاطر بی ثمری برای ما شود.
پایه گری انسان در وجود نامشروط (خدا)
موجود نامشروط (خدا) معلوم می کند که سرانجام، زندگی انسان بر چه پایه ای استوار خواهد بود و آیا زندگیش اعتباری دارد یا بی مقدار است. موجود نامشروط در پرده غیب است؛ تنها در موارد حاد است که او با حکمی صامت مسیر زندگی را تعیین می کند. او هرگز مستقیم قابل اثبات نیست در حالی که در تمامی اوقات، حامل حقیقی زندگی و بغایت شناختنی است.
همان طور که درختان سر به فلک کشیده ریشه در اعماق دارند، انسان کامل، عمیقا در موجود نامشروط پایه می گیرد. ماسوای او بوته ای بیش نیست که می توان آن را برکند، در جای دیگر کاشت، سر شاخه هایش را هرس کرد و انبوهی از آن را در جایی انباشت؛ بی آنکه تباه شود. با وجود این، تمثیل ما از آن روی نارس است که پایه گرفتن در موجود نامشروط نه به صورت یک رشد تدریجی بلکه به صورت جهش به بعدی دیگر قابل درک است.
ایمان به مثابه یقینی در میدان عمل و زندگی
به اندیشه درآوردن خدا روشنایی بخش ایمان است. اما ایمان به او به منزله شهود نیست. او همچنان غیر قابل دسترس می ماند و مورد سؤال. زنده بودن به او همچون دانشی نیست که بتوان بر آن تکیه کرد، بلکه زیستن به گونه ای است که بتوانیم با شهامت روی بدان سوی بیاوریم که خدا هست. ایمان به خدا یعنی زنده بودن به چیزی که به هیچ شکلی در عالم نیست، جز به زبان چند پهلوی تجلیاتی که آنها را رموز یا آیات موجود متعال می نامیم. خدایی که متعلق ایمان است خدای بعید است، خدای پنهان است، خدای اثبات ناپذیر است. به همین دلیل من نه تنها لازم است درک کنم که علم به خدا ندارم بلکه لازم است دریابم که حتی نمی دانم آیا ایمان من به او ایمانی حقیقی است یا نه. ایمان چیزی نیست که در مالکیت ما باشد. ایمان ضامن چنین علمی نیست، بلکه ایمان یقینی است در میدان عمل زندگی.
به همین جهت، فرد با ایمان پیوسته با چند معنای امور عینی زندگی می کند، در حالی که همواره مهیای شنیدن است. او در برابر آنچه می توان شنید تسلیم است و در همین حال تزلزل ناپذیر. او در لباس ضعف و ناتوانی قدرتمند است. او گشوده بودنی است در عین مصمم بودن به زندگی حقیقی خویش.
منـابـع
هانس دیرکس- انسانشناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات حرمس- تهران- 1384- صفحه 164- 162، 188- 183
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها