شخصیت عمرو عاص (صفین)

فارسی 5299 نمایش |

عمار بن یاسر و عمرو

عمار پسر یاسر، با عمرو بن عاص در لشگرگاه صفین با هم گرد آمدند. عمار و همراهانش از مرکب فرود آمدند و حمایل شمشیرهایشان را در بر گرفتند، در این هنگام عمرو گفت: «اشهد ان لا اله الا الله!» عمار گفت: «ساکت باش، تو در دوران زندگانى محمد (ص) و بعد از او این شهادت را ترک کردى، و ما به این شهادت از تو سزاوارتریم، اگر این شهادت را از نظر خصومت و دشمنى مورد استفاده قرار مى دهى، حق ما باطل تو را از بین مى برد و اگر شهادت را بر سبیل خطبه راندى، ما از تو در خطابه داناتریم. اگر بخواهى، من تو را به کلمه اى آگاه مى کنم که بین ما و تو را متمایز مى سازد و قبل از اینکه جنگ برپا شود، کفر تو را اثبات مى کند به طوری که خود بر علیه خود گواهى مى دهى و نمى توانى مرا تکذیب کنى!»
عمرو گفت: «یا ابایقظان (این کنیه عمار است) من براى اینکه گفتى نیامده ام بلکه از این جهت با تو گرد آمدم که تو را در میان این سپاه مطاع دیگران یافتم و به همین جهت خدا را به یادت آوردم تا این گروه را از استعمال سلاح و جنگ باز دارى و خونشان را حفظ کنى؛ من در این راه کوشا هستم پس بر چه مبنائى با ما مى جنگى؟. آیا نه این است که ما نیز خداى یگانه را مى پرستیم و به همان قبله که شما نماز مى گذارید نماز مى خوانیم؟ و همان را که شما در دعایتان مى گوئید ما مى گوئیم، و همان کتاب را که شما قرائت مى کنید، ما هم قرائت مى کنیم و به رسول شما ایمان داریم؟»
عمار گفت: «حمد خدای را که این اقرارها را به زبان تو جارى کرد که من و یارانم داراى قبله و دینیم، پرستش خداى مهربان را مى کنیم و معترف به پیامبرى محمدیم و کتابش را قبول داریم و این همه به خلاف تو و یارانت! حمد خدای را که اقرار تو را به نفع ما قرار داد به خلاف تو و یارانت؛ تو را گمراه و گمراه کننده قرار داد، تو خود نمى دانى که از راه یافتگانى یا گمراهان و از تشخیص واقع نابینا هستى! اکنون به تو خبر مى دهم که نبرد من و یارانم با تو بر چه مبنائى است. رسول خدا به من امر فرمود که: با ناکثین (پیمان شکنان) نبرد کنم من هم نبرد کردم و امر فرمود که: با قاسطین (منحرفین از عدالت) به نبرد برخیزم که شمائید، اما مارقین را (آنان که از دین خارج مى شوند) نمى دانم آنها را درک خواهم کرد یا نه؟! اى بلاعقب! آیا ندانستى که رسول خدا (ص) درباره على فرمود: «من کنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه». و من دوستدار خدا و رسولم و بعد از رسول خدا، دوستدار و پیرو على هستم و تو مولا ندارى!»
عمرو گفت: «یا ابایقظان! چرا به من دشنام مى دهى؟ و حال آنکه من به تو دشنامى نداده ام!»
عمار گفت: «تو به چه چیز دشنامم مى دهى؟ آیا مى توانى بگوئى که من نافرمانى خدا و رسولش را کرده ام؟»
عمرو گفت: «در تو، موجبات دیگرى جز اینکه گفتى هست.»
عمار گفت: «بزرگوار کسى است، که خدا او را گرامى داشته باشد؛ من پست بودم خداوند مرا بلند کرد؛ برده و مملوک بودم، خدا مرا آزاد ساخت؛ ناتوان بودم خداوند مرا نیرو بخشید؛ فقیر و بى چیز بودم، خدا مرا غنى و ثروتمند گردانید.»
عمرو گفت: «نظر تو در امر کشته شدن عثمان چیست؟»
عمار گفت: «او براى شما بدیها را فتح باب نمود.»
عمرو گفت: «على او را کشت؟»
عمار گفت: «نه بلکه خداى على او را کشت.»
نصر بن مزاحم، در کتاب خود ص 165 در حدیثى روایت کرده است که: چون در جنگ صفین، عمار بن یاسر رحمة الله علیه، به عمرو بن عاص نزدیک شد، به عمرو گفت: «دین خود را به حکومت مصر فروختى؟! هلاکت بر تو باد! از مدتى پیش، تو اسلام را کج پنداشتى.» سبط ابن جوزى در «تذکره» اش ص 53، این حدیث را روایت کرده و این جمله را اضافه دارد: «سوگند به خدا، قصد تو و تصمیم دشمن خدا و زاده دشمن خدا (مقصود معاویه است) از اینکه خون عثمان را دستاویز نمودید؛ این بوده که به دنیا برسید.»

ابونوح حمیرى و عمرو

ابونوح حمیرى کلاعى، در روز صفین به اتفاق ذوالکلاع نزد عمرو بن عاص آمدند. در آن موقع عمرو پیش معاویه بود، و مردم هم دور آنها جمع شده بودند و عبدالله بن عمر، مردم را تحریص به جنگ مى نمود. آن دو همین که در آن مجلس ایستادند، ذوالکلاع به عمرو گفت: «اى اباعبدالله! آیا مایلى با مردى خیر اندیش، عاقل، مهربان روبرو شوى که از عمار بن یاسر به تو خبر دهد و دروغ نگوید؟» عمرو گفت: «او کیست؟ ذوالکلاع» گفت: «این پسرعموى من است، از اهل کوفه است. عمرو نگاهى به او کرد و گفت: «سیماى ابوتراب را در تو مى بینم!» ابونوح در جواب گفت: «بر من سیماى محمد (ص) و یاران او نمایان است و در تو سیماى ابوجهل و فرعون!» مصدر بحث: کتاب «صفین» ص 174 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.

ابوالاسود دوئلى و عمرو

ابوالاسود دوئلى بعد از کشته شدن على (رض) بر معاویه وارد شد در حالی که بلاد اسلامى در زیر تسلط و نفوذ معاویه درآمده بود. معاویه او را نزدیک خود نشاند، و جایزه بزرگى به او داد، عمرو بن عاص بر او رشک برد و در هنگامى که ورود بر معاویه مجاز نبود، آمد و اذن ملاقات خواست و پس از گرفتن اجازه بر معاویه وارد شد. معاویه گفت: «اى اباعبدالله! چه موجبى باعث شد شتاب کنى و قبل از وقت مجاز بر من وارد شوى؟» گفت: «یا أمیرالمؤمنین براى موضوعى نزد تو آمدم که برایم دردناک بود و خواب را از من ربوده و مرا به خشم آورده است، قصد من در این موضوع، خیر اندیشى و نصیحتى براى أمیرالمؤمنین است.» معاویه گفت: «بگو موضوع چیست؟» عمرو گفت: «یا أمیرالمؤمنین! ابوالاسود دوئلى مرد خردمند و سخنورى است، کیست که چون او از نیروى سخنورى بهره داشته باشد؛ او در شهر و مملکت تو، نام على را (به نیکى) تجدید نموده است و دشمنان او را به دشمنى یاد کرده و من مى ترسم که تو اینقدر بر او سستى کنى، تا بر دوش تو سوار شود. عقیده من این است که او را بطلبى و بترسانى و از وضع او تحقیق و بررسى نمائى و امتحانش کنى در نتیجه از دو حال خالى نیست؛ یا روحیات او بر تو آشکار مى شود و زمینه اى از گفتارش به دست مى رسد و یا تظاهر خواهد کرد و بر خلاف آنچه که در دل دارد اظهار خواهد کرد؛ اگر چنین کرد از او بپذیر و به گفتار او در اینجا اتخاذ سند کن، نتیجه و عاقبت این عمل به خیر و صلاح خواهد بود انشاء الله.»
معاویه گفت: «به خدا قسم من مردى هستم که کمتر شده نظر و عقیده صاحبنظرى را نادیده بگیرم، و هیچگاه نشده نظر و عقیده اى اظهار گردد و من در اطراف آن فکر نکنم؛ ولى در مورد این شخص (ابوالاسود دوئلى) اگر او را طلب کنم و نظر تو را درباره او اجرا نمایم، و او با قدرت بیان خود در برابر مؤاخذه و تهدید من مقاومت کند من کسى را ندارم که در مقابل او به معارضه برخیزد. و ممکن است سخن و معارضه او باعث خشم و ناراحتى من گردد؛ زیرا من از مقصود و سویداى دل او مطلعم و صلاح در این است که هرگونه تظاهرى در حضور ما مى کند از او پذیرفته گردد و از مکنونات واقعى او تفحص نکنیم و در بقیه مطالب او را به حال خودش واگذاریم.»
عمرو گفت: «من یار و رفیق تو بودم در روزی که قرآنها بر سر نیزه ها رفت، و تو به نحوه فکر و رأى من مطلعى و صلاح نمى بینم که بر خلاف رأى من رفتار کنى؛ چه من از خیر اندیشى و صلاحدید در کارهاى تو دریغ نکرده ام! بفرست او را حاضر کنند و خود را در مقابل او عاجز و ناتوان قلمداد مکن تا تو را بکوبد و منکوب سازد!»

در محضر معاویه

معاویه به دستور عمرو رفتار کرد و در پى ابوالاسود فرستاد که حاضرش سازند؛ و هنگامى که وارد مجلس شد سومین کس بود، معاویه به او خوشامد گفت و سپس مورد خطابش قرار داد و گفت: «من و عمرو بن عاص درباره اصحاب محمد مناقشه و منازعه داشتیم دوست دارم نظر و عقیده تو را در رفع این نزاع و مناقشه بدانم.» ابوالاسود گفت: «یا أمیرالمؤمنین! آنچه مى خواهى سؤال کن.» معاویه گفت: «اى ابوالاسود! کدام یک از اصحاب رسول خدا (ص) محبوبتر بودند؟» ابوالاسود گفت: «آن کس که بیشتر از همه رسول خدا را دوست مى داشت و در راه او فداکارى مى کرد.» معاویه به طرف عمرو بن عاص نظرى افکند و سرى تکان داد و سپس دنباله سؤال خود را گرفت و به ابوالاسود گفت: «بنابراین کدامیک از آنها در نظر تو برتر و افضلند؟» ابوالاسود گفت: «آن کس که تقواى او زیادتر و خوف او در دین از دیگران بیشتر بود.» معاویه در این موقع بر عمرو خشمناک شد و سپس به ابوالاسود گفت: «بنابراین کدامیک از آنها داناتر از دیگران بود؟» گفت: «آن کس که بیشتر از همه در گفتار خود از خطا مصون بود و سخنش رساتر و کاملتر بود.»
معاویه سؤال کرد: «کدامیک از اصحاب، شجاعتر از سایرین بود؟» ابوالأسود جواب داد: «آن کس که در میدانهاى جنگ رنج و محنت بیشترى را متحمل شد و در مقابل حملات دشمن بردبارتر بود.» معاویه گفت: «کدامیک از اصحاب بیشتر مورد وثوق و اطمینان پیامبر خدا بود؟» ابوالاسود جواب داد: «آن کس که بعد از خود، درباره او وصیت فرمود.» معاویه گفت: «کدامیک از اصحاب نسبت به پیغمبر راستگوتر بود؟» ابوالاسود گفت: «آن کس که قبل از همگان پیغمبریش را تصدیق نمود.» در این موقع معاویه رو به عمرو کرد و گفت: «خداى پاداش نیکو به تو ندهد؛ آیا نسبت به آنچه که ابوالاسود گفت، مى توانى ردى ابراز کنى؟» ابوالاسود به معاویه گفت: «من از اول دانستم که چه کسى تو را به این امر تحریک نموده است. اکنون به من اجازه بده که درباره او (عمرو) چند کلمه اى بگویم.» معاویه گفت: «آرى، آنچه درباره او مى دانى بیان کن.»
ابوالاسود گفت: «یا أمیرالمؤمنین! این شخص، کسى است که در ضمن اشعارى که سروده رسول خدا را هجو و نکوهش نموده است و رسول خدا (ص) در مقابل اشعار او فرمود: پروردگارا! من که شعر نتوانم گفتن، پس به هر بیتى که عمرو در هجو من سروده، او را لعنتى فرست. آیا با این سخن پیامبر خدا، مى شود رستگارى و فلاح براى عمرو تصور نمود، تا به آن برسد؟ و یا از آنچه به دست مى آورد سودى ببرد؟ به خدا سوگند، کسى که شناختن حسبش با قرعه باشد، باید در سخن ناتوان و قلبى ترسناک داشته باشد و احساس حقارت و بى پناهى کند و تن به هر مذلت و خارى بدهد، خود را نمى تواند در میان مردان جا دهد و یا در به کار بستن سخن، رأى و نظرى داشته باشد. هنگام سخن گفتن مردان، ناچار گوش مى دهد و دم در نمى آورد و به هنگام به پا خواستن بزرگواران هر قوم، او چون سگ مى نشیند؛ به نام دین خود را به تکلف و ریا افکند. به سبب گناه بسیاری که مرتکب شده، به ابهت بزرگواران نظر نمى افکند و در عین حال در بزرگوارى آنها منازعه و همسرى نتواند، سپس در تیرگیهاى سخت سرگردان شده، و با بى حیائى متوسل به مکر و دغل مى شود؛ با مردم به حیله و نیرنگ معامله مى کند در حالی که سرانجام مکر و حیله در آتش است!»
عمرو گفت: «اى برادر دوئلى! همانا تو خوار و فرومایه هستى، و اگر نسب خود را وابسته به کنانه نمى کردى و به این عنوان متوسل نمى شدى، اطرافیانت چون باز شکارى تو را از میان مى ربودند، ناچار به سبب این وابستگى بر دیگران بزرگى مى فروشى و به نیروى آنها حمله مى کنى و با این دستاویزها، زبانت گویا و توانا است ولى به زودى همین توانائى و زبان آورى برایت وبالى خواهد بود. به خدا قسم تو از قبلها دشمنترین اشخاص نسبت به أمیرالمؤمنین (معاویه) بودى و اکنون هم هیچگاه عداوت و دشمنیت نسبت به او به این سختى و شدت نبوده؛ لذا با دشمنان او دوست و با دوستانش دشمنى، مدام در پى ماجراجوئى و ایجاد حادثه هستى، و اگر معاویه از نظر من پیروى مى کرد هر آینه مسلما زبان تو را قطع مى کرد و افکار شیطانیت را از سرت بیرون مى ساخت؛ زیرا تو آن دشمن نابکارى هستى که در پاى درخت هستى او (معاویه) چون افعى نر کمین کرده اى!!»
در این هنگام، معاویه به سخن آمد و گفت: «اى ابا اسود! تو منتهاى کاوش را در آنچه خواستى نمودى و هیچ راه آشتى و سازش باقى نگذاشتى.» و سپس رو به عمرو کرد و گفت: «آنطور که باید؛ از عهده دفاع برنیامدى و در برابر ابوالاسود، به مقصود خود نرسیدى؛ سخن از او آغاز شد و بر تو تجاوز نمود و آن کس که آغاز به حمله کند، ستمکارتر است و سومى شما (معاویه) بردبارتر است، از این سخن درگذرید و سخن دیگرى به میان آورید و بدون اینکه تصور کنید که از مجلس اخراجتان نمودم، از مجلس خارج شوید.» عمرو برخاست در حالی که این بیت را مى سرود:
لعمرى لقد اعیى القرون التى *** مضت لغش ثوى بین الفؤاد کمین
«به جان خودم قسم، ناپاکى درون، قرنهاى گذشته را خسته نموده است.»
و ابوالاسود به پا خواست، و این بیت را مى خواند:
الا ان عمرا رام لیث خفیة *** و کیف ینال الذئب لیث عرین
«آگاه باشید! عمرو آهنگ مزاحمت نموده، نسبت به شیرى که در کنام خود آرمیده و حال آنکه چگونه گرگ خواهد توانست که به شیر شرزه برسد و به او زیانى برساند.» مصدر این بحث: تاریخ «ابن عساکر» ج 7 ص 104- 106.
 

منـابـع

عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 3 صفحه 264

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد