غدیریه مهیار دیلمی (سوگ سیدالشهدا)
فارسی 5213 نمایش |سوگ حسین (ع)
مهیار دیلمی در قصیده دیگری امیرالمؤمنین علی (ع) و فرزندش حسین را به سوگ و ماتم نشسته: مناقب و فضائل آنان را یاد می کند. این قصیده را محرم سال 392 گفته و طلیعه و پیش درآمد تشرف او بدین اسلام بوده است.
یزور عن حسناء زورة خائف *** تعرض طیف آخر اللیل طائف
فأشبهها لم تغد مسکا لناشق *** کما عودت و لا رحیقا لراشف
قصیة دار قرب النوم شخصها *** و ما نعة أهدت سلام مساعف
ألین و تغری بالإباء کأنما *** تبر بهجرانی ألیة حالف
و بالغور للناسین عهدی منزل *** حنانیک من شات لدیه وصائف
أغالط فیه سائلا لا جهالة *** فأسأل عنه و هو بادی المعارف
و یعذلنی فی الدار صحبی کأننی *** علی عرصات الحب أول واقف
خلیلی إن حالت- و لم أرض- بیننا *** طوال الفیافی أو عراض التنائف
فلا زر ذاک السجف إلا لکاشف *** و لا تم ذاک البدر إلا لکاسف
فإن خفتما شوقی فقد تأمنانه *** بخاتلة بین القنا و المخاوف
بصفراء لو حلت قدیما لشارب *** لضنت فما حلت فتاة لقاطف
یطوف بها من آل کسری مقرطق *** یحدث عنها من ملوک الطوائف
سقی الحسن حمراء السلافة خده *** فأنبع نبتا أخضرا فی السوائف
و أحلف أنی شعشعت لی بکفه *** سلوت سوی هم لقلبی محالف
عصیت علی الأیام أن ینتزعنه *** بنهی عذول أو خداع ملاطف
جوی کلما استخفی لیخمد هاجه *** سنا بارق من أرض کوفان خاطف
یذکرنی مثوی علی کأننی *** سمعت بذاک الرزء صیحة هاتف
رکبت القوافی ردف شوقی مطیة *** تخب بجاری دمعی المترادف
إلی غایة من مدحه إن بلغتها *** هزأت بأذیال الریاح العواصف
و ما أنا من تلک المفازة مدرک *** بنفسی و لو عرضتها للمتالف
و لکن تؤدی الشهد إصبع ذائق *** و تعلق ریح المسک راحة دائف
بنفسی من کانت مع الله نفسه *** إذا قل یوم الحق من لم یجازف
إذا ما عزوا دینا فآخر عابد *** و إن قسموا دنیا فأول عائف
کفی یوم بدر شاهدا و هوازن *** لمستأخرین عنهما و مزاحف
و خیبر ذات الباب و هی ثقیلة ال *** - مرام علی أیدی الخطوب الخفائف
أبا حسن إن أنکروا الحق واضحا *** علی أنه و الله إنکار عارف
فإلا سعی للبین أخمص بازل *** و إلا سمت للنعل إصبع خاصف
و إلا کما کنت ابن عم و والیا *** و صهرا و صنوا کان من لم یقارف
أخصک بالتفضیل إلا لعلمه *** بعجزهم عن بعض تلک المواقف
نوی الغدر أقوام فخانوک بعده *** و ما آنف فی الغدر إلا کسالف
و هبهم سفاها صححوا فیک قوله *** فهل دفعوا ما عنده فی المصاحف
سلام علی الإسلام بعدک إنهم *** یسومونه بالجور خطة خاسف
و جددها بالطف بابنک عصبة *** أباحوا لذاک القرف حکة قارف
یعز علی محمد بابن بنته *** صبیب دم من بین جنبیه واکف
أجازوک حقا فی الخلافة غادروا *** جوامع منه فی رقاب الخلائف
أیا عاطشا فی مصرع لو شهدته *** سقیتک فیه من دموعی الذوارف
سقی غلتی بحر بقبرک إننی *** علی غیر إلمام به غیر آسف
و أهدی إلیه الزائرون تحیتی *** لأشرف إن عینی له لم تشارف
و عادوا فذروا بین جنبی تربة *** شفائی مما استحقبوا فی المخاوف
أسر لمن والاک حب موافق *** و أبدی لمن عاداک سب مخالف
دعی سعی سعی الأسود و قد مشی *** سواه إلیها أمس مشی الخوالف
و أغری بک الحساد أنک لم تکن *** علی صنم فیما رووه بعاکف
و کنت حصان الجیب من ید غامر *** کذاک حصان العرض من فم قاذف
و ما نسب ما بین جنبی تالد *** بغالب ود بین جنبی طارف
و کم حاسد لی ود لو لم یعش و لم *** أنابله فی تأبینکم و أسایف
تصرفت فی مدحیکم فترکته *** یعض علی الکف عض الصوارف
هواکم هو الدنیا و أعلم أنه *** یبیض یوم الحشر سود الصحائف
ترجمه
«نیم شبان، به نیابت حسنا، شبحی ترسان و لرزان به زیارت آمد. گویا او بود، جز اینکه عطر دلاویزش به مشام نرسید و شرابی از لب و دندانش نصیب نگشت. کاشانه اش دور، خوشبختم که رؤیا راه را نزدیک کرد، از دیدارش محروم ولی درود او نثار است. با نرمی نیاز برم، امتناع کند، گویا سوگندی یاد کرده که رعایت آن را فرض داند. در دامن فلات، منزلگاه آن بی وفایان فراموشکار است، که مرغ روحم به تابستان و زمستان بدان سوی شتابان و مشتاق است. خواهم راز عشق را پنهان کنم: از این رو نام و نشانش پرسم با آنکه دانم، از حالش جویا شوم با آنکه مشهود همگان است. دوستانم به نصیحت راه ملامت گیرند، پندارند اولین روز است که در وادی عشق پاگذارم. نگارا! اگر میان من و تو -و خدا نکند- صدها تپه و صحرا حایل شود. یقین بدان این پرده آویخته نشد جز اینکه روزی کنار رود و این ماه چهارده کمال نگرفت جز اینکه روزی تاریک شود. اگر از اشتیاق من می هراسید که با شتاب این پرده را به یکسو نهم، ایمن باشید که از بی پروائی شراب کمک نگیرم.
انگوری که اگر شراب کهنه اش حلال باشد، بخل ورزند و تازه آن را برای چیدن روا نشمارند. ساغر آن در کف لباده پوشی از خاندان کسری است که حدیث شراب را از شاهان قبائل روایت کند. سرخی شراب ناب، گونه چون گلش را از طراوت سیراب کرد، سبزه عذارش بر کنار دمید. سوگند که اگر با کف زرینش شراب مرا ممزوج کند، غم دل فرو نهم، جز آن غمی که با دلم پیمان وفا بسته. بروزگار این مهلت نگذاشتم که موهبت این غم از دل برباید: چه با پند ناصحان و یا فریب دوست مهربان. آتشی شعله ور که هر چند دم فرو کشد، برقی خیره کننده از سرزمین کوفان برجهد و بازش مشتعل سازد. برقی خاطف که تربت علی را به خاطر آرد، گویا سروش مصیبتش را به گوش می شنوم. مشتاقانه بر مرکب قافیه بر شدم و با اشک ریزان، هروله کنان رهسپار گشتم. به سوی ثنا و ستایشی که اگر احساسم رسا باشد، طوفانهای سهمگین را بازیچه شمارم. در این وادی بیکران، با نیروی جان راه به جائی نبرم، گر چه خود را به آب و آتش زنم.
ولی اینم کافی است که شهد انگبین با سرانگشتی ممتاز باشد، و شمیم عنبر جامه عنبری بپالاید. جانم فدای آن سرور که بنده راه حق بود، روزگاری که دیگران مدعیان ناحق بودند. اگر مدارج دین را وارسند، به نهایت عابد. اگر دنیا را بخش کنند، اولین زاهد. روز «بدر» و «هوازن» حجتی است رسا، بر آنها که راه فرار گرفتند و یا به تماشا رهسپار بودند. و قلعه «خیبر» با آن در سنگین که بر دست ناتوان چه سهمگین بود. یا اباالحسن! اگر حق تو را به جهالت منکر آمدند، و به خدا سوگند که دانسته انکار نمودند. با وجود این. اگر یکه تاز میدان شهامت نبودی و با تشریف «خاصف النعل» همتا و هم سنگ رسول نمی شدی. اگر پسر عم. کارگزار. داماد و همریشه رسول نبودی -با آنکه بودی- دگران با تو برابر و هم سنگ نبودند. می دانست که دیگران از بر شدن به این مدارج ناتوانند، از این رو به ویژه نام تو را به فضیلت یاد فرمود. جمعی نیرنگ زدند و بعد از رسول راه خیانت گرفتند، این یک در نیرنگ و دغل همتای دیگری بود. گیرم که با سفاهت سخن رسول را برتابیدند، آیات قرآن را چگونه برمی تابند؟
بعد از تو فاتحه اسلام را خواندند: دین را با خواری و خفت زیر پا نهادند. این سفاهت و خیانت در بیابان «طف» بر سر فرزندت حسین تجدید شد: روا شمردند که زخم کهنه را با سرانگشت خونبار سازند. ناگوار است بر رسول خدا که از سینه دخترزاده اش خون چون ناودان روان است. میراث خلافت را از چنگ تو ربودند، و خلافت خود را چونان غل جامعه بر گردن آیندگان بستند. ای تشنه در خون طپیده که اگر در رکابش بودم، با سیلاب اشک خود سیرابش می ساختم. از دریای رحمتی که به کویت اندر است، موجی برآمد و از عطشم وارهانید، با آنکه در کنار تربتت حاضر نبودم. زایران مرقد پاکش درود مرا به نیابت نثار کردند تا تشریف جویم اگر چه دیدگانم از این شرافت محروم ماند. بازگشتند و غباری از تربتش بر سینه ام فشاندند، شفای من در همان بود که آنان ذخیره روز درماندگی سازند. مهر دوستانت به دل نهفتم، مهری موافق. شتم دشمنانت بر زبان دارم، دشمنی آشکار. از این رو حاسدانت به کین برخاستند که همگان دانند مانند آنان برای بت سجده نبردی. دست آلودگان به دامن طهارتت نرسید، دهان بدگویان، حسبت را نیالود. این افتخاری کهن که از خون تبارم در رگ و پی دارم، افزون نشمارم از مهری که تازه به دل می پرورانم. بسا حاسدان که آرزو دارند کاش در زمره خفتگان بودند و من در برابر آنان با زبانی چون تیر و شمشیر به دفاع و حمایت برنمی خاستم. در ثنا و ستایشتان داد سخن دادم، و این دشمن بدخواه تو است که از خشم دست به دندان می گزد. عشق شما با تمام دنیا برابر است، و دانم روز حشر، سیه نامه اعمالم را سپید خواهد کرد.»
سوگ اهل بیت (ع)
نظمی در سوگ اهل بیت قرائت شد که مبتذل و بی ارج بود، از مهیار تقاضا کردند قصیده ای بر آن وزن و قافیه بسراید، در همان مجلس این چکامه بدیع را بپرداخت:
مشین لنا بین میل و هیف *** فقل فی قناة و قل فی نزیف
علی کل غصن ثمار الشبا *** ب من مجتنیه دوانی القطوف
و من عجب الحسن أن الثقی *** - ل منه یدل بحمل الخفیف
خلیلی ما خبر ما تبصرا *** ن بین خلاخیلها و الشنوف
سلانی به فالجمال اسمه *** و معناه مفسدة للعفیف
أمن عربیة تحت الظلام *** تولج ذاک الخیال المطیف
سری عینها أو شبیها فکا *** د یفضح نومی بین الضیوف
نعم و دعا ذکر عهد الصبا *** سیلقاه قلبی بعهد ضعیف
بآل علی صروف الزمان *** بسطن لسانی لذم الصروف
مصابی علی بعد داری بهم *** مصاب الألیف بفقد الألیف
و لیس صدیقی غیر الحزین *** لیوم الحسین و غیر الأسوف
هو الغصن کان کمینا فهب *** لدی کربلاء بریح عصوف
قتیل به ثار غل النفوس *** کما نغر الجرح حک القروف
بکل ید أمس قد بایعته *** و ساقت له الیوم أیدی الحتوف
نسوا جده عند عهد قریب *** و تالده مع حق طریف
فطاروا له حاملین النفاق *** بأجنحة غشها فی الحفیف
یعز علی ارتقاء المنون *** إلی جبل منک عال منیف
و وجهک ذاک الأغر التریب *** یشهر و هو علی الشمس موفی
علی ألعن أمره قد سعی *** بذاک الذمیل و ذاک الوجیف
و ویل ام مأمورهم لو أطاع *** لقد باع جنته بالطفیف
و أنت و إن دافعوک الإمام *** و کان أبوک برغم الأنوف
لمن آیة الباب یوم الیهود *** و من صاحب الجن یوم الخسیف
و من جمع الدین فی یوم بدر *** و أحد بتفریق تلک الصفوف
و هدم فی الله أصنامهم *** بمرأی عیون علیها عکوف
أ غیر أبیک إمام الهدی *** ضیاء الندی هزبر العزیف
تفلل سیف به ضرجوک *** لسود خزیا وجوه السیوف
أمر بفی علیک الزلال *** و آلم جلدی وقع الشفوف
أ تحمل فقدک ذاک العظیم *** جوارح جسمی هذا الضعیف
و لهفی علیک مقال الخبی *** - ر: إنک تبرد حر اللهیف
أنشرک ما حمل الزائرو *** ن أم المسک خالط ترب الطفوف
کأن ضریحک زهر الربی *** - ع هبت علیه نسیم الخریف
أحبکم ما سعی طائف *** و حنت مطوقة فی الهتوف
و إن کنت من فارس فالشری *** - ف معتلق وده بالشریف
رکبت علی من یعادیکم *** و یفسد تفضیلکم بالوقوف
سوابق من مدحکم لم أهب *** صعوبة ریضها و القطوف
تقطر غیری أصلابها *** و تزلق أکفالها بالردیف
ترجمه
«خرامان و سرخوش گذشتند، چون پرچم در اهتزاز، مست و خراب. میوه جوانی بر سر هر شاخی در انتظار چیدن، راستی عالم پریچهران هم عالمی است: آنکه زیباتر است بر دیگران ناز و ادا می فروشد. دوستان! دانید که داستان خلخال و گوشواره چه بود؟ از منش پرسید! نام آن زیبائی است، معنایش تباهی پارسائی. در این تاریکی شب، این رؤیای خیال پرور آن ماه پیکر عدنانی است؟ ذاتش جلوه گر است یا شبح او. نزدیک بود که در جمع دوستان رسوا شوم. آری خود او بود، پیمان عشق را خاطر نشان کرد، اگر بر سر پیمان روم با دلی ناگوار است. این گردش ناگوار زمانه بر آل علی بود که زبان مرا به هجو زمانه باز کرده. با آنکه از دیارم به دورند، اما از درد فراق آن کشم که دوست همنشین در فراق همنشین. اینک همدم من، تنها عزاداران و غمگساران حسینند. کینه دیرین در کمین بود، به روز عاشورا طوفانی سهمگین برپا کرد. و شهیدی به جای نهاد که کینه انسانها را برآشوفت، چونان که جراحت را با سرانگشت به خون بپالایند. با آن دستی که دیروز بیعت سپردند، امروز هیولای مرگ را به سویش راندند. بدین زودی جدش را از یاد بردند، حقوق دیرین و نوین یکسره از خاطر ستردند.
بار نفاق در دل، به سویش پرواز گرفتند، مکر و فسون در زیر بال نهفتند. چه ناگوار است بر من که غول مرگ بر سینه با وقارت بر شد. و سر انورت که خاک آلوده بر سر نی کردند، با آنکه خورشیدش به زیر پی بود. مطرودتر، فرمانروایشان که پویا شد، دوان و خیزان. وای بر فرمانبرانشان که بهشت عدن را به بهای اندک فروختند. و تو ای سرور من -گر چه از مقامت محروم کردند- پیشوائی، همچون پدر ارجمندت به رغم انف کافران. به روز خیبر، معجز قلعه و در، بر دست که جاری شد؟ و بر سر چاه شر جنیان که برتافت؟ به روز «بدر» و «احد» صفوف دشمن که پراکند؟ شمل آشفته دین را که مجتمع آورد. بتهایشان را به رضای حق، که درهم کوبید؟ با آنکه بت پرستان حاضر و ناظر بودند. جز پدرت بود: پیشوای هدایت و چراغ امت شیر بیشه شجاعت. کند باد شمشیری که پیکرت در خون کشید و روی هر چه شمشیر است سیاه کرد. آب گوارا در کامم شرنک شد، جامه حریرم سوهان تن گشت. این تن ناتوانم کی تواند، این بار مصیبت توان فرسا بر دوش کشد. حسرت و افسوسم بر تو است. و این نیز گفت باخبران است که روز قیامت آتش حسرت با اشاره تو سرد و سلامت خواهد گشت.
سرور من. این بوی دلاویز تو است که زایران با خود آوردند، یا مشک ختن که با تربتت بیامیخت. گویا عرصه مزارت گلزار بهاری است که سوز پائیزی بر آن وزید. من به شما مهرورزم مادام که طائفان کعبه به سعی پردازند و یا قمری بر شاخساران بنالد. گر چه نژادم پارسی است، اما مرد شریف و آزاده، تعلق خاطرش وقف آزادگان شریف است. بر سمند تیزگام ادب بر شدم و بر دشمنان بدخواهتان تاختم. سمندی تیز رفتار از قصائد آبدار که از طغیان و سرکشی آن هراسی در دل نداشتم. با آنکه سواران دگر از سرکشی و طغیان تکاور واژگون گشتند، و ردیف آنان نیز به خاک درغلتید.»
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 329، جلد 8 صفحه 41
مهیار دیلمی- دیوان مهیار- جلد 2 صفحه 262
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها