فتح مکه (سپاهیان در مرالظهران)

فارسی 3981 نمایش |

پیامبر (ص) همچنان به سوی مکه در حرکت بود تا به مرالظهران رسید در آنجا دستور داد تا سپاهیان فرود آیند و تا این دم هیچ کدام از مردمان قریش و کافران آن سامان از مقصد حرکت او آگاهی نیافته بودند و هیچ نمی دانستند که پیامبر (ص) با آنان چه خواهد کرد. ورود ابوسفیان بن حرب از مدینه به مکه مشرکان را سخت بیمناک و غمگین کرده بود. آنان چون پیشوای خود را دیدند که از نزد پیامبر (ص) بازگشته است وحشت زده و نالان گرداگردش را گرفتند و پرسیدند چه کرده و آیا توانسته پیمان صلح را تمدید نماید. ابوسفیان پاسخ منفی داد و ماجرای خویش را به تمامی باز گفت. به آنان گفت بر هر کس که روی آورده است هیچ یک به حرمت سخن پیامبر (ص) نتوانسته اند از نزد خود به او پناهی بدهند و تنها کاری که کرده است، این بود که به نصیحت علی، روزی در مسجد پیامبر (ص) برخاسته و از جانب خویش و یک طرفه فریاد برآورده: که ای مردم من قریشیان را در پناه خود درآوردم و میثاق صلح را تمدید نمودم. مشرکان به شنیدن این سخن ابلهانه پیمان یک جانبه که هیچ امضایی از سوی طرف مقابل را نداشت و در نتیجه فاقد کمترین تضمینی بود به او خندیدند و در نهایت از وحشت و غم خون گریستند. آری هیچ بعید نبود که پیامبر (ص) به دادخواهی خزاعه و آن پیمان شکنی آشکار به سوی قریش لشکر آورد و دمار از ایشان درآورد. از این رو این روزها مکه دستخوش بیم و اضطراب، بود و شب ها، مردم خواب راحت نداشتند. سپاه پیامبر (ص) بالاخره به نزدیکی مکیان رسید و در چند منزلی ایشان، اردو زد اما اهل مکه هیچ از آمدن ایشان خبر نداشتند. شبی که سپاهیان در مرالظهران، چهار فرسنگی مکه اردو زدند پیامبر (ص) به تمامی افراد لشکر خود که ده هزار تن بودند فرمان داد که هر کس در کوهستان به تنهایی آتشی برافروزد و بدین گونه در سراسر کوهها و تپه ها و هامون های مرالظهران ده هزار کانون آتش برافروخته شد و همین شب رعب انگیز و پرتوهای گوناگون آتش بی شمار دور دست های افق بود که مکه را از خواب برجهاند و شهر را غرقه اندوه و غم کرد. به گونه ای که هر یک از مشرکان در حالی که به سوی روشنایی آتش ها می نگریستند سخنی می گفتند:
- دشمن، دشمن آنجاست.
- بنگرید، سپاهی بیکران و بی شمارند.
- اینان کیستند؟
- محمد (ص) است.
- نه. او نیست.
- امکان ندارد او چنین سپاه گرانی را بتواند گسیل کند.
- بنی کنانه اند.
- هرگز! بنی کنانه و چنین مردمان بی شماری؟
- خزاعه به انتقام ما لشکر آراسته اند و قصد تسخیر مکه را دارند.
- هرگز. امکان ندارد آنان باشند.
- کاری کنید. شهر را نجات دهید.
- به خدا سوگند محمد (ص) است که به دادخواهی خون خزاعه آمده است.
مکه یکپارچه به شیون و فغان درآمد و هر کس چیزی می گفت و مردم از ابوسفیان می خواستند هر چه زودتر به همراهی حکیم بن حزام به آن سو روند. اینان وحشت زده از ابوسفیان که در کنار خزاعه حضور داشت می خواستند که حتی المقدور بکوشد تا از پیامبر (ص) امانی بگیرند اما شریران و قداره بندان شهر که در کشتار خزاعه دست داشتند و امیدی بر بخشایش پیامبر (ص) نمی بردند به او می گفتند: اگر او را مصر بر جنگ و ستیز دیدی زود برگرد و شهر را آماده دفاع کن اما بیشترین مردم شهر توان کمترین دفاع را نداشتند و از سپاهیان اسلام که در جنگ های پیشین ضربت ایشان را چشیده بودند به شدت بیمناک بودند. ابوسفیان و حکیم رهسپار مرالظهران شدند. در راه به بدیل بن ورقاء برخوردند. چون به سرزمین اراک رسیدند، از آن جا متوجه خیمه ها، اردوگاه و آتش ها شدند و ازین پس بود که شیهه اسبان و نعره شترها شنیده می شد. از دیدن چنان سپاه بی شماری سخت به وحشت افتاده بودند. حکیم گفت: احتمال می رود مردان بنی کعب باشند که ازین سو و آن سو سپاه گرد آورده آماده جنگ شده اند. بدیل گفت: ممکن است هوازن باشند که بدون هیچ جنگ و نزاعی تنها در جست و جوی علوفه کوچ کرده و به این سرزمین ها آمده اند. ابوسفیان پاسخ داد، امکان ندارد بنی کعب چنین جمعیت بی شماری را بسیج کنند و با آن که تعداد مردمان هوازن را بی شمار می دید بعید می دید که با تمامی افراد خود در جست و جوی آب و مرتع به این سامان ها آمده باشند.

هجرت عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر (ص) به سوی او
عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر (ص) چند روز پیش، از مکه بیرون آمده و با خانواده خود به سوی مدینه هجرت دائم می کرد عباس در جحفه به پیامبر (ص) رسید. پیامبر (ص) دستور داد خانواده وی راهی مدینه گردند و او خود، از آن به بعد ملازم وی و در رکابش باشد. به دیدار وی شادمان گشت و فرمود: «من آخرین رسولان و خاتم پیامبرانم و تو آخرین مهاجرانی. و بدان که پس از تو هجرتی نخواهد بود.» از همان شب عباس نیز به دستور پیامبر بیکار نمی نشست و در حالی که بر استر سپید پیامبر (ص) سوار می شد، از مرالظهران اردوگاه مسلمانان به سوی مکه پیش می آمد تا او نیز خبری از کار و بار مردمان مکه بیاورد و دریابد آنان در چه وضعیتی هستند و آیا تا این موقع از بسیج لشکر اسلام خبری نیافته اند یا نه. عباس به سوی مکه می آمد و ابوسفیان و همراهانش به سوی مرالظهران پیش می آمدند که ناگاه در دل بیابان تاریک و خاموش، عباس صدای ابوسفیان و همراهان وی را شنید. ابوسفیان می گفت: عجبا! به خدا سوگند که بنی خزاعه کوچک تر و بی ارزش تر از آنند که چنین جمعیتی را بسیج کنند. نه این جمعیت از آن بنی خزاعه نیست.
عباس چون صدای او را شنید، ابوسفیان را به کنیه خواند و در دل تاریکی فریاد کشید:
-ای اباحنظله! تویی؟
ابوسفیان نیز که صدای عباس را می شناخت نام عباس را به کنیه و احترام فریاد برکشید:
-ای ابوالفضل. این تویی؟
- آری منم. و به یکدیگر نزدیک شدند.
ابوسفیان آشفته و بیمناک به عباس خیره شد و گفت؛ بگو ببینم از مرالظهران می آیی؟
- آری.
- آن جا چه خبر است. اینان کیستند؟
- پیامبر خداست که با ده هزار سپاهی به سوی مکه می آید.
- پیامبر خداست؟
- آری اوست.
ناگاه زانوان ابوسفیان سست شد. در ردای او چنگ افکند و گفت:
- پدر و مادرم به فدای تو باد. برای چه می آید. آن سان که گویی با خود سخن می گوید گفت: «واسوء صباح قریش» وای بر سپیده دم فردای قریش. به خدا سوگند اگر با چنین لشکری به خشم و ستیز به مکه درآید، پایان قریش و هلاک ابدی آنان تا آخر روزگار فراهم آمده است.
- برای آن می آید که سر از گردن شما پیمان شکنان برگیرد.
ابوسفیان در حالی که به چنان لشکر عظیمی می اندیشید و بند بندش می لرزید، با صدای گرفته و لرزان گفت:
- ای وای بر ما، ای وای بر ما، چاره چیست؟
- هیچ! تنها چاره نجات و رهایی این است که هر چه زودتر خود را به پیامبر (ص) برسانی و برای نجات خویشتن و قریش از او پناه بجویی.
- به گمان تو بر ما می بخشاید و پناهمان می دهد؟
- نمی دانم. تنها راهی که برایتان مانده همین است.
- مرا با خود به حضور او ببر.
- بیا ترک من بر استر او بنشین و برویم.
بدین گونه بدیل و حکیم بن حزام، ترسان و بیمناک بازگشتند و ابوسفیان، ترک عباس بر استر پیامبر (ص) نشست و به سوی اردوگاه مسلمانان راه افتادند. چون به سامان تجمع سپاه رسیدند بر هر گروه و سپاه از مسلمانان که گذشتند پاسداران و نگهبانان آن سپاه راه را برایشان گرفتند و چون عباس عموی پیامبر (ص) را بر استر سپید او دیدند، به احترام راهشان را گشوده و گفتند که: عباس عموی پیامبر (ص) است که به سوی او می رود و متعرضشان نشدند. واقدی نوشته است: همچنان می آمدند تا به گروه عمر بن خطاب رسیدند که گرداگرد آتش های خود بودند در آنجا....

منـابـع

سيد علي اكبر قرشي- از هجرت تا رحلت

میثاق امیرفجر- فتح مبارک

سید محمدرضا الجلالی- حیاة محمد (ص) فی أحادیث الشیعة

ابن کثیر- السیرة النبویة- جلد 3

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد