سریه ابوعبیده به خبط و ابوقتاده به خضره

فارسی 5521 نمایش |

سریه ابوعبیده به خبط در رجب سال هشتم

رسول خدا (ص) ابوعبیدة بن جراح را به سریه یى اعزام فرمود که مهاجران و انصار در آن شرکت داشتند و شمار مسلمانان در آن سیصد نفر بود. منطقه اعزامى ایشان کنار دریا و به سوى قبیله اى از جهینه بود. در آن سفر مسلمانان گرفتار قحطى و گرسنگى شدید شدند و ابوعبیده دستور داد تا زاد و توشه را جمع آورى و جیره بندى کنند. کار به آنجا کشید که یک دانه خرما را میان چند نفر تقسیم مى کردند. از جابربن عبدالله  پرسیدند: یک سوم خرما چه ارزشى دارد و چه کارى از آن ساخته است؟ گفت: مردم کمبود آن را احساس کردند و قدر نعمت را دانستند. گوید: هیچ مرکوبى هم همراه آنها نبود و همگان پیاده بودند، فقط چند شترى براى حمل زاد و توشه خود داشتند. آنها شروع به خوردن برگهاى خاردار بوته ها کردند که در نتیجه لبهاى آنان متورم شده و به صورت لب شتر در آمد. اوضاع بر همین منوال بودند تا آنجا که برخى مى گفتند، اگر در این حال به دشمن برخورد کنیم توان و یاراى حرکت به سوى او را نخواهیم داشت چون بسیار ناتوان و ضعیف شده ایم. در این حال قیس بن سعد بن عباده به اهل جهینه گفت: چه کسى حاضر است از من خرما در قبال گوساله و بز پروارى بخرد مشروط بر آنکه پرواری ها را اینجا تحویل دهد و خرما را من در مدینه تحویل دهم؟ کار این جوان موجب تعجب بود، زیرا خودش هیچ مالى نداشت و نسبت به اموال دیگران داشت تعهد مى داد. اتفاقا مردى از جهینه را یافتند و قیس بن سعد به او گفت: چند پروار به من بفروش و بهاى آن را به صورت چند بار خرما در مدینه پرداخت خواهم کرد. مرد جهنى گفت: تو کیستى؟ گفت: من قیس پسر سعد بن عبادة بن دلیم هستم. مرد جهنى گفت: اول نسب خود را نگفته بودى، میان من و سعد بن عباده دوستى است، او سرور مردم مدینه است. قیس از او پنج پروارى خرید که در قبال هر یک دو بار خرما بپردازد. مرد جهنى شرط کرد خرمایى که پرداخت مى شود از نوع خرماى ذخیره و خشک و از خرماهاى نخلستان هاى آل دلیم باشد. قیس گفت: قبول است. مرد جهنى گفت: برخى را گواه این تعهد بگیر. تنى چند از انصار و تنى چند از مهاجران گواهى دادند. قیس به فروشنده گفت: تو نیز هر کس را که مى خواهى گواه بگیر. از جمله کسانى که او به شهادت طلبید عمر بن خطاب بود که عمر گفت: من گواهى نمى دهم زیرا این جوان تهى دست است و خودش مالى ندارد و ثروت از پدر اوست. فروشنده گفت: گمان نمى کنم که سعد بن عباده در مورد پرداخت چند بار خرما آن هم نسبت به تعهد فرزندش کوتاهى کند. وانگهى من در این جوان چهره و کارهاى پسندیده مى بینم. در این مورد میان عمر و قیس بگو مگویى صورت گرفت، به طورى که قیس به درشتى با او سخن گفت. قیس، پرواری ها را گرفت و سه روز پیاپى در هر روز یک پروارى کشت و لشکر را اطعام کرد و چون روز چهارم فرا رسید فرمانده لشکر او را از این کار منع کرد و گفت: تو که مالى ندارى چرا تعهد خود را سنگین تر مى کنى؟
و نقل کرده اند که: عمر و ابو عبیده با هم آمدند، ابو عبیده به قیس گفت: به تو حکم مى کنم که دیگر پروارى نکشى، تو که مالى ندارى مى خواهى تعهد خودت را سنگین تر بکنى؟ قیس گفت: اى ابوعبیده آیا تصور مى کنى سعد بن عباده که همواره وامهاى مردم را مى پردازد و هزینه هاى ایشان را متحمل مى شود و معمولا در قحط سالى مردم را اطعام مى کند، از پرداخت چند بار خرما در مورد مجاهدان راه خدا خوددارى مى کند؟ نزدیک بود که ابو عبیده ملایم و نرم شود و او را آزاد بگذارد که عمر گفت: دستور بده که نکشد! و ابو عبیده اجازه نداد که روز چهارم قیس چیزى بکشد. در نتیجه دو پروارى همراه قیس باقى ماند و مردم بعد از آن روز براى خوراک خود به ماهى دسترسى یافتند. قیس آن دو پروارى را که باقى مانده بود با خود به مدینه آورد و براى سوارى از آنها استفاده شده بود. اتفاقا همین که خبر گرسنگى شدید لشکر به مدینه رسید، سعد بن عباده گفت: اگر قیس آنچنان باشد که من او را شناخته ام براى ایشان چیزى تهیه خواهد کرد. چون قیس به مدینه آمد سعد به دیدارش رفت و گفت: هنگامى که لشکر دچار کمبود مواد غذایى و گرسنگى شد چه کردى؟ گفت: براى ایشان پروارى کشتم. گفت: چه خوب، بعد چه کردى؟ گفت: باز هم کشتم. گفت: چه خوب، بعد چه کردى؟ گفت: باز هم کشتم. پدر گفت: چه خوب، بعد چه کردى؟ قیس گفت: دیگر مرا از آن کار نهى کردند. پرسید: چه کسى نهى کرد؟ گفت: فرمانده من ابو عبیده. سعد بن عباده گفت: براى چه؟ گفت: مى پنداشت که من مالى ندارم و مى گفت که مال از آن پدرت است. من به او گفتم: پدرم معمولا وام مقروضین بیگانه را مى پردازد و متحمل هزینه مى شود، و در قحط سالى به مردم اطعام مى کند، آن وقت تصور مى کنى این کار را براى من انجام نمى دهد؟ سعد بن عباده به قیس گفت: چهار نخلستان از آن تو باشد. گوید: سعد بن عباده در این مورد سندى نوشت و آن سند را نزد ابو عبیده آوردند و او هم گواهى نوشت، و پیش عمر آوردند و او از نوشتن گواهى خوددارى کرد. گوید: از کوچکترین آن نخلستان ها پنجاه بار خرما محصول به دست مى آمد. مرد جهنى هم همراه قیس آمد، سعد بن عباده خرماى او را پرداخت و جامه اى به او داد و او را سواره برگرداند. چون رفتار قیس به اطلاع رسول خدا (ص) رسید فرمود: او در خاندان جود و بخشش است.

معجزه ای در این سریه

از جابرابن عبدالله نقل کرده اند که گفت: پس از آنکه قیس پرواری ها را کشت و ابو عبیده از کشتن باقی پرواری ها جلوگیری کرد دریا براى ما ماهى اى به کنار آب افکند که چون کوه کوچکى بود و لشکر، دوازده شب از آن خوردند. آنگاه ابو عبیده دستور داد که یکى از دنده هاى آن را به زمین فرو بردند و ماده شترى از زیر آن عبور مى کرد بدون اینکه کوهانش به بالاى استخوان بخورد.

سریه خضره به فرماندهى ابوقتاده در شعبان سال هشتم

واقدی گوید که عبدالله بن ابى حدرد اسلمى مى گفت: من دختر سراقة بن حارثه نجارى را که در بدر کشته شده بود به همسرى گرفتم و هیچ چیزى از دنیا در نظرم بهتر از او نبود. دویست درهم مهر او کردم و هیچ چیزى هم نداشتم که به او هدیه کنم. با خود گفتم، باید به خدا و رسول خدا توکل کرد. به حضور رسول خدا (ص) آمدم و موضوع را به اطلاع ایشان رساندم. حضرت فرمود: چه قدر مهر او کرده اى؟ گفتم: دویست درهم. فرمود: اگر این پول از بطحان هم به دست شما مى آمد بیش از این مهر نمى کردید کنایه از زیادى مهر است. گفتم: اى رسول خدا، درباره پرداخت مهریه او به من کمک کنید. فرمود: اکنون چیزى پیش ما نیست که بتوانم به تو کمکى کنم، ولى تصمیم دارم ابوقتاده را همراه چهارده نفر دیگر به سریه اى بفرستم، دلت مى خواهد که تو هم همراه ایشان بروى؟ امیدوارم خداوند به اندازه مهریه زنت به تو غنیمت عنایت فرماید. گفتم: آرى، حاضرم. گوید: ما شانزده نفر بودیم که ابو قتاده فرمانده ما بود. پیامبر (ص) ما را به غطفان و ناحیه نجد اعزام فرمود و دستور داد که شبها حرکت، و روزها کمین کنید و غارت ببرید، و زنان و کودکان را نکشید. گوید: به ناحیه غطفان رسیدیم و به اردوى بزرگى از ایشان هجوم بردیم. پیش از حمله، ابو قتاده براى ما سخنرانى کرد و توصیه به تقوى نسبت به خداوند عز و جل کرد و آنگاه هر دو نفر را با یک دیگر همرزم و رفیق کرد و گفت: هیچ کس از همرزم خود جدا نشود مگر اینکه همرزم او کشته شود که در این صورت باید پیش من برگردد و خبرش را بدهد، و نباید کسى پیش من بیاید و چون از او بپرسم از همرزمت چه خبر دارى؟ بگوید: نمى دانم و از او خبرى ندارم. و هر گاه من تکبیر گفتم شما هم تکبیر بگویید و چون حمله کردم شما هم حمله کنید، زیاد هم در تعقیب دشمن به راه دور نروید.
گوید: اردوگاه را محاصره کردیم و شنیدیم که مردى فریاد مى کشید و مى گفت: یا خضره (سبزه و خرمى). من این کلمه را به فال نیک گرفتم و گفتم: به خیر و نعمت خواهم رسید و زنم را پیش خودم خواهم آورد. و ما شبانگاه به آنها حمله کرده بودیم. ابوقتاده شمشیرش را کشید و ما هم شمشیرهاى خود را کشیدیم و او تکبر گفت، ما هم تکبیر گفتیم و بر اردو حمله بردیم. اى مسلمان با این عمل خود به بهشت نزدیک شو! و من همچنان او را تیر زدم تا کشته شد و به زمین افتاد و شمشیر او را براى خودم برداشتم. رفیق و همرزم من مرا صدا مى زد و مى گفت: گوید: من پیش از آنکه ابوقتاده را ببینم همان دوستم را دیدم و پرسیدم: ابو قتاده درباره من سؤال کرد؟ گفت: آرى و نسبت به تو و من خشمگین است. و همو به من خبر داد که مسلمانان غنایم را جمع کرده اند و هر کس از دشمن را هم که به مقابله آمده است کشته اند. من پیش ابوقتاده آمدم. او مرا سرزنش کرد، و من به او گفتم: مردى را کشتم که چنین و چنان مى گفت و حرفهاى او را برایش نقل کردم. آن وقت شتران و دامها را جلو انداختیم، و زنان اسیر را سوار کردیم، و غلافهاى شمشیرها را به جهاز شتران آویخته بودیم. چون صبح شد من دیدم بر روى شترم زنى سیه پوش چون آهو نشسته است، چنان بود که گویى بر شتر من قطران مالیده اند. آن زن شروع به نگاه کردن به پشت سر خود کرد و مکرر این کار را کرد و مى گریست. من گفتم: به چه چیزى مى نگرى؟ گفت: به خدا چشم به راه مردى هستم که اگر زنده مى بود ما را از دست شما نجات مى داد. من احساس کردم که باید همان کسى باشد که کشته بودمش، پس به او گفتم: به خدا سوگند من خودم او را کشتم، و این شمشیر اوست که در غلافش از جهاز شتر آویخته است. او نگاهى کرد و گفت: آرى این غلاف شمشیر اوست، اگر راست مى گویى شمشیر را هم بیرون بیاور تا ببینم. و من آن را بیرون آوردم و دوباره در غلاف نهادم، و او در نومیدى شروع به گریه کرد.
ابن ابى حدرد گوید: تمام شتران و دامها را به حضور رسول خدا (ص) آوردیم و غنایمى نصیب ما شد که سهم هر مرد معادل دوازده شتر بود، و من توانستم با همسرم عروسى کنم و خداوند به من خیر عنایت فرمود. در این سفر چهار زن اسیر گرفتیم، در میان ایشان دوشیزه جوانى بود که مانند غزال به نظر مى رسید و از لحاظ کمى سن و سال و زیبایى چیز عجیبى بود. تعدادى پسر بچه و دختر بچه هم به اسیرى گرفته بودیم. چون اسیران را تقسیم کردند آن دخترک بسیار زیبا در سهم ابو قتاده قرار گرفت. محمیة بن جزء زبیدى به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: در این سفر دخترک بسیار زیبایى نصیب ابو قتاده شده است و شما به من وعده فرموده بودید که در اولین مورد که خداوند به شما فىء عنایت فرماید زنى به من بدهید.
پیامبر (ص) کسى پیش ابوقتاده فرستادند و فرمودند: کنیزکى که سهم تو شده چگونه است؟ ابوقتاده گفت: جاریه زیبایى است که پس از بیرون کردن خمس بجاى سهم غنیمت خود او را براى خود انتخاب کرده ام. فرمود: آن را به من ببخش. گفت: چنین خواهم کرد. پیامبر (ص) او را گرفتند و به محمیة بن جزء زبیدى بخشیدند.

منـابـع

ابن سيد الناس- عیون الاثر- جلد 2

محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی

ابن هشام- السیرة النبویة- جلد 3

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها