راز جاودانگی دین
فارسی 2511 نمایش |دنیای ما دنیای تغییر و تحول است، در این دنیا و از این اموری که ما به چشم خود می بینیم هیچ چیزی نیست که برای همیشه باقی بماند، همه چیز عوض می شود، کهنه می شود، برچیده می شود، دوران عمرش منقضی میشود و به نهایت میرسد. آیا دین نیز همین طور است؟ آیا دین در تاریخ بشر دوره بخصوصی دارد که اگر آن دوره بخصوص گذشت، دین هم حتما و به حکم جبر باید برود و جای خود را به چیز دیگری بدهد؟ یا اینطور نیست؟ برای همیشه در میان مردم باقی خواهد بود، هر اندازه علیه دین نهضت و قیام بشود باز دین به شکل دیگر ظاهر میشود.
ویل دورانت که شخصا لا دین است، در کتاب "درس های تاریخ" ضمن بحث درباره "تاریخ و دین" با نوعی عصبانیت می گوید: "دین صد جان دارد، هر چیزی اگر یک بار میرانده شود برای همیشه میمیرد مگر دین که اگر صد نوبت میرانده شود باز زنده میشود. طبق قانون طبیعت چه چیز در دنیا از میان رفتنی است و چه چیز برای همیشه باقی خواهد ماند!"
معیار جاودانگی ها
پدیده های اجتماعی در مدتی که باقی هستند حتما باید با خواسته های بشر تطبیق کنند. به این معنی که یا خود آن پدیده ها خواسته بشر باشند و یا تأمین کننده خواسته های بشر بوده باشند، یعنی یا باید بشر خود آنها را بخواهد، از عمق غریزه و فطرتش آنها را بخواهد و یا باید از اموری باشند که هرچند انسان از عمق غریزه آنها را نمی خواهد و خودشان مطلوب طبیعت بشر و هدف تمایلات بشر نیستند اما وسیله می باشند یعنی وسیله تأمین خواسته های اولیه بشر می باشند و حاجت های او را بر می آورند.
در میان خواسته های بشر باز دو جور خواسته داریم: خواسته های طبیعی و خواسته های غیر طبیعی، یعنی اعتیادی. خواسته های طبیعی آن چیزهایی است که ناشی از ساختمان طبیعی بشر است، یک سلسله امور است که هر بشری به موجب آنکه بشر است خواهان آنهاست، و رمز آنها را هم هنوز کسی مدعی نشده که کشف کرده است. مثلا بشر علاقمند به تحقیق و کاوش علمی است، همچنین به مظاهر جمال و زیبایی علاقه دارد، به تشکیل کانون خانوادگی و تولید نسل با همه زحمت ها و مرارت هایش علاقمند است. به همدردی و خدمت به همنوع علاقمند است.
اما چرا بشر علاقمند به تحقیق است؟ این حس کاوش و حقیقت جوئی چیست؟ چرا بشر علاقمند به جمال و زیبائی است؟ چرا وقتی مجلس جشنی مثل این مجلس ترتیب داده می شود هم هیئت مدیره آن جشن و هم حضار، از اینکه وضع سالن مرتب و مزین باشد خوششان می آید و لذت می برند؟ چرا به تشکیل کانون خانوادگی علاقمند است؟ چرا در انسان حس همدردی و ترحم نسبت بدیگران وجود دارد؟ اینها یک سلسله سؤالاتی است که وجود دارد، ما خواه جواب این "چرا" ها را بدهیم و خواه نتوانیم بدهیم چیزی که برای ما قابل تردید نیست اینست که این خواسته ها طبیعی است.
غیر از این خواسته های طبیعی احیانا یک سلسله خواسته های دیگری هم در میان بسیاری از افراد بشر هست که اعتیادات نامیده می شوند. اعتیادات قابل ترک دادن و عوض کردن است. اکثریت قریب باتفاق، شاید بیش از صدی 99 و یا هزاری 999 مردم عادت به چای دارند، عده کثیری به سیگار عادت دارند و از آنها کمتر به مشروب و تریاک عادت دارند، از آنها کمتر به هروئین عادت دارند، اینها کم کم بصورت خواسته در می آید و انسان به همان اندازه که یک امر طبیعی را می خواهد این امری را که طبیعت ثانوی او شده است، می خواهد.
اما این خواسته ها مصنوعی است لذا قابل ترک دادن است، قابل این است که این فرد را به طوری که به کلی آن کار را فراموش کند، ترک دهند. یا نسل آینده را طوری تربیت کنیم که اساسا فکر این چیزها را هم نکند. اما امور طبیعی اینطور نیست، قابل ترک دادن نیست، جلوی یک نسل را اگر بگیریم نسل بعدی خودش بدنبال او میرود، به عنوان مثال: در اوایل کمونیسم تنها موضوع اشتراک مال مطرح نبود، موضوع از میان رفتن اصول خانوادگی هم در بین بود، تحت عنوان اینکه اختصاص هر جا که باشد سبب بدبختی بشر است، چه بصورت مالکیت مال و ثروت و چه بصورت اختصاص زن و شوهری، ولی این موضوع نتوانست در دنیا جایی برای خودش باز کند.
چرا؟ برای اینکه علاقه به تشکیل خانواده علاقه فطری است. یعنی هر فردی در طبقه خودش مایل است زن داشته باشد و آن زن انحصار به خودش داشته باشد، برای اینکه فرزندی که از این زن پیدا می کند فرزند خود او باشد، یعنی علاقه به فرزند، علاقه به اینکه وجودش در نسلش ادامه پیدا کند، یک علاقه فطری است، انسان فرزند را امتداد وجود خود میداند. گویی انسان باداشتن فرزند، وجود خود را باقی می پندارد. وقتی فرزند ندارد خودش را منقطع و بریده فرض می کند.
همچنان که انسان میخواهد با گذشته خودش نیز ارتباط داشته باشد می خواهد پدر خودش را بشناسد، تبار خودش را بشناسد. بشر نمیتواند اینطور زندگی کند که نداند از لحاظ نسلی از کجا آمده است؟ از کدام مادر؟ از کدام پدر؟ و همچنین نمیتواند طوری زندگی کند که نفهمد چگونه و بچه شکلی وجودش امتداد پیدا می کند و از این افرادی که بعد به وجود آمده اند کدامیک از اینها فرزند اویند؟
نه، اینها بر خلاف خواسته طبیعی بشر است، به همین دلیل دنیا دیگر زیر بار این حرف نرفت، این حرف مسکوت ماند، یکبار در دو هزار و سیصد سال پیش افلاطون این پیشنهاد را کرد منتها برای یک طبقه نه عموم طبقات (طبقه حاکمان فیلسوف و فیلسوفان حاکم) و آنرا تنها راه جلوگیری از سوء استفاده ها تشخیص داده بود، اما بعد خود افلاطون از این پیشنهاد خود پشیمان شد، بعد در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دوباره این پیشنهاد شد و این بار نیز بشر آن را قبول نکرد، چرا؟ چون بر خلاف طبیعت است.
حکما قاعده ای دارند، می گویند "القسر لا یدوم" یعنی یک امر غیر طبیعی دوام پیدا نمیکند، هر جریانی که غیر طبیعی باشد باقی نمیماند و تنها جریانی که طبیعی باشد قابل دوام است. مفهوم مخالف این سخن اینست که جریان های طبیعی قابل دوام است، امکان بقاء دارد، ولی جریان های غیر طبیعی امکان دوام ندارد.
بنابراین اگر دین بخواهد در این دنیا باقی بماند باید دارای یکی از این دو خاصیت بوده باشد یا باید در نهاد بشر جای داشته باشد، در ژرفنای فطرت جا داشته باشد، یعنی خود در درون بشر بصورت یک خواسته ای باشد که البته در آن صورت تا بشر در دنیاست باقی خواهد بود و یا لااقل اگر خودش خواسته طبیعی بشر نیست، باید وسیله باشد، باید تأمین کننده خواسته یا خواسته های دیگر بشر باشد اما این هم به تنهایی کافی نیست، باید آن چنان وسیله تأمین کننده ای باشد که چیز دیگری هم نتواند جای او را بگیرد، یعنی باید چنین فرض کنیم که بشر یک رشته احتیاجات دارد که آن احتیاجات را فقط دین تأمین می کند، چیز دیگری غیر از دین و مذهب قادر نیست آن احتیاجات را تأمین کند. و الا اگر چیزی در این دنیا پیدا شد که توانست مثل دین یا بهتر از دین آن حاجت و آن خواسته را که دین تأمین می کرده است تأمین کند، آن وقت دین از میان میرود، خصوصا اگر بهتر از دین هم تأمین کند.
در پیشرفت تمدن چقدر چیزهاست که به چشم خودمان می بینیم زود به زود عوض می شود، یک چیزی می آید و فورا جای آن را می گیرد. چگونه است که وقتی چراغ برق آمد چراغ موشی را باید از سرویس خارج کرد؟ صنار هم آن را نمی خرند، بشر چراغ موشی را برای چه کار می خواست؟ آنرا برای حاجتی میخواست؟ چراغ برق آمد هم نورش از آن بهتر بود و هم دود نمی کرد، پس دیگر چراغ اولی را می اندازد دور، باید برود، چون خواسته ای را که او تأمین می کرد، برق خیلی بهتر از آن تأمین می کند.
اما اگر چیزی باشد که در اجتماع بشر آن چنان مقام و موقعیتی داشته باشد که هیچ چیز دیگر قادر نباشد جای آن را بگیرد، آن خواسته ای را که او تأمین میکند، هنری که او دارد، کاری که او دارد، هیچ چیز دیگر نتواند کار او را انجام دهد، نتواند هنر او را داشته باشد، ناچار باقی میماند. پس دین اگر بخواهد باقی باشد یا باید خودش جزو خواسته های بشر باشد، یا باید تأمین کننده خواسته های بشر باشد، آن هم بدین شکل که تأمین کننده منحصر بفرد باشد.
اتفاقا دین هر دو خاصیت را دارد، یعنی هم جزو نهاد بشر است، جزو خواسته های فطری و عاطفی بشر است و هم از لحاظ تأمین حوائج و خواسته های بشری مقامی را دارد که جانشین ندارد و اگر تحلیل کنیم معلوم میشود اصلا امکان ندارد چیز دیگری جایش را بگیرد.
دین فطری است
آنچه که پیغمبران عرضه داشته اند نه چیزی است که انسان نسبت به آن یک حالت بی تفاوتی و یک حالت تساوی داشته است بلکه یک چیزی است که اقتضای آن در سرشت و ذات انسان هست، یعنی طلب او، خواست او و جستجوی او در طبیعت و سرشت انسان هست. در این صورت حالت پیغمبران حالت باغبانی میشود که گلی یا درختی را پرورش می دهد، که در خود این درخت یا گل یک استعدادی یعنی یک طلبی برای یک شیء خاص هست. اگر هسته زردآلو را در زمین می کارد، اینجور نیست که هسته زردآلو بی تفاوت باشد برای خرما شدن یا زردآلو شدن یا آلبالو شدن، اختیار با باغبان است که بیاید این را زردآلو بکند یا خرما و یا آلبالو! در انسان نیز یک فطرتی به معنای یک تقاضایی وجود دارد. بعثت پیغمبران، پاسخگویی به تقاضایی است که این تقاضا در سرشت بشر وجود دارد.
در واقع آنچه که بشر به حسب سرشت خودش در جستجوی آن بوده است و خواهد بود، پیغمبران آن را بر او عرضه داشته اند و عرضه می دارند. این همان معنی فطرت است.
قرآن کریم راجع به قسمت اول که دین را خدا در نهاد بشر قرار داده اینطور می فرماید: «فأقم وجهک للدین حنیفا فطرة الله التی فطر الناس علیها؛ توجه خویش را به سوی دین حقگرایانه پایدار و استوار کن. همانا این فطرة الله را که همه مردم را بر آن آفریده، نگهدار.» (روم/ 30)
علی (ع) نیز انبیاء را اینطور تعریف می کند: خدا انبیاء را یکی پس از دیگری فرستاده تا اینکه وفای آن پیمانی را که در نهاد بشر با دست خلقت بسته شده از مردم بخواهند، از مردم بخواهند با آن پیمانی که با زبان بسته نشده و روی کاغذ نیامده بلکه روی صفحه دل آمده، روی عمق ذات و فطرت آمده، قلم خلقت او را در سر ضمیر، در اعماق شعور باطن بشر نوشته است، بان پیمان با وفا باشند.
این نظریه را برای اولین بار قرآن ابراز داشته است که دین جزو نهاد بشر است و قبل از اسلام چنین تزی در جهان وجود نداشت، تا قرن هفدهم و هیجدهم و نوزدهم میلادی بشر در این زمینه ها هزار گونه فکر میکرد، در حالی که اکنون می بینیم کاوش های روانی هماهنگ با قرآن می گوید: «فطرة الله التی فطر الناس علیها»
دین تأمین کننده خواسته های بشر است:
بشر هم از لحاظ شخصی احتیاج به دین دارد و هم از لحاظ اجتماعی نیازمند دین است، همین قدر که ابدیت به فکر بشر می آید، به جهان دیگر پیوند پیدا می کند، پیدایش اینگونه تصورات وسیع و گسترده و پیدایش اینگونه تمایلات و خواسته های عظیم و پهناور در انسان با ساختمان بدنی و جسمانی محدود و فانی شونده انسان به هیچ وجه جور نمیآید. یعنی وقتی که از یک طرف آن تصورات و تمایلات عظیم را در خود احساس میکند و از طرف دیگر به ساختمان محدود و فانی شونده و زودگذر مادی خود می نگرد، میبیند اشتهای لقمه ای در او پیدا شده که به اصطلاح برای دهانش خیلی بزرگ است، اینجا است که یک عدم تعادل عجیب و ناراحت کننده ای میان آرزوها و خواسته ها از یک طرف و میان استعداد جسمانی خود از طرف دیگر می بیند، تصور محرومیت از ابدیت او را خرد میکند.
تنها چیزی که این احساس و این احتیاج را به صورت کامل و مطمئن تأمین میکند احساسات و عقاید مذهبی و پرستش است. هوگو در یکی از خطابه های خیلی عالی اش میگوید: راستی اگر انسان اینطور فکر کند که عدم است و بعد از این زندگی نیستی مطلق است، دیگر اصلا برای او زندگی ارزشی نخواهد داشت، آن چیزی که زندگی را برای انسان گوارا و لذت بخش می سازد، افق دید انسان را خیلی وسیع میکند، همان چیزی است که دین به انسان می دهد، یعنی اعتقاد به جهان ابدیت، اعتقاد به خلود، اعتقاد به بقاء بشر، اعتقاد به اینکه تو ای بشر! فانی نیستی و باقی خواهی بود، تو از این جهان بزرگ تری، این جهان برای تو یک آشیان کوچک و موقتی است، این جهان فقط یک گاهواره برای دوران کودکی او است، و دوران بیشتر دوران دیگری است.
منـابـع
مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 242-244
مرتضی مطهری- امدادهای غیبی در زندگی بشر- صفحه 55 و 23
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها