امامت امام حسن عسکری علیه السلام

فارسی 4910 نمایش |

امام ابومحمد حسن بن علی الهادی، تولد آن حضرت در ربیع الثانی سال 232 هـ ق، در شهر سامراء بوده است- سالی که واثق خلیفه مرد- و بعضی ربیع الاول سال 230 و بعضی ربیع الاول 231 و بعضی 232 نوشته اند. چنان که نوشته شد امام علی الهادی را متوکل به سامرا طلبید و چون آن امام در محله ای از این شهر که عسکر نام داشت سکونت کرد او و فرزند او را عسکری می خواندند ولی لقب عسکری برای امام یازدهم شهرت یافت.
مادر آن حضرت ام ولد است و نام او حدیثه بود و بعضی سوسن و بعضی سلیل نوشته اند. شهادت آن حضرت در ربیع الاول سال 260 هـ ق در خلافت المعتمد بوده. بدین ترتیب وی با متوکل، منتصر، المستعین، المعتز، المهتدی و المعتمد معاصر بوده است. و چون امام هادی در سال 254 به شهادت رسید، پس مدت امامت حضرت عسکری شش سال بوده است. ولادت امام عسکری در مدینه و مدفن آن حضرت در شهر سامرا است که شهری در عراق مشهور، کنار دجله بین بغداد و تکریت.
برادر بزرگ آن حضرت ابوجعفر محمد است که قبر او در شهرک بلد قرار دارد و زیارتگاه است و بنام حضرت سید محمد معروف است. شیعیان او را امام پس از امام هادی می دانستند و چون رحلت کرد، امام به فرزند خود ابومحمد فرمود: «اسجد لله شکرافقد أحدث فیک أمرا؛ خدای را سپاس گو که درباره تو کاری تازه پدید آورد».
حرمت و حشمت او در دیده مردمان چنان بود که دوست و دشمن همگی او را بزرگ می دانستند.
می دانیم که در هر یک از ائمه معصومین علیهم السلام گویی یک خصلت خاص بیشتر ظهور داشته است. خواجه نصیرالدین طوسی در دوازده بند، هر یک از ائمه را با یک صفتی توصیف می کند که بیشتر در او ظهور داشته است.
وجود مقدس امام حسن عسکری (ع) به جلالت و هیبت و رواء (یعنی حسن منظر) ممتاز بودند؛ یعنی اساسا عظمت و هیبت و جلالت در قیافه ایشان به نحوی بود که هر کس که ایشان را ملاقات می کرد تحت تأثیر آن سیما قرار می گرفت قبل از اینکه سخن بگویند و او از علم ایشان چیزی بفهمد. وقتی که سخن می گفتند و دریای مواجی شروع می کرد به سخن گفتن، دیگر تکلیفش روشن است.
در بسیاری از حکایات و روایات این قضیه کاملا مشخص و محرز است. حتی دشمنان با اینکه ایشان را سخت تحت تعقیب داشتند و گاهی به زندان می بردند وقتی که با حضرت روبرو می شدند وضع عجیبی داشتند، نمی توانستند در مقابل ایشان خضوع نکنند.

شیخ صدوق در کمال الدین و تمام النعمه روایت می کند که مردی قمی گفت در مجلس احمد بن عبیدالله بن خاقان بودم و او ولایت اوقاف و صدقات قم را داشت و با خاندان پیغمبر نهایت دشمن بود. پس سخن از علویانی رفت که در سامرا بودند، احمد گفت من از علویان کسی را در زهد و علم و مهابت و عفت چون حسن بن علی ندیدم. خلفا همه او را حرمت می نهادند و بنی هاشم وی را مقدم می داشتند. من روزی نزد پدر خود ایستاده بودم، دربان گفت ابن الرضا (ع) بر در خانه است. پدرم گفت رخصت دهید تا به مجلس درآید، پس مردی را دیدم گندمگون، گشاده چشم، خوش سیما و در آغاز جوانی و با دیدن او مهابتی از وی در دل من افتاد. چون پدرم او را دید برجست و استقبال کرد و هرگز ندیده بودم نسبت به یکی از هاشمیان چنان کند و یا از فرزندان خلیفه چنان استقبالی نماید. چون به وی رسید دست در گردن او انداخت و دست های او را بوسید و او را در جای خود نشاند و با ادب در خدمت وی نشست و حرمت فراوان به او نهاد و در خطاب «بأبی أنت و أمی» می گفت. ناگاه دربانان خبر دادند موفق می آید (موفق برادر معتمد خلیفه و سالار سپاهیان او) و رسم چنان بود که چون موفق می آمد نخست ملازمان و افسران مخصوص او می آمدند و از در خانه تا جایی که پدرم نشسته بود به دو صف می ایستادند. ولی آن روز پدرم همچنان با ابی الرضا (ع) سخن می گفت تا وقتی غلامان مخصوص موفق درآمدند. آن گاه پدرم گفت فدایت شوم، حالا اگر می خواهی برو و به غلامان خود گفت او را چنان ببرید که موفق او را نبیند.
من از دربانان پدرم پرسیدم این کیست که پدرم او را چنین حرمت نهاد؟ گفتند مردی از علویان است که او را ابن الرضا گویند. تعجب من بیشتر شد. چون شب رسید من نزد او بودم. عادتش چنان بود که نماز شب را می خواند، سپس به نامه ها می نگریست و به کارهای جاری می پرداخت. چون از کار فراغت یافت من پیش روی او نشستم. پرسید حاجتی داری؟ گفتم آری اگر رخصت بدهی از تو بپرسم، رخصت داد. گفتم پدر آن مرد که بود که صبح امروز چنان او را حرمت می نهادی؟ گفت فرزندم او ابن الرضاست که امام رافضیان است. پس لختی خاموش ماند آن گاه گفت اگر خلافت از آل عباس برود از بنی هاشم جز این مرد کسی سزاوار آن نیست، بخاطر عفت و صیانت نفس و زهد و عبادت و اخلاق پسندیده که دارد. اگر پدر او را می دیدی مردی بزرگوار و بزرگ قدر را می دیدی. من سخت نگران و خشمگین شدم و به پرسش از احوال او برآمدم. از هر یک از هاشمیان یا صاحب منصبان یا نویسندگان یا قاضیان و فقیهان پرسیدم جز ستایش از او چیزی نگفتند.

از سخنان آن حضرت است:
1- جدال مکن تا بهائت برود و مزاح مکن تا بر تو گستاخ شوند.
2- از گناهانی که آمرزیده نمی شود آن است که – درباره گناهی بگویی- کاش جز بدین گناه مؤاخذت نمی شدم.
3- شرک در میان مردمان پوشیده تر از جنبش مورچه است بر پلاس سیاه در شب تاریک.
4- دو خصلت است که چیزی برتر از آن نیست: ایمان به خدا و فایدت رساندن به برادران.
5- فروتنی نعمتی است که بر آن حد نبرند.
روز رحلت امام (ع) شهر سامرا تعطیل شد و بزرگان شهر و دیگر مردم جنازه آن حضرت را تشییع کردند.

منـابـع

سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 351-354

مرتضی مطهری- سیری در سیره ائمه اطهار- صفحه 215-214

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد