مقایسه جهان بینی مولانا با مکتب دکارت (کارتزیانیسم)
فارسی 3391 نمایش |با تتبع کافی در ابیات مثنوی و مکتب دکارت، می توانیم مقدار قابل توجهی از اصول مکتبی دکارت را در طرز تفکر مولانا دریابیم از آن جمله:
الف- دکارت از راه ثبوت اندیشه به واقعیت وجود خود، استدلال می کند و می گوید: «می اندیشم، پس هستم.» البته بعضی از متفکرانی که پس از دکارت، چه در شرق و چه در غرب به این جمله نگریسته اند، اعتراضاتی بر دکارت وارد کرده اند که عمده آن ها این است که واقعیت من در خود مقدمه (می اندیشم) اخذ شده است، در نتیجه دکارت برای اثبات من به ثبوت قبلی تکیه کرده است. اگر دکارت پاسخ بدهد که منظورم این است که من به طور بدیهی و دریافت وجدانی، اندیشه را به خود نسبت می دهم یعنی می بینم که می اندیشم، نه این که من درک می کنم اندیشه ای صورت می گیرد. این پاسخ صحیح نیست، زیرا اگر ملاک اثبات واقعیت من دریافت وجدانی بدیهی باشد، علم حضوری (خود هوشیاری –کونسیانس) برای اثبات واقعیت من سزاوارتر و بدیهی تر از واسطه قرار دادن اندیشه برای اثبات واقعیت من می باشد.
مولانا این مسئله را بسیار عالی تر از دکارت مطرح می کند. وی می گوید:
ای برادر تو همه اندیشه ای *** مابقی خود استخوان و ریشه ای
مولانا می خواهد بگوید: «استقلال من از هنگامی شروع می شود که اندیشه شروع به فعالیت می نماید» و مسلم است که منظور مولانا از اندیشه، عموم تموجات مربوطه ذهنی نیست، بلکه نوعی از اندیشه است که بتواند واقعیت استقلالی من را در برابر جز من اثبات نماید، نه خود به معنای عمومی آن را که حتی در جانوران هم وجود دارد.
ب- روش وصل به «می دانم» با عبور از «نمی دانم». دکارت برای اثبات ذاتی که شک می کند و یا می اندیشد، از این راه عبور کرده است، یعنی نخست همه معلومات خود را که از راه حواس و عقل اندخته بود، مورد «شک» و «نمی دانم» قرار می دهد، سپس به یک «می دانم» اساسی می رسد که آن را پایه اولی سایر معلوماتش قرار می دهد، این شک بعدها به نام «شک دستوری» در فلسفه مطرح شد و برای کسانی که این قدرت مغزی پیدا شود، موفقیت بسیار مهمی است که به دست آورده اند، زیرا آن یقین و معرفت که از سنگلاخ شک و «نمی دانم» عبور نکرده باشد، متزلزل و قابل زوال می باشد.
پیش از دکارت و مولوی این «شک دستوری» را می توان در روش معرفتی ابوحامد غزالی مشاهده کرد. مولانا این روش وصول به «می دانم» را در داستان «مطرب و امیر ترک» چنین بیان می کند:
مــطرب آغازید نـــزد تــرک مست *** در حــــجاب نــــغمه اســرار الست
مـی نـدانم که تـو مـاهی یا وثـن *** می ندانم که چه می خواهی ز من
مـی نـدانم تـا چه خدمـت آرمت *** تـــن زنـــم یا در عــبارت آرمت
ای عجب گر نیـستی از مـن جـدا *** من نــدانم من کـجایم تـو کـجا
مـی نـدانم که مرا چون می کشی *** گـاه در برگاه در خون مــی کشی
هـمچنین لب در نــدانم بـاز کــرد *** مــی ندانـم مـی نــدانم ســاز کـرد
چون ز حد شد می ندانم از شگفت *** ترک ما را زیـن حــراره دل گرفــت
برجــهید آن ترک ودبوسـی کشید *** بــاعــلا لابــر ســر مـطــرب دویـد
گـرز را بگرفت سر هنگی به دست *** گفت نی مطرب کشی این دم بد است
گفت این تکرار بــی حــد و مــرش *** کــوفت طبــعم را بکــوبم بــر ســرش
قـــلتبا نــام مـــی ندانی گــه مـخور *** زان چه مـی دانــی بـگو مـقصود بـر
آن بگــو ای گــیج که می دانی اش *** مــی نـدانم مــی نــدانم در مــکش
چــون بگــویم از کــجایی ای مــری *** تـــو بگـــویی نـــی ز بلخم نزهری
نـــه ز هــند و نه ز روم و نـه ز چــین *** نــه ز شــام و نــه عــراق و بــار دین
مطرب برای فهمانیدن امیر که «می دانم» پیش از عبور از «نمی دانم» ها ارزشی ندارد پاسخ می دهد:
می رمد اثبات پیش از نفی تو *** نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در آخرین ابیات «حکایت آن عاشق که شب بر امید وعده معشوق بیامد...» چنین می گوید:
این ندانم و آن ندانم بهر چیست *** تا بگویی آن که می دانیم کیست
نفسی بهر ثبـت باشـد در ســخن *** نـــفی بگذار وز ثبـت آغــاز کـن
نیست این و نیست آن هین واگذار *** آن که آن هستست آن را بیش آر
یک مسئله مهم دیگری که در این ابیات به اضافه روش «شک دستوری» وجود دارد، حمله شدید مولانا به نفی بافان سطحی نگر یا حرفه ای است که از ضعف فعالیت های مغزی ناشی می شود، مولانا برای ساختن این سطح نگری ها و حرفه گرایی ها یک راه بسیار عالی نشان می دهد و آن این است که بکوشید آن چه که واقعیت اصیل دارد، آن را درک کنید. درک این واقعیت اصیل بدون تردید شما را به شایر واقعیت ها رهنمون خواهد گشت.
ج- دو آلیستی (ثنویت) ماده و عقل که در مکتب دکارت بر آن اصرار شده است. وی همه کائنات را به دو عنصر اساسی تقسیم می کند. ماده و عقل. صفت اساسی ماده گسترش در مکان است. مختص اساسی عقل شعور و ادراک و تعقل است و اختلاف میان این دو بسیار شدید است.
آن دوگویی (ثنویتی) که مولانا میان ماده و عقل، یا روح و جسم قائل است، به آن سادگی نیست که دکارت را به خود جلب کرده است. مولانا می گوید:
موج خاکی فکر و وهم فهم ما است
در این مصرع چنان که می بینیم اندیشه و وهم و فهم، موج یا جلوه ای عالی از ماده معرفی می شود. در نتیجه تا این پدیده های مغزی به وسیله تکامل من رو به اعتلا نروند، نمی تواند گریبان خود را از چنگال ماده نجات داده و برای خود استقلالی پیدا کنند. این استقلال به یک موج تکاملی نیازمند است که در مصرع دوم آمده است:
موج آبی صحو و حب است و فناست
د. برهان وجوبی یا کمالی برای اثبات وجود خداوندی. این برهان در مغرب زمین از تراوشات فکری قدیس انسلم بوده است، سپس به وسیله دکارت تکمیل شده و لایپ نیتز و عده ای دیگر از فلاسفه مغرب زمین آن را پذیرفته اند. مخالفانی هم مانند کانت و راسل داشته که آن برهان را رد کرده اند.
در این مورد که منظور ما مقایسه اجمالی میان اصول بنیادین مکتب دکارت و طرز تفکر مولانا است. برهان وجوبی را به طور مختصر متذکر می شویم.
جای تردید نیست که ما می توانیم موجودی را در نهایت کمال که همه موجودات جهان هستی وابسته به اوست و مافوق حرکت و سکون و علیت و احتیاج است، دریابیم. دریافت این مفهوم مساوی اعتقاد و پذیرش قطعی آن موجود کامل می باشد، زیرا فرض این که وجود در نهایت کمال است، با احتیاج وجود او به علت یا جلوگیری مانع از وجود او، از نظر منطقی ناسازگار است. چنان که فرض مثلث بدون سه ضلع و تصور کوه بدون فراز و نشیب امکان ناپذیر می باشد. در حقیقت باید گفت: «دریافت مفهومی به عنوان موجود در نهایت کمال، دلیل واقعیت آن را در بردارد و با نظر به محدودیت فعالیت های حسی و عقلانی بشر، راهیابی چنین مفهوم با عظمت در درون او، با هیچ یک از اصول علمی و شناخت شناسی (اپیستمولوژی) سازگار نیست.»
این مطلب در مواردی از ابیات مثنوی مشاهده می شود. از آن جمله:
ما ز خود سوی تو گردانیــم سر *** چون تویی از ما به ما نزدیک تـر
با چــنین نزدیکئی دوریـم دور *** در چنین تاریکئی بــفــرست نـور
این دعا هم بخشش و تعلیم توست *** ورنه در گلخن گلستان از چه رست
منـابـع
محمدتقی جعفری- مولوی و جهان بینی ها- صفحه 88-92
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها