داستانی از شمعون علیه السلام در دعوت به توحید
فارسی 4351 نمایش | در سوره ی یس درباره ی مبارزه ی انبیاء (ع) با کفر و شرک، آمده است: وقتی که ما دو نفر را به سوی اهالی آن قریه فرستادیم، مردم قریه آن دو نفر را تکذیب کردند، ما نفر سومی را فرستادیم. و دو نفر قبلی را از این طریق تقویت نمودیم. آن فرستاده ها به مردم آن قریه گفتند: ما فرستادگان خدا به سوی شما هستیم. بعضی از مفسران گفته اند آن سه نفر، فرستادگان حضرت مسیح (ع) و از حواریون آن حضرت بوده اند به هر حال فرق نمی کند چه به طور مستقیم از جانب خدا ارسال شده اند و یا به وسیله ی حضرت مسیح (ع) رسالت پیدا کرده اند. در هر دو حال فرمان، فرمان خداست که از طریق رسولان به مردم ابلاغ می شود.
حال باید دید اصحاب القریه با رسولان چه برخوردی داشته اند؟ خدا می فرماید: [اصحاب القریه] گفتند: شما بشری همانند ما هستید و خداوند رحمان چیزی نازل نکرده و شما هیچ مایه ای جز دروغ گفتن ندارید. در تفسیر آمده: آن دو نفر رسول قبلی رو به شهر آمدند. نزدیک شهر که رسیدند، پیرمردی را دیدند که به گوسفند چرانی مشغول است. سلام کردند. پیرمرد پرسید: شما کیستید؟ گفتند ما فرستادگان عیسی بن مریم (ع) هستیم، آمده ایم شما را از شرک و بت پرستی به خداپرستی دعوت کنیم. آن پیرمرد انسان سالم الفطره ای بود و گفت: آیا شما معجزاتی هم دارید که دلیل بر صحت ادعای شما باشد؟ آنها گفتند: همان طور که عیسی (ع) با معجزاتش کور را شفا می دهد، ما هم این کار را می کنیم. پیرمرد گفت: من فرزند بیماری دارم که بیماری اش صعب العلاج است و سالیان دراز است که بستری است و اطباء از علاج او عاجز هستند، اگر شما راست می گویید، او را شفا دهید.
آنها همراه پیرمرد به منزلش رفتند و دست بر سر روی آن مریض کشیدند و آن بیمار از جا برخاست. این ماجرا در شهر پیچید و مردم بیماریهایشان را برای شفا گرفتن نزد آن رسولان می آوردند. وقتی این خبر به گوش پادشاه مملکت رسید، آنها را احضار کرد و وقتی دید این دو نفر مانع پیشرفت مقاصد جاه طلبانه ی او هستند، آنها را تهدید کرد و به هر یک صد تازیانه زد و به زندان افکند! خبر بازداشت آنها به حضرت عیسی (ع) رسید. حضرت، نفر سومی را فرستاد که نام او شمعون الصفا بود. او وقتی آمد، روش متفاوتی در نظر گرفت و از راه دیگری وارد شد. دو نفر اول، ابتدا با مردم رابطه برقرار کردند و در نهایت به پادشاه رسیدند، اما نفر سوم از همان ابتدا با مرکز قدرت ایجاد ارتباط کرد.
او به طور عادی وارد شهر شد و هیچ حرفی نزد. مدتی با مردم بود و کم کم با نزدیکان شاه طرح دوستی ریخت و به وسیله ی آنها به حضور شاه رسید و بعد با روش و منشی که از خود نشان داد مورد توجه پادشاه قرار گرفت و جزء ندیمان و مشاوران او محسوب شد. روزی ضمن صحبت های روزمره ی خود به پادشاه گفت: من شنیده ام شما دو نفر را زندانی کرده اید که بر خلاف آیین شما صحبت کرده اند. آیا شما حرف آنها را شنیده اید که چه می گویند؟
گفت: نه، عصبانیت من مانع شد که به حرف آنها گوش کنم. گفت: اگر صلاح می دانید آن دو نفر را بیاورند تا حرف آنها را بشنویم. وقتی آنها را آوردند، خود را ناشناس نشان داد و از آنها سؤال کرد شما که هستید و از کجا آمده اید؟ گفتند: ما فرستادگان عیسی (ع) هستیم و برای مبارزه با شرک و دعوت به توحید آمده ایم. شمعون پرسید: آیا شما برای اثبات ادعای خود معجزه ای هم دارید؟ آنها جواب دادند بله، ما کور را شفا می دهیم. شاه بلافاصله گفت: من غلامی دارم که کور مادرزاد است، اگر راست می گویید او را شفا دهید.
آن دو نفر دست به صورت نابینا کشیدند و او بینا شد. در قرآن هم می خوانیم که حضرت عیسی (ع) فرمود: «وأبرئ الأکمه؛...من نابینا را شفا می دهم...» (آل عمران/ 49)
این دو نفر هم این کار را کردند. پادشاه تحت تأثی قرار گرفت. شمعون الصفا از موقعیت استفاده کرد و گفت: آیا معبودان شما می توانند این گونه کارها را انجام بدهند. گفت: نه، آنها موجوداتی هستند که نه ضرری می رسانند و نه منفعتی دارند. در همین حال شاه گفت: ما کسی را داریم که مرده و هفت روز از مرگش گذشته است و اکنون منتظر پدرش هستیم که دفنش کنیم. آیا ممکن است که شما او را زنده کنید؟ اگر زنده کنید من به شما و خدای شما ایمان می آورم. گفتند: مانعی نیست. رفتند و آن جسد را زنده کردند.
مرده ی زنده شده رو به شاه کرد و گفت: می دانی که من مرده بودم و هفت روز از مرگم گذشته بود و عوالم پس از مرگ و برزخ را دیدم. به تو هشدار می دهم که با اینها مخالفت نکنی. اینها پیغمبران مبعوث از جانب خدا هستند. طبق روایت شاه ایمان آورد.
منـابـع
سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 6- صفحه 41-43
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها