حقیقت جویی در انسان

فارسی 3530 نمایش |

گرایش های مقدس که احیانا "مقدسات" هم نامیده می شوند اجمالا پنج مقوله هستند که عبارتند از: حقیقت جویی، گرایش به خیر و فضیلت، گرایش به زیبایی و جمال، گرایش به خلاقیت و ابداع، عشق و پرستش.
بنابراین یکی از گرایش های مقدس انسان "حقیقت" است. مقوله حقیقت را ما می توانیم مقوله "دانایی" یا مقوله "دریافت واقعیت جهان" هم بنامیم. مقصود این است که در انسان چنین گرایشی وجود دارد، گرایش به کشف واقعیتها آنچنان که هستند، درک حقایق اشیاء «کما هی علیها»، اینکه انسان می خواهد جهان را، هستی را، اشیاء را آنچنان که هستند دریافت کند. از دعاهای منسوب به پیغمبر اکرم (ص) است که می فرموده است: «اللهم ارنی الاشیاء کما هی»؛ خدایا اشیاء را همانطور که هست به من نشان بده. اساسا آن چیزی که به نام "حکمت" و فلسفه نامیده می شود هدفش همین است. اصلا اگر بشر دنبال فلسفه رفته است برای همین حس بوده است که می خواسته حقیقت را و حقایق اشیاء را درک کند. ما نام این حس را می توانیم "حس فلسفی" هم بگذاریم.
می خواهید بگویید "حقیقت جویی"، می خواهید بگویید "مقوله حقیقت"، "مقوله فلسفی" یا مقوله دانایی، قدیم ترین کسی که این تعبیر را به کار برده است بوعلی سینا بوده و بعدها شیخ اشراق و دیگران نیز این تعبیر را به کار برده اند. در مورد غایت و هدف فلسفه، یا تعریف فلسفه به حسب غایت و نتیجه اش، می گوید: صیروره الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی؛ یعنی نتیجه نهایی فیلسوف شدن این است که انسان، جهانی عقلانی بشود شبیه جهان عینی، یعنی این جهان عینی را دریافت کند. آنچنان که هست، بعد خودش بشود یک جهانی، ولی آن جهان بیرون، جهان عینی است، این همان جهان باشد ولی صورت عقلی همان جهان. این مسأله حقیقت یا حقیقت جویی، از نظر فیلسوفان همان کمال نظری انسان است، و انسان بالجبله و بالفطره می خواهد کمال نظری پیدا کند یعنی حقایق جهان را درک کند. چنین گرایشی در انسان برای رسیدن به حقایق جهان وجود دارد.

در روانشناسی هم می بینید که این حس را به نام حس حقیقت جویی یا "حس کاوش" مطرح می کنند. وقتی مسأله را در یک سطح گسترده طرح می کنند اسمش را می گذارند "حس کاوش" و می گویند این همان چیزی است که حتی در کودک هم وجود دارد، در کودک بین دو سالگی و سه سالگی به تفاوت میان کودکان این حس پیدا می شود، حس سؤال که بچه به سن سه سالگی که می رسد دائما می پرسد. در تعلیم و تربیت نیز به پدر و مادرها توصیه می کنند که تا حد ممکن پاسخ کودکان خود را بدهند و آنها را طرد نکنند. پدر و مادرهای نادان و خالی از توجه، وقتی می بینند بچه سه چهار ساله شان دائما سؤال می کند، این را فضولی تلقی می کنند، می گویند: "بچه! اینقدر فضولی نکن، حرف نزن". این اشتباه است. این، حس سؤال است، حس کاوشگری است، حس حقیقت جویی است که در او تازه زنده شده است و او می پرسد و حق دارد بپرسد، و حتی اگر از چیزهایی می پرسد که نمی توانید جواب بدهید یا او نمی تواند جوابش را دریافت کند در عین حال نباید با تشر زدن و منکوب کردن و سرکوب کردن این حس، جوابش را داد که حرف نزن، فضولی نکن.
باز باید تا حد ممکن جوابی که بشود او را ارضاء و اقناع کرد به او داد. و حتی می گویند بسیاری از خرابکاری های بچه معلول همین حس است. چون این خودش یک مسأله ای است: بچه خرابکار است، به هر چه می رسد دست می زند، این را محکم می کوبد روی آن، آن را می زند به این،... آیا انسان طبعا خرابکار است، بعد که بزرگ می شود اصلاح می شود، یا نه؟ می گویند این معلول همان حس کاوش اوست. می خواهد این را بزند به آن ببیند چه می شود. حال ما نمی زنیم چون می دانیم چه می شود، بارها تجربه کرده ایم، بنابراین برای ما مشکل حل شده و سؤالی باقی نمانده، ولی او هنوز این مسأله برایش روشن نیست، می زند ببیند چه می شود. مسأله استفهام خود مسأله ای است. حال آنچه که فلاسفه طرح می کنند در سطح بالاتری است، روانشناسها آن را عمومیت می دهند حتی به کودک، این که انسان به هر حال گرایش دارد به دانستن، که حقیقتی را و حقایقی را بداند. داستان معروف ابوریحان بیرونی را شاید شنیده باشید که در مرض موتش بود و همسایه ای فقیه داشت. همسایه آمده بود به عیادت ابوریحان، دید که دیگر در بستر است و حالت رو به قبله دارد و چیزی از عمرش باقی نمانده است. ابوریحان از او مسأله ای در باب ارث پرسید. فقیه تعجب کرد، گفت حالا چه وقت سؤال کردن مسأله است؟! ابوریحان به او گفت من می دانم که می خواهم بمیرم ولی از تو می پرسم: اگر من بمیرم و پاسخ این مسأله را بدانم بهتر است یا بمیرم و ندانم؟ گفت: بدیهی است که بمیری و بدانی. (همین خودش یک حقیقتی است.) گفت: پس جوابم را بده. جوابش را گفت. آن فقیه مدعی است که من هنوز به خانه نرسیده بودم که صدای گریه زنها از خانه ابوریحان بلند شد. حال، این خود یک حسی است در بشر، کسانی که از این حس استفاده کرده و این حس را در خود زنده نگه داشته اند به مرحله ای می رسند که لذت کشف حقیقت برای آنها برتر از هر لذت دیگری است، و به عبارت دیگر لذت علم برایشان از هر لذتی بالاتر است.

در مورد مرحوم سید محمدباقر حجة الاسلام شفتی اصفهانی نیز این داستان را قدما نقل کرده اند و هم در مورد پاستور ظاهرا عین این داستان آمده است. مرحوم آقا سید محمدباقر در شب زفافش بعد از آنکه به اصطلاح عروس و داماد را دست به دست دادند و عروس را بردند به حجله که بعد معمولا زنها می آیند، رفت به اتاق دیگری، که وقتی زنها رفتند برود نزد عروس. با خود گفت اکنون فرصتی است، از این فرصت استفاده کنیم و مطالعه کنیم. شروع کرد به مطالعه کردن. زنها رفتند. عروس بیچاره تنها ماند. هر چه منتظر ماند که داماد بیاید نیامد. یک وقت مرحوم سید متوجه شد که صبح شده، یعنی آنچنان جاذبه علم این مرد را کشید که شب زفاف از عروسش فراموش کرد. و عین این داستان را برای پاستور نقل کرده اند. درباره او هم می گویند که در همان شب زفافش یک ساعتی تا رفتن نزد عروس فرصت پیدا کرده بود. رفت در لابراتوارش برای کارهای خودش، چنان سرش گرم شد که تا صبح همانجا ماند و یادش رفت که امشب شب عروسی اوست. حال این چیست؟ اینها یک واقعیت هایی است. این حس کم و بیش در همه افراد بشر وجود دارد. البته مثل همه حسهای دیگر در افراد شدت و ضعف دارد و نیز بستگی دارد به اینکه انسان چقدر آن را تربیت کرده و پرورش داده باشد، و لهذا انسان را به دلیل "دانستن" بر غیر انسان ترجیح می دهند.
استوارت میل فیلسوف معروف انگلیسی می گوید: " اگر انسان، دانایی باشد بدحال به از ابلهی است خوشحال " یعنی اگر امر دائر بشود میان اینکه من یک دانا باشم ولی بدبخت و در فقر و مسکنت و بدبختی زندگی کنم، و اینکه ابله باشم ولی خوشحال یعنی همه چیز برایم فراهم باشد من آن را بر این ترجیح می دهم. "سقراطی ملول ترجیح دارد بر خوکی فربه." این حرفها همه، ارزش حقیقت را برای بشر نشان می دهد، چون اصلا معنای دانایی چیست؟ مگر غیر از آگاهی و رسیدن به جهان و درک کردن جهان است؟ این یک گرایش، که از مقوله حقیقت است.

منـابـع

مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 78-74

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد