معنای ناطق بودن انسان
فارسی 4644 نمایش |در آیه 4 سوره الرحمن آمده: «علمه البیان» بعد از خلقت انسان نعمت بیان را برای انسان (ذکر) می کند. "بیان" یعنی ظاهر کردن، که در اینجا مقصود همان سخن گفتن است. با زبان، انسان مکنونات ضمیر خودش را، امور پنهانی که در ضمیرش هست، برای دیگران آشکار می کند و آن دیگران برای او آشکار می کنند.
در آیه 4 و 5 سوره "اقرأ" (علق) هم سخن از خلقت و تعلیم بود: «علم الانسان ما لم یعلم؛ به انسان آنچه را نمی دانست آموخت.» با این تفاوت که اینجا سخن از تعلیم قرآن است و آنجا خصوص قرآن یاد نشده است. در آنجا یک تعلیم بالخصوص ذکر شده بود، تعلیم نوشتن «علم بالقلم؛ به وسیله قلم آموخت.» در اینجا هم بعد از تعلیم قرآن یک تعلیم بالخصوص یادآوری شده است، تعلیم سخن گفتن. شاید ما تا کنون به این نکته توجه نکرده ایم که اینکه انسان با حیوانها متفاوت است و این همه فاصله دارد به موجب همان استعدادی است که در انسان برای گفتن و نوشتن هست، یعنی اگر همین یک استعداد را از انسان بگیریم انسان با همه حیوانات فرق نمی کند.
فلاسفه از قدیم تعبیر خیلی خوبی انتخاب کرده اند گو اینکه بعضی شاید نکته اش را درست در نمی یابند. وقتی می خواهند انسان را تعریف کنند، به "حیوان ناطق" تعریف می کنند، حیوان سخنگو، با اینکه به قول خودشان می خواهند جنس و فصل را بیان کرده باشند، بعد این سؤال برای افراد مطرح می شود که "سخنگویی" مگر چه اهمیتی برای انسان دارد که ما آن را به جای فصل انسان بگیریم یعنی به جای "جزء ذات" و "ذاتی" انسان بشماریم؟ سخن گفتن برای انسان یک عمل است، مثل خندیدن. همین طور که خندیدن از مختصات انسان است سخن گفتن هم از مختصات انسان است و بر عکس. شاید مثلا پهن ناخن بودن هم از مختصات انسان باشد. پس این چیست که در باب انسان گفته اند؟
بعضی گفتند (و حرفشان درست هم هست) که معنی نطق در اینجا سخن گفتن نیست، ادراک کلیات است، یعنی حیوان احساس می کند، درک می کند ولی جزئیها یعنی فرد را درک می کند. در ذهن حیوان فقط فرد وجود دارد، مثلا صاحب خودش را می شناسد، آن انسان دیگر را می شناسد، آن خانه را می شناسد، آن خانه دیگر را می شناسد، صد خانه را ممکن است بشناسد ولی از همه اینها نمی تواند یک معنی کلی بسازد و با آن کلیات در ذهن خودش قانون تشکیل بدهد. انسان ادراک معانی و مفاهیم کلی می کند.
این درست، ولی چرا ادراک کلیات را با لفظ "ادراک کلیات" نگفته اند، با لفظ "سخنگو" گفته اند؟ به خاطر ارتباط قطعی ای که میان این دو هست، یعنی انسان اگر مدرک "کلی" نمی بود سخنگو هم نمی بود. سخن گفتن فقط این (حالت ظاهری) نیست، طوطی هم ممکن است چهار کلمه ای حرف بزند. یک معنی را که انسان احساس می کند، (اگر فقط بتواند لفظ آن معنی را بگوید)، فرض کنید که انسان پدر خودش را می بیند، بعد فقط بتواند لفظ "پدر" را بگوید، این سخن گفتن نیست.
سخن گفتن با ارتباط دادن و نسبت برقرار کردن میان معانی و مفاهیم و دیده هاست، می گوییم این ایستاده است، آن نشسته است. است و نیست وقتی که آمد، هست و نیست اگر آمد، هست و نیست "جزئی" ندارد، همیشه در ذهن انسان "کلی" است، یعنی اگر انسان استعداد ادراک کلیات را نمی داشت نمی توانست حرف بزند. انسان که حرف می زند نه از باب این است که جهازات جسمانی انسان با حیوان فرق می کند، یعنی زبان انسان را بر خلاف حیوان طوری ساخته اند که بتواند حرف بزند. به زبان مربوط نیست، به جسم مربوط نیست، به روح مربوط است. این زبان و دهان و مخارجی که انسان دارد حیوان هم عینا اینها را دارد ولی حیوان که نمی تواند حرف بزند به دلیل این است که ادراکش برای سخن گفتن کافی نیست. پس منشأ و ریشه سخن گفتن آن استعداد فطری انسان در ادراک کلیات است.
حال این که در قرآن می فرماید: «علمه البیان» خدا به انسان بیان را، ظاهر کردن مکنونات ما فی الضمیر خود را آموخت، بعضی مفسرین گفته اند مقصود این است که لغات را خدا وضع کرده است یعنی مشکل انسان فقط این بوده که می بایست لغت برایش وضع می شد، خدا قبلا آمده به وسیله انبیاء لغات را وضع کرده است. مثلا لغت عربی، لغت عبری. لغت فارسی. لغت ترکی را به وسیله پیغمبران وضع کرده و در اختیار انسانها قرار داده است، این معنی «علمه البیان» است، یعنی خدا واضع لغات است. بعد نظریه ای هم در علم لغت شناسی در قدیم پیدا شده بود که اصلا واضع لغت خداست به دلیل «علمه البیان» البته این نظر را بعضی گفته اند ولی نه بعضی که قابل اعتنا باشند. دیگران گفته اند اولا معنی «علمه البیان» "علمه اللغة" نیست. صحبت در لغت نیست. اگر سخن از لغت می بود باز یک حرفی بود. صحبت از سخن گفتن و بیان کردن و استعداد بیان کردن مکنونات خود است. این همان استعدادی است که انسان در ادراک کلیات دارد. پس "خدا به انسان بیان را تعلیم کرده" یعنی در فطرت انسان آن استعداد را نهاده است که بعد منشأ می شود برای بیان کردن.
نعمت بیان برای انسانها
"بیان" و "قلم" دو چیزی است که اگر انسان در اینها دقت نکند شاید مثلا بگوید خدا به انسان فرش داده و خدا به انسان نعمت بیان هم داده است، خدا به انسان نعمت خندیدن داده، نعمت بیان کردن هم داده است، از زمین تا آسمان متفاوت است. اگر بیان و قلم نبود انسان تا دامنه قیامت همان وحشی اولیه بود، محال بود به اصطلاح امروز فرهنگ و تمدن به وجود بیاید، چون فرهنگ و تمدن محصول تجارب بشر است، با بیان، انسان آنچه را که تجربه می کند و می آموزد، به همزمانهای خودش منتقل می کند، که قلم هم این خاصیت را دارد.
با قلم آنچه که یک نسل آموخته و نسلهای گذشته آموخته اند و به این نسل منتقل شده ثبت می شود و برای نسلهای دیگر باقی می ماند که نسلهای دیگر از آنجا که نسل گذشته رسانده است این بار را به دوش می گیرد و حرکت می کند و الا اگر بنا بود که هر نسلی از نقطه اول شروع کند انسان به جایی نمی رسید.
یک صنعت ساده مثل صنعت بنایی را در نظر می گیریم. اگر اولین کسی که شروع می کند به کار بنایی و چهل سال هم بنایی می کند تجاربش را با خودش به گور ببرد، بعد یک نفر دیگر از نو بخواهد شروع کند، این (صنعت) تا قیامت به جایی نمی رسد. علوم همین طور است. آنهایی که اولین بار مثلا علم حساب را کشف کردند ابتدا مثلا چهار عمل اصلی را به دست آورده اند.
اگر بشرهای بعد هم می آمدند از همان جا شروع می کردند باز به همان نقطه آنها رسیده بودند. ولی در اثر بیان و قلم، هم علم انسان، آموخته های انسان، تجربیات انسان به همزمانهای خودش توسعه پیدا می کند و هم برای نسلهای دیگر باقی می ماند. پس «علمه البیان» و همچنین «علم بالقلم» مساوی است با اینکه فرهنگی و تمدنی به بشریت عنایت فرمود.
منـابـع
مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن- جلد 6 صفحه 18-6 و 20-19
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها