مایه های دلخوشی امام حسین در روز عاشورا
فارسی 7088 نمایش | امام حسین (ع) در شب عاشورا و روز عاشورا، دو تا دلخوشی دارد، دلخوشی بزرگش به اهل بیتش است که می بیند قدم به قدمش دارند می آیند، از آن طفل کوچکش گرفته تا فرد بزرگش. دلخوشی دیگرش بر اصحاب باوفایش هست که می بیند کوچکترین نقطه ضعفی ندارند، فردا که روز عاشورا میشود، یکنفر از اینها فرار نکرد، یکنفر از اینها به دشمن ملحق نشد، ولی از دشمن افرادی را به خود جذب کردند. هم در شب عاشورا افرادی به آنها ملحق شدند و هم در روز عاشورا دشمن را مجذوب خودشان کردند که حربن یزید ریاحی یکی از آنهاست، 30 نفر در شب عاشورا آمدند ملحق شدند، اینها مایه های دلخوشی اباعبدالله بود.
یک یک شروع کردند به جواب دادن به آن حضرت. آقا! ما را مرخص می فرمائید؟! ما برویم و شما را تنها بگذاریم؟! نه بخدا قسم. یک جان که قابل شما نیست، یک جان که در راه شما ارزش ندارد. یکی گفت: من دلم می خواهد که من را می کشتند، جنازه من را می سوزاندند، خاکسترم را به باد میدادند، باز دو مرتبه من زنده می شدم، باز در راه تو کشته میشدم، تا هفتاد بار تکرار میشد، یکبار که چیزی نیست. دیگری گفت: من دوست داشتم هزار بار مرا پشت سر یکدیگر می کشتند، من هزار جان میداشتم و قربان تو میکردم. اول کسی که این را گفت، که دیگران دنبال سخن او را گرفتند، برادرش ابوالفضل بود: «بدئهم بذلک اخوه العباس بن علی بن ابیطالب (ع)» اول کسی که به سخن آمد و این اظهارات را به زبان آورد، برادر رشیدش ابوالفضل العباس بود. پشت سر آنحضرت، دیگران شبیه آن جمله ها را تکرار کردند. این آخرین آزمایش بود که اینها می بایست بشوند و آزمایش شدند. بعد از اینکه صددرصد تصمیم خودشان را اعلان کردند، آنوقت اباعبدالله پرده از روی حقایق فردا برداشت و فرمود: پس بشما بگویم: همه شما فردا شهید خواهید شد. همه گفتند: (الحمدلله رب العالمین) خدا را شکر، که ما فردا در راه فرزند پیغمبر خودمان شهید می شویم، خدا را شکر.
اینجا یک حساب است، اگر منطق، منطق شهید نبود، این منطق می آمد که خوب حالا که حسین بن علی بهرحال کشته میشود، ماندن اینهمه افراد چه تأثیری دارد، جز اینکه اینها هم کشته بشوند، پس اینها دیگر چرا ماندند؟! اباعبدالله چرا اجازه داد که اینها بمانند، چرا اینها را مجبور نکرد که بروند؟ چرا نگفت چون کسی به شما کار ندارد و ماندن شما هم به حال ما کوچکترین فائده ای ندارد، تنها اثرش این است که شما هم جان خود را از دست بدهید پس باید بروید، رفتن واجب است و ماندن حرام.
اگر فردی مانند ما به جای امام حسین می بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر می داشت و می نوشت: حکمت به اینکه ماندن شما از این به بعد حرام و رفتن شما واجب است و اگر بمانید از این ساعت سفر شما معصیت است و نماز خود را باید تمام بخوانید نه قصر. اما امام حسین اینکار را نکرد، چرا این کار را نکرد و بر عکس، اعلام آمادگی آنها را برای شهادت تقدیس و تکریم کرد.
معلوم می شود منطق، منطق دیگری است. شهید احیانا برای حماسه آفرینی، برای تزریق خون به جامعه، برای نوربخشی به جامعه، برای حیات دادن به جامعه باید شهید شود. این مورد از آن موارد بود. شهادت تنها برای این نیست که دشمن مغلوب بشود، در شهادت حماسه آفرینی هم هست. اگر آنها در آنروز شهید نمی شدند، این یک دنیا حماسه کی بوجود می آمد؟! اگر چه هسته مرکزی شهادت شخص اباعبدالله است اما اصحاب به شهادت اباعبدالله جلال و شکوه بیشتری دادند. اگر آنها ضمیمه نشده بودند، شهادت حسین بن علی این عظمت و اهمیت و شکوه را پیدا نمی کرد، که دهها و صدها و بلکه هزارها سال زنده بماند، مردم بیایند و گوش کنند و درس بیاموزند و روح بگیرند و به حرکت آیند.
منـابـع
مرتضی مطهری- قیام و انقلاب مهدی از دیدگاه فلسفه تاریخ- صفحه 107-110
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها