حکایتی در خصوص القاء الهام
فارسی 2413 نمایش | گاهی به برخی افراد الهاماتی می شود بدون اینکه خود فرد هم علتش را بفهمد. بدیهی است که این الهامات هست. انسان همین قدر می بیند که یکدفعه در دلش چیزی القاء شد (سؤال: فرق وحی با الهام چیست؟ استاد: می گویند فرق لغوی اش این است که الهام در همین جور موارد اطلاق می شود که انسان مستشعر به مبدئش نیست)، احساس می کند یک چیزی را درک کرد بدون اینکه بفهمد که آن چیست. این خودش یک نوع القاء است، یک نوع الهام است. تعجب است، یک مردی که شاید در حرفهای خودش اغلب مادی حرف می زند (گو اینکه او از یک نظر یک آدم پراکنده گوست، اسمش را نمی خواهم ببرم) می گفت که من در پاریس تحصیل می کردم و یک زن خارجی هم آن وقت گرفته بودم. روزی با زنم قرار گذاشته بودیم که ساعت مثلا چهار و نیم بعد از ظهر برویم سینما و محل قرارمان هم ایستگاه مترو بود، جایی که از پله ها باید می رفتیم پایین.
می گفت من چند دقیقه قبل از او رسیدم، از پله ها که رفتم پایین، یکمرتبه مثل اینکه مغزم در یک لحظه ای روشن شد، تهران را دیدم، خانه برادرم را دیدم، دیدم جنازه پدرم را از خانه برادرم دارند می آورند بیرون، و مردم را دیدم که داشتند تشییع جنازه می کردند. یک حالت ضعفی در من پیدا شد. رنگ در صورتم نماند، بی حال شدم. بعد زنم آمد گفت چطوری؟ چرا رنگت پریده؟ گفتم چیزی نیست، جواب او را دادم. بعد دیگر نامه پدرم نیامد. به پدرم خیلی علاقه مند بودم، او هم به من خیلی علاقه مند بود. بعد از آن دیدم که برادرم نامه می نویسد. نمی خواستند که من ناراحت بشوم. تا اینکه من اصرار کردم که بنویسید کیفیت چه بوده است؟ معلوم شد اتفاقا همین جور هم بوده، پدرم در همان لحظه و همان ساعت (گفت یادداشت کردم) در خانه برادرم مرده بود و (آن حالت من) در همان لحظه ای بوده که جنازه اش را می آورده اند بیرون. این را من از خود آن آدم شنیدم. اگر دروغ هم گفته من از خودش شنیدم.
منـابـع
مرتضی مطهری- نبوت- صفحه 76
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها