مقایسه میان توصیف فلاسفه و انبیاء الهی از خداوند
فارسی 4166 نمایش | آنهایی که معتقد به خدا بوده اند، در قدیم و اکنون هم همین طور، دو تیپ و دو دسته اند: یکی دسته فیلسوفان الهی و دیگر دسته انبیاء. ما وقتی که سراغ آن فیلسوفان الهی می رویم، فرض کنید در رأس آنها در قدیم افلاطون و ارسطو را در نظر می گیریم، می بینیم آنها هم از خدا یاد می کنند و با دلایلی که دارند وجود خدا را اثبات می کنند. اما می بینیم که خدایی که آنها به ما نشان می دهند حداکثر آنچه بتوانند نشان بدهند یک موجود خشک بی روحی است. خدایی که آنها معرفی می کنند مثل این است که یک ستاره ای را یک ستاره شناس به ما بشناساند. فرض کنید یک ستاره شناس می آید مدعی می شود که غیر از این سیاراتی که ما می شناسیم به دور خورشید می چرخند و آنها را می بینیم، سیاره دیگری هم وجود دارد که اسمش را مثلا می گذارند نپتون یا اورانوس. بسیار خوب، یک اورانوسی هم در دنیا وجود دارد.
آن فلاسفه وقتی که خدا را معرفی می کنند مثلا (می گویند) علة العلل. از این بیشتر دیگر حرفی ندارند. می خواهند با دلایل فلسفی ثابت کنند که همه علتها در یک نقطه متمرکز می شود. البته حرف درستی است. (می گویند) آیا تمام علتهای عالم در یک علت نهایی متمرکز می شود و آن علت نهایی منبع تمام علتها و اسباب دیگر است و یا اینکه در یک نقطه و در یک علت نهایی متمرکز نمی شود؟ بسیار خوب، ما با دلیل فهمیدیم که در یک نقطه نهایی متمرکز می شود. این درست مثل این است که یک کسی بیاید قانون جاذبه عمومی را کشف کند که یک قانونی در دنیا هست به نام جاذبه عمومی. چنین چیزی برای روح بشر جاذبه ندارد، یعنی روح بشر را به سوی خودش نمی کشد، در روح بشر عشق و طلب به سوی خودش ایجاد نمی کند، پرواز ایجاد نمی کند.
خدائی که انبیاء معرفی کرده اند
ولی خدا به آن شکل که انبیاء عموما (البته وقتی می گوییم انبیاء عموما، ما انبیاء را فقط از زبان قرآن می شناسیم، از غیرقرآن ما انبیایی را نمی شناسیم و بلکه در آن کتابهای دیگر آن انبیاء را که نشان می دهند یک چیزهایی است که غیرقابل قبول است.) بیان کرده اند، آن خدایی که قرآن به بشر معرفی می کند جاذبه دارد، جمیل است، زیباست، شایسته است که محبوب و مطلوب بشر قرار بگیرد، بلکه تنها چیزی که شایسته است به تمام معنا مطلوب و محبوب بشر قرار بگیرد اوست. به گونه ای خدا را به انسان می شناسانند که در انسان نوعی اشتعال ایجاد می شود یعنی انسان برافروخته می شود، در او عشق و حرکت به سوی آن خدا به وجود می آید، شب زنده داری ها به وجود می آورد، تشنگی در روزها به وجود می آورد که برای این خدا تشنگیها می کشد، گرسنگیها می کشد، شب زنده داری ها پیدا می کند: «تجاهدون فی سبیل الله باموالکم و انفسکم؛ در راه خدا با جان و مالتان جهاد کنید» (صف/ 11) می شود، جان در راه این خدا فدا می کند، مال در راه این خدا فدا می کند. اصلا ارسطو قادر نیست که خدا را به این شکل به بشر بشناساند. (می گوید) علة العلل. همه علتهای دنیا در یک نقطه متمرکز می شود. بسیار خوب در یک نقطه متمرکز بشود، آخرش چی؟ اما آن خدایی که ما در قرآن می بینیم، غیر از اینکه علة العلل است یا به تعبیر قرآن الاول است، اول مطلق است، همه چیز از آنجا پیدا شده، عمده مطلب آن الاخر بودنش است یعنی آن که باز به تعبیر قرآن همه اشیاء طبعا به سوی او بازگشت می کنند و به سوی او می روند و نهایت همه چیز به سوی اوست.
ایندو از زمین تا آسمان فرق می کنند. اینجور خدا را توصیف کردن یعنی خدا را در روبروی خلقت قرار دادن، نه (تنها) در پشت سر خلقت. علة العلل، خدا را در پشت سر خلقت قرار می دهد یعنی این خلقتی که دارد همین طور حرکت می کند، در آن (عقب) یک علت نهایی بوده است که این دستگاه را به وجود آورده. اما قرآن اصلا به این مطلب قناعت نمی کند، همین طور که می خواهد بگوید در پشت سرت یک قدرت اساسی است که تو را و همه عالم را به وجود آورده است، عمده این است که می گوید این جلوی روی تو که به آن سو داری می روی باز به سوی او داری می روی، از او آمده ای و به سوی او می روی، و بالاتر اینکه قرآن مخصوصا اصرار دارد که بگوید همه چیز به سوی او می رود: «أفغیر دین الله یبغون و له اسلم من فی السموات و الارض؛ آیا آنها دینی غیر از دین الهی می جویند؟ حال آنکه هر که در آسمان ها و زمین است خواه ناخواه فرمانبردار اوست» (آل عمران/ 83). چه می گویند اینها؟! اینها غیر از دین خدا چیز دیگری را می خواهند و حال آنکه هر چه هست و هر که هست، بالا و پایین، تسلیم راه اوست: «ان کل من فی السموات و الارض الا اتی الرحمن عبدا؛ هیچ کسی در آسمان ها و زمین نیست مگر آنکه بنده وار نزد خدای رحمان می آید» (مریم/ 93). ای بشر تو از عبودیت او می خواهی سرپیچی کنی و حال آنکه هر که هست و هر چه هست عبد و بنده و مطیع او هستند و هر کاری که می کنند فرمان او را می برند؟ این خورشید مسخر اوست و این ماه مسخر اوست و این ستارگان همه مسخر او هستند و همه چیز مسخر اوست.
خدا را به شکل بسیار زیبایی توصیف می کند به گونه ای که او را شایسته دلبستگی بشر معرفی می کند به طوری که سایر دلبستگیها و وابستگیهای بشر را از بشر می گیرد و پیوندش را با او برقرار می کند: «لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقی؛ در دین اکراهی نیست چرا که راه از بیراهه آشکار شده است. پس هر که به طاغوت کفر ورزد و به خدا ایمان آورد، یقینا به محکم ترین دستاویز دست آویخته است» (بقره/ 256). پیوندهای دیگر را می برد و این یک پیوند را متصل می کند. به تعبیری که امروزپسند است خدا را به صورت یک ایده مطلق برای بشر معرفی می کند و لهذا در زندگی اجتماعی پایه و مبنای ایدئولوژی بشر قرار می گیرد. خدای فیلسوفان اصلا چنین صلاحیتی نداشته و نمی توانسته چنین چیزی باشد. چنین منطقی که خدا را به یک شکل زیبا و به شکل شایسته ترین محبوب و شایسته ترین مطلوب معرفی می کند از مختصات انبیاء البته به زبان قرآن یعنی از مختصات قرآن است. چرا ارسطو و افلاطون و سقراط این جور بیان نکرده اند؟ آنها که خیلی فیلسوف و دانشمند بودند، در یک فرهنگ عظیم پرورش پیدا کرده بودند، چرا ما به چنین جمله هایی در کلمات آنها برخورد نمی کنیم؟ چون آنها با نیروی فردی و بشری خودشان و با قدرت فکری خودشان سیر کرده بودند، تا این مقدار بیشتر نتوانسته بودند بروند ولی پیغمبر کسی است که از جای دیگری لبریز شده است. او در واقع وقتی هم که می گوید، خودش نیست که می گوید. وقتی که از زبان وحی می گوید، قدرت دیگری است که دارد به زبان او می گوید و به زبان او می گذارد. در واقع هستی است که با زبان او سخن می گوید.
حدیثی هست که شیعه و سنی روایت کرده اند و آن این که: اصحاب صفه افراد برجسته ای بودند که از خارج مدینه آمده بودند و زن و زندگی هم نداشتند و پیامبر اکرم (ص)، مرکزی را برای آنها قرار داده بود و خودش به حال آن ها رسیدگی می کرد. یک روز بین الطلوعین، پیغمبر اکرم بعد از نماز صبح می روند سراغ اینها. نوشته اند در حالی که هوا تاریک روشن بود چشمش به یکی از اینها می افتد و می بیند به اصطلاح تلوتلو می خورد. وقتی درست دقت کرد دید چشمهایش در کاسه سرش فرو رفته است و حالی مثل آدم غیرعادی دارد. به او فرمود: «کیف اصبحت یا حارثه؛ حالت چطور است؟» گفت: «اصبحت موقنا؛ صبح کردم در حالی که اهل یقین هستم». فرمود: «ما علامه یقینک؟؛ علامت یقینت چیست؟» چه نشانه ای از این یقین در وجود تو هست؟ گفت: «ان یقینی اسهر لیلی و اظمأ هواجری؛ یقین من اثرش این است که شب خواب را از من گرفته است و روزها مرا گرسنه وادار کرده است»، یعنی شب زنده دارم و روز روزه دار. فرمود: این مقدار کافی نیست، بیشتر بگو، چه نشانه های دیگری داری؟
گفت: یا رسول الله من الان که اینجا هستم آنچنان در حال یقین هستم که گویا نغمه های بهشت و ضجه های جهنم را با گوش خود می شنوم و با چشم خود می بینم. بعد گفت: یا رسول الله! اگر اجازه بدهید من الان اصحاب شما را معرفی کنم که کی بهشتی است و کی جهنمی. پیامبر فرمود: سکوت کن. مولوی همین داستان را به شعر گفته است:
گفت پیغمبر صباحی زید را *** کیف اصبحت ای رفیق باوفا
گفت عبدا موقنا باز اوش گفت *** کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
گفت تشنه بوده ام من روزها *** شب نخفتستم ز عشق و سوزها
گفت از این ره کو ره آوردی بیار *** در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان *** من ببینم عرش را با عرشیان
هفت دوزخ هست جنت پیش من *** هست پیدا همچو بت پیش شمن
هین بگویم یا فرو بندم نفس *** لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
حساب حساب یک نفر نیست، حساب، این است که پیامبران که می آیند، یک عشق به وجود می آورند نه فقط یک فلسفه خشک و خالی که علت و عللی در دنیا وجود دارد. خداوند در قرآن کریم می فرماید: «قل ان کان ابائکم و ابنائکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یاتی الله بامره؛ بگو: اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خویشان شما و اموالی که به دست آورده اید و تجارتی که از کسادش بیم دارید و سراهایی که به آن دلخوشید، نزد شما از خدا و پیامبرش و جهاد در راه او محبوب تر است پس منتظر باشید تا خدا حکم خویش را صادر کند» (توبه/ 24).
منـابـع
مرتضی مطهری- نبوت- صفحه 283-278
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها