رابطه عشق و عبادت
فارسی 4601 نمایش | در جهان هیچ موجودی به اندازه انسان نیازمند به تفسیر و توضیح نیست، چون در انسان چیزهایی دیده می شود که در غیرانسان دیده نمی شود و پیچیدگی هایی مشاهده می شود که توضیح و تفسیرش آسان نیست بلکه فوق العاده مشکل است و به همین جهت است که انسان را عالم صغیر نامیده اند یعنی به تنهایی خودش یک جهان است. یکی از پدیده های پیچیده انسان عشق است که خیلی نیاز به تفسیر دارد. محبت وقتی، به یک حالتی برسد که زمام فکر و اراده انسان را می گیرد، بر عقل و بر اراده تسلط پیدا می کند و لهذا حالتی می شود شبه جنون، یعنی عقل را دیگر در آنجا حکمی نیست، عشق نامیده می شود.
مسأله عشق خصوصا در آنجا که با پرستش توأم می شود و بلکه هر عشقی که به مرحله عشق واقعی برسد به مرحله پرستش می رسد، یعنی این دو در واقع از یکدیگر تفکیک پذیر نیستند. عشق، چیزی است مافوق محبت. محبت در حد عادی، در هر زمینه نیز در انسان وجود دارد، زمینه چیزی که آن را معمولا عشق می نامند. وقتی یک چنین حالتی در انسان پیدا می شود، اثرش این است که بر خلاف محبت عادی انسان را از حال عادی خارج می کند، خواب و خوراک را از او می گیرد، توجه را منحصر به همان معشوق می کند، یعنی یک نوع توحد و تأحد و یگانگی در او به وجود می آورد، یعنی او را از همه چیز می برد و تنها به یک چیز متوجه می کند به طوری که همه چیزش او می شود، یک چنین محبت شدیدی در حیوانات چنین حالتی مشاهده نشده است. در حیوانات، علائق حداکثر در حدود علائقی است که انسانها به فرزندانشان دارند.
بشر افتخار می کند به اینکه در زمینه معشوق، همه چیزش را فدا کند، خودش را در مقابل او فانی و نیست نشان بدهد، یعنی این برای او عظمت و شکوه است که در مقابل معشوق از خود چیزی ندارد، و هر چه هست اوست، و به تعبیر دیگر فنای عاشق در مقابل معشوق. چیزی است نظیر اخلاق که در اخلاق چیزی است که با منطق منفعت جور درنمی آید ولی فضیلت است، مثل ایثار و از خود گذشتن. ایثار با خودمحوری جور درنمی آید، فداکاری با خودمحوری جور درنمی آید ولی با این حال می بینید انسان از جنبه خیر اخلاقی، جود را، احسان را، ایثار را، فداکاری را تقدیس می کند، اینها را فضیلت می داند، عظمت و بزرگی می داند. در اینجا مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است، چون اگر شهوت باشد، یعنی شیئ را برای خود خواستن.
فرق بین شهوت و غیر شهوت در همین جاست. آنجا که کسی عاشق دیگری است و مسأله، مسأله شهوت است هدف تصاحب و از وصال او بهره مند شدن است، ولی در عشق اصلا مسأله وصال و تصاحب مطرح نیست، مسأله فنای عاشق در معشوق مطرح است، یعنی باز با منطق خود محوری سازگار نیست. این است که این مسأله در این شکل، فوق العاده ای قابل بحث و قابل تحلیل است که این چیست در انسان؟ این چه حالتی است و از کجا سرچشمه می گیرد که فقط در مقابل او می خواهد تسلیم محض باشد و از من او، از خود او و از انانیتش چیزی باقی نماند. مسأله پرستش این است، یعنی عشق، انسان را می رساند به مرحله ای که می خواهد از معشوق، خدایی بسازد و از خود، بنده ای، او را هستی مطلق بداند و خود را در مقابل او نیست و نیستی حساب کند.
حق پرستی به معنی واقعی کلمه یعنی شور محبت و خدمت حق را داشتن، و با یاد او مأنوس بودن، و از پرستش او لذت بردن، و در حال توجه و حضور و ذکر دائم بودن، با خودپرستی و لذت گرائی و در اسارت زرق و برق مادیات بودن، به هیچ وجه سازگار نیست. نه تنها خداپرستی مستلزم نوعی زهد است، هر عشق و پرستشی خواه در مورد وطن یا مسلک و مرام، مستلزم نوعی زهد و بی اعتنایی نسبت به شئون مادی است. عشقها و پرستشها برخلاف علمها و فلسفه ها، چون سرو کارشان با دل و احساسات است رقیب نمی پذیرند. هیچ مانعی ندارد که یک نفر عالم یا فیلسوف بنده درم و دینار باشد و به موقع خود فکر و اندیشه را در مسائل فلسفی و منطقی و طبیعی و ریاضی به کار اندازد. ولی امکان ندارد قلب چنین فردی کانون یک عشق، آنهم عشق به یک معنی، از قبیل نوع انسان و یا مرام و مسلک بوده باشد، تا چه رسد به اینکه بخواهد کانون عشق الهی باشد و از عشق الهی برافروخته گردد و محل سطوع اشراقات و الهامات خدائی گردد. پس خانه دل را از تعلقات مادی خالی و فارغ نگهداشتن و بتهای سیم و زر را از کعبه دل فرود آوردن و شکستن، شرط حصول کمالات معنوی و رشد شخصیت واقعی انسانی است.
در حدیث از امام صادق (ع) رسیده است که «و کل قلب فیه شک او شرک فهو ساقط و انما اراد وا الزهد لتفرغ قلوبهم للاخره؛ یعنی هر دلی که در آن شک یا شرک وجود داشته باشد از درجه اعتبار ساقط است از این جهت زهد را برگزیدند که دلهایشان برای آخرت از هر آرزوی دیگر خالی و فارغ باشد». چنانکه می بینیم در این حدیث هر نوع هواپرستی و لذت پرستی، شرک و بر ضد خداپرستی خوانده شده است. انسان برای اینکه به خدا از نظر عمل موحد باشد و همه رشته ها ی متصل به او از خدا سرچشمه بگیرد باید همه اینها را قطع بکند تا بتواند به او وصل بکند و مصداق «فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله؛ پس هر کس کافر شد به طاغوت و به خدا ایمان آور» (بقره/ 256) بشود.
عرفا معتقد هستند که عشق سبب می شود که انسان از همه آن صد شی ء می برد، به همان یکی وصل می شود و این حالت تمرکز در او پیدا می شود. آنگاه مدعی هستند همین قدر که این تمرکز ولو نسبت به یک مظهر و یک شی ء باطل در او پیدا شد بعد امکان اینکه این تمرکز تحت مراقبت یک کامل از اینجا برداشته شود و به مرکز اصلی خودش گذاشته شود هست. آنچه گفته اند روی این حساب است. حکمای اسلامی اولا مدعی هستند که عشق دو نوع است، یک نوعش اساسا شهوت است، آن را جسمانی می نامند و می گویند رهایش کنید. یک نوع دیگرش هست که می گویند آن شهوت نیست و امر روحی است، تازه آن هم که امر روحی است خودش فی حد ذاته یک کمالی برای انسان نیست. می گویند وقتی که انسان این حالت روحی را پیدا کرد و یک حالت شبه جنون در او پیدا شد خاصیتش این است که انسان را از غیر آن معشوق از همه چیز می برد و جدا می کند و انسان تازه آمادگی پیدا می کند برای اینکه یکدفعه از خلق یکجا ببرد و در معشوق تمرکز پیدا کند.
داستان حضرت یوسف (ع) و زلیخا که در روایات آمده است همین است. زلیخا عاشق یوسف می شود. تعبیر قرآن به جای عشق چنین است: «قد شغفها حبا؛ سخت دلداه او شده است» (یوسف/ 30) که «شغفها» ظاهرا گفته اند یعنی این که مجامع قلبش را گرفته بود، اصلا قلبش را مثل مشت در اختیار گرفته بود. این حالت در این زن پیدا می شود. بعدها این زن که قبلا دین شوهرش را داشته است شرک بوده یا چیز دیگر موحد می شود و یک موحد خداپرست کامل می شود. در قصص و حکایات آمده است که حضرت یوسف آن اواخر می رود سراغ زلیخا. زلیخا دیگر به او اعتنا نمی کند. می گوید من یوسف ام، من همانی هستم که تو چنین می کردی. هر چه می گوید، زلیخا به او اعتنا نمی کند. می گوید چرا؟ می گوید اکنون من کسی را پیدا کرده ام که دیگر به تو اعتنا ندارم. همان حالت قبلی که شک ندارد در مرحله خودش چیز بدی بود تبدیل به این حالت شده بود، یعنی اگر همان عشق مجازی یوسف، او را یکدفعه از همه چیز نبریده بود و به یکچنین حالت روحی وارد نکرده بود در مرحله بعد به یک مرحله عشق الهی نمی رسید که به همان یوسف هم دیگر اعتنا نداشته باشد.
حضرت ابراهیم (ع) در میان پیغمبران به خلت معروف است. پیغمبران در عین اینکه همه پیغمبر هستند شئون روحی آنها و یا به قول اهل معرفت مظهریت آنها برای صفات الهی تفاوت دارد. یکی مظهر بکا و خوف است و دیگری مظهر محبت و عشق است و مانند آن. مثلا کار ابراهیم یک وجهه دارد و کار یحیی بن زکریا یا عیسی بن مریم وجهه دیگری دارد. ابراهیم خلیل الله، پیغمبر عشق است، پیغمبر محبت است ولهذا لقبش هم خلیل الله است. یک شب ابراهیم در حالی که در صحرا دنبال گله گوسفندش است صدایی می شنود: «سبوح قدوس، ربنا و رب الملائک و الروح». این صدا را که می شنود از خود بی خود می شود. یکدفعه می گوید که بود؟ که بود که نام محبوب من را برد؟ یک بار دیگر تکرار کن، ثلث این گوسفندانم را به تو می دهم. بار دیگر تکرار می کند. هیجانش بیشتر می شود، می گوید بار دیگر تکرار کن ثلث دیگر گوسفندانم را هم به تو می دهم و هیجانش بیشتر می شود... ابراهیم (ع) در وقت مرگ باز با خدا مغازله و عشق بازی می کند. در هنگام قبض روح می گوید: «هل رایت خلیلا یمیت خلیله؟» آیا دیده ای خلیل و دوست روح دوست خود را قبض کند؟ فرشته از ناحیه خدا به او می گوید: «هل رایت خلیلا یکره لقا خلیله؛ آیا دیده ای دوستی لقای دوست خود را مکروه بشمارد؟!» (بحارالانوار، ج6 ص127). در همان حال هم در حال مغازله است، در همان حالی که دارد می رود، بازدارد حرف می زند و عشق بازی می کند.
به هر حال این خود حقیقتی غیرقابل انکار است و فقط برای اولیاء الله است که مرگ به صورت یک آرزوی واقعی درمی آید. مرگ به صورت شهادت برای اولیاء الله، دیگر به صورت یک مرگ آرزویی غیرمشروط است که هرگز با آن مبارزه نمی کنند. شهادت، هم انتقال از جهانی به جهان دیگر است و هم خودش درجه است، خودش بالا رفتن است. البته این حرف هم گفته می شود که اگر انسان قائل به دنیای دیگر هم نباشد، باز زندگی کمیت دارد و کیفیت دارد و انسان زندگی را برای ارزشهایش می خواهد. مسأله ارزشها در زندگی مساله درستی است ولی پایه همه ارزشها یک ارزش است و آن توحید است. اگر این یک ارزش وجود نداشته باشد دیگر ارزشی در دنیا معنی ندارد.
منـابـع
مرتضی مطهری- سیری در نهج البلاغه- صفحه 242-240
مرتضی مطهری- فطرت- صفحات 193-192 و 94-91 و 86-84 و 199-198
مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 7- صفحه 80-79
مرتضی مطهری- اخلاق جنسی در اسلام و جهان غرب- صفحه 66-64 و 56-57
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها