حماسه زنان و اطفال در واقعه کربلا
فارسی 6075 نمایش | ما در حادثه عاشورا، از تمام جنبه های اسلامی، اخلاقی، اجتماعی، اندرزی، پرخاشگری، توحیدی، عرفانی، اعتقادی تجسم هایی می بینیم، و افرادی که به اصطلاح این نقشها را به عهده گرفته اند، یعنی انجام داده اند، از طفل شیرخوار تا پیرمرد هفتاد و بلکه هشتاد ساله و تا پیرزن جناب عبدالله بن عمیر کلبی هستند. سه نفر هستند که با زن و بچه آمده اند خدمت اباعبدالله که بعد زن و بچه هایشان رفتند در حرم اباعبدالله و با آنها بودند. بقیه زن و بچه هایشان همراهشان نبودند. یکی مسلم بن عوسجه است، دیگری عبدالله بن عمیر کلبی است و یکی دیگر، مردی است به نام جناده بن حرث الانصاری.
درباره عبدالله بن عمیر نوشته اند که این مرد در خارج کوفه بود که اطلاع پیدا کرد جریانهایی در کوفه رخ داده و لشکر فراهم می کنند برای اینکه بروند به جنگ اباعبدالله. او از مجاهدین اسلام بود، با خودش گفت به خدا قسم، من سالها با کفار به خاطر اسلام جنگیده ام و هرگز آن جهادها به پای این جهاد نمی رسد که من از اهل بیت پیغمبر دفاع بکنم. آمد به خانه، به زنش گفت من چنین فکری کرده ام، گفت بارک الله، فکر بسیار خوبی کرده ای ولی به یک شرط، گفت چه شرطی؟ گفت باید مرا با خودت ببری. زن را که با خودش برد، مادرش را هم برد، و اینها چه زنهایی هستند!
این مرد خیلی شجاع بود و با دو نفر از غلامان عمر سعد و عبیدالله زیاد که خودشان داوطلب شدند، جنگید و هر دوی آنها را که افراد بسیار قوی ای بودند، از بین برد، به این ترتیب که بعد از داوطلب شدن آن دو نفر، اباعبدالله وقتی نگاه کردند به اندام و شانه ها و بازوهای این مرد، فرمودند این، مرد میدان آنهاست و رفت و مرد میدانشان هم بود.
اول، یسار نامی آمد که غلام عمر سعد بود. عبدالله بن عمیر او را از پای در آورد ولی قبلا کسی از پشت سر به جناب عبدالله حمله کرد و اصحاب اباعبدالله فریاد کشیدند: از پشت سر مواظب باش ولی تا به خود آمد او شمشیرش را فرود آورد و پنجه های دست عبدالله قطع شد اما با دست دیگرش او را هم از بین برد. در همان حال آمد خدمت اباعبدالله در حالی که رجز می خواند. به مادرش گفت مادر! آیا خوب عمل کردم؟ گفت نه، من از تو راضی نیستم، من تا تو را کشته نبینم، از تو راضی نمی شوم. زنش هم بود، البته زنش جوان بود، به دامن عبدالله بن عمیر آویخت. مادر گفت که مادر، مبادا اینجا به حرف زن گوش بکنی، اینجا جای گوش کردن به حرف زن نیست. تو اگر می خواهی که من از تو راضی باشم، جز اینکه شهید بشوی راه دیگری ندارد.
این مرد می رود تا شهید می شود. بعد سر او را می برند و می اندازند به طرف خیام حرم، چند نفر هستند که سرهایشان پرتاب شده به طرف خیام حرم، یکی از آنها، این مرد است. این مادر، سر پسر خود را می گیرد و به سینه می چسباند، می بوسد و می گوید پسرم حالا از تو راضی شدم، به وظیفه خودت عمل کردی. بعد می گوید ولی ما چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم، همان سر را پرت می کند به سوی یکی از افراد دشمن و بعد عمود خیمه ای را بر می دارد و شروع می کند به حمله کردن:
انا عجوز سیدی ضعیفه *** خاویه بالیه نحیفه
من پیرزن ضعیفه ای هستم، پیرزن ناتوانم، اما تا جان دارم از خاندان فاطمه دفاع می کنم.
(بحار الانوار ج 45 ص 28، مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 104، مقتل الحسین خوارزمی ج 2 ص 22، مقتل مقرم ص 315)،
در کربلا، ده یا نه طفل غیر بالغ شهید شدند. در مورد یکی از آنها، تاریخ می نویسد: و خرج شاب قتل ابوه فی المعرکه (بحار الانوار ج 45 ص 27، مقتل الحسین خوارزمی ج 2 ص 22) جوانی که پدرش در معرکه شهید شده بود (ولی نگفته اند که پدرش چه کسی بود، یعنی برای ما مشخص نیست)، آمد خدمت اباعبدالله و گفت اجازه بدهید من بروم به میدان، فرمود: نه. همچنین فرمود: به این جوان اجازه ندهید به میدان، برود که پدرش کشته شده است، همین بس است و مادرش هم در اینجا حاضر است، شاید او راضی نباشد.
عرض کرد یا اباعبدالله اصلا این شمشیر را مادرم به کمر من بسته است و او مرا فرستاده و به من گفته تو هم برو به راه پدر و جان خودت را قربان جان اباعبدالله کن. شروع کرد به خواهش و التماس کردن تا اباعبدالله به او اجازه داد و آخر سر اینکه معلوم نشد که او پسر مسلم بن عوسجه بوده یا پسر حرث بن جناده، این است که این هر دو، با خاندانشان در کربلا بوده اند. البته عبدالله بن عمیر هم با خاندانش در کربلا بوده، ولی این قدر معلوم است که او فرزند عبدالله بن عمیر نبوده است. وقتی این بچه آمد به میدان، برخلاف اغلب افراد که خودشان را به پدر و جدشان معرفی می کردند که من فلانی هستم، پسر فلانی، این کار را نکرد، بلکه طور دیگری حرف زد که در منطق، گوی سبقت را از همه ربود. وسط میدان که رسید، فریاد زد:
امیری حسین و نعم الامیر *** سرور فؤاد البشیر النذیر
ای مردم اگر می خواهید مرا بشناسید، من آن کسی هستم که آقای او حسین است، من آن کسی هستم که او مایه خوشحالی قلب پیغمبر است، سرور فؤاد البشیر النذیر. (بحار الانوارج 45 صفحه 27، مناقب ابن شهر آشوب ج 4 صفحه 104، مقتل الحسین خوارزمی ج 2 صفحه 22). می بینید بچه، بزرگ، شیرخوار، هر کدام در این حادثه، مقامی دارند (مقام عجیبی)، حالا مقام اهل بیت پیغمبر، وظیفه و رسالتی که زنها از نظر تبلیغ داشتند، به جای خود و در همه اینها خاندان اباعبدالله، خودشان از همه پیش هستند.
جناب قاسم برادری دارد به نام عبدالله (امام حسن (ع) ده سال قبل از امام حسین (ع) شهید شد، مسموم شد و از دنیا رفت. سن این طفل را هم ده سال نوشته اند. یعنی وقتی که پدر بزرگوار از دنیا رفته، او تازه بدنیا آمده و شاید بعد از آن هم بوده. به هر حال از پدر چیزی یادش نبود. و در خانه اباعبدالله بزرگ شده بود و اباعبدالله، هم برای او عمو بود و هم به منزله پدر). ابا عبدالله به عمه این طفل، به خواهر بزرگوارش زینب سپرده بود که مراقب این بچه ها بالخصوص باشند. این پسربچه ها مرتب تلاش می کردند که خودشان را به وسط معرکه برسانند ولی مانع می شدند.
نمی دانم در آن لحظات آخر که اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد که یک مرتبه این طفل ده ساله از خیمه بیرون زد و تا زینب (س) دوید که او را بگیرد، خودش را از دست زینب رها کرد و گفت 'والله لا افارق عمی'؛ به خدا قسم من از عمویم جدا نمی شوم. (بحار الانوارج 45 صفحه 53، اعلام الوری صفحه 243، ارشاد شیخ مفید صفحه 241)
به سرعت خودش را رساند به اباعبدالله در حالی که ایشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حرکت برایشان خیلی کم بود. این طفل آمد و تا آمد خودش را به دامن عموی بزرگوار انداخت. اباعبدالله او را در دامن گرفت. شروع کرد به صحبت کردن با عمو، در همان حال یکی از دشمنان آمد برای اینکه ضربتی به اباعبدالله بزند.
این بچه دید که کسی آمده به قصد کشتن اباعبدالله، شروع کرد به بدگویی کردن: ای پسر زناکار! تو آمده ای عموی مرا بکشی؟ به خدا قسم من نمی گذارم. او که شمشیرش را بلند کرد، این طفل دست خودش را سپر قرار داد، در نتیجه بعد از فرود آمدن شمشیر، دستش به پوست آویخته شد. در این موقع فریاد زد: یا عماه! عمو جان! دیدی با من چه کردند؟!
منـابـع
مرتضی مطهری- حماسه حسینی 1- صفحه 312-307
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها