صعود و نزول ارواح مؤمنان و عرفا

فارسی 3181 نمایش |

در بحار حدیثی آمده است که: اصحاب رسول اکرم (ص) که مردان مؤمنی بودند، حالتی در خود دیدند. دغدغه در آنها پیدا شد که نکند ما منافق باشیم و خودمان نمی دانیم. به پیامبر (ص) عرض کردند: «یا رسول الله نخاف علینا النفاق؛ ما می ترسیم منافق باشیم.» فرمود: چرا؟ عرض کردند: برای اینکه وقتی در محضر مبارک شما می نشینیم و شما صحبت می کنید، موعظه می کنید، از خدا می گویید، از قیامت می گویید، راجع به گناهان و توبه و استغفار سخن می گویید، یک حال بسیار خوشی پیدا می کنیم، ولی بعد که از حضور شما مرخص می شویم «و شممنا الاولاد و راینا العیال والاهل؛ و مدتی با زن و بچه مان می نشینیم تعبیر خودشان این است که بچه هایمان را بو می کنیم می بینیم که حالمان برگشت، باز همان آدم اول شدیم.» یا رسول الله! آیا این نفاق نیست؟ نکند نفاق باشد و ما منافق باشیم! فرمود: نه، این نفاق نیست. نفاق، دورویی است، این، "دوحالتی" است. انسان گاهی روحش اوج می گیرد و بالا می رود و گاهی روحش پایین می آید. البته شما وقتی پیش من هستید و این حرف ها را می شنوید، قهرا چنین حالتی پیدا می کنید. بعد این جمله را فرمود: «لو تدومون علی الحالة التی وصفتم انفسکم بها لصافحتکم الملائکة و مشیتم علی الماء»؛ «اگر به آن حالتی که پیش من هستید، باقی بمانید و از آن حال خارج نشوید، می بینید ملائکه می آیند و با شما مصافحه می کنند و شما بر روی آب می توانید راه بروید، بدون اینکه فرو بروید!» آن حالت، حالتی نیست که برای شما همیشه باقی بماند. اگر آن حالت برایتان به صورت یک ملکه باقی بماند، به این مقام ها می رسید. به نظر من این قطعه معروف سعدی ترجمه همین حدیث است، ولی به صورت دیگری مطلب را از زبان یعقوب می گوید:
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند *** که ای روشن گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی *** چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
یوسف در مصر خود را به برادرانش معرفی کرد و پیراهنش را به آنها داد و گفت این را ببرید. اینها هنوز نیامده بودند که یعقوب گفت: «انی لاجد ریح یوسف لولا ان تفندون»(یوسف/ 94)؛ «بوی یوسف را احساس می کنم اگر نگویید این (آدم)، پیر و خرفت شده است.» (کسی در زبان شعر خطاب به یعقوب می گوید:) تو چه طور بوی پیراهن یوسف را از مصر احساس می کنی، در حالی که (قبلا) او خودش در چاه کنعان در ده خودتان بود ولی او را احساس نمی کردی؟ چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت احوال ما برق جهان است *** دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم *** گهی بر پشت پای خود نبینیم
حال ما مثل برق جهنده است، یک لحظه می جهد و لحظه ای دیگر خاموش است.
(به قول حافظ):
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر *** وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
تا اینجا دنباله سؤالی است که از یعقوب شده و او هم جواب داده است. بعد می گوید:
اگر درویش در حالی بماندی *** سر و دست از دو عالم برفشاندی
اگر (عارف) در حالی که برایش رخ می دهد، باقی بماند، از دو عالم بالاتر می رود.

منـابـع

مرتضی مطهری- انسان کامل- صفحه 155-158

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها