داستان مرگ مأمون
فارسی 5001 نمایش |داستان مرگ مأمون داستان عجیبی است. مسعودی در مروج الذهب می نویسد که مأمون در یکی از جنگهایش (گویا با روم جنگیده بود. آن زمان، استانبول فعلی و قسطنطنیه قدیم مرکز روم بوده است و این قسمت سوریه و اطراف آن تقریبا مرز دنیای اسلامی شمرده می شد، بعد در دوره های سلاطین عثمانی و سلطان محمد فاتح بود که اینها فتح کردند و خلافت شرقی مسیحیت را برچیدند) با یک لشکر فوق العاده جراری لشکرکشی کرده بود، در حدود صد هزار نفر سپاهش شمرده می شدند. دشتی را در همین قسمتهای شمال سوریه نام می برد به نام «پرسوس» که دشت بسیار باصفایی بود. وقتی مأمون برمی گشت، این دشت باصفا را دید، خیلی خوشش آمد، دستور داد همین جا اطراق شود.
چشمه بسیار بزرگی آنجا بود و آب بسیار سردی از زمین می جوشید. این چشمه به قدری باصفا بود که آن ریگهای زیر کاملا پیدا بود. دستور داد تخت و خرگاهش را همان جا زدند. نشسته بود و غرق در خیالات و افکار خودش بود. در این بین، در همان جلوی چشمه که استخر مانندی بود ناگهان یک ماهی سفید بسیار زیبایی پیدا شد. مأمون هوس کرد همین ماهی را بگیرند و کباب کنند. گفت: غواص بیاید این را بگیرد. فورا مردی آمد و خودش را در آب انداخت و این ماهی را در همان داخل آب گرفت (غواص خیلی ماهری بود) و به دست مأمون داد. چون حیوان هنوز زنده بود یک تکانی به خودش داد و دوباره پرید در آب. دو مرتبه غواص پرید که ماهی را بگیرد، و گرفت. ولی همین آب که از بدن این ماهی به بدن مأمون پاشید (چون سرد بود یا وضع دیگری داشت) بعد از آن یک حالت رعشه ای در او پیدا شد یعنی احساس لرز کرد. ماهی را گرفتند و بعد دستور داد کباب کردند. مأمون احساس کرد که حالش خوش نیست، سرما سرمایش می شود، و کم کم تب کرد. طبیب آوردند و بستری شد. دم به دم بر تبش افزوده می شد. هر چه رویش لحاف و چیزهای گرم کننده می انداختند، می گفت: بیشتر مرا بپوشانید سرمایم می شود. هر چه می انداختند دیگر فایده نمی کرد.
"بختیشوع" و "ابن ماسویه" دو طبیب درجه اول بودند که همراهش بودند، آمدند و او را کاملا معاینه کردند. چیزی تشخیص ندادند و نتوانستند بفهمند. بعد از مدتها یک عرق خاصی و یک رطوبت لزج و چسبنده ای از بدنش بیرون آمد، یک حالت عجیبی که باز آنها نفهمیدند چیست. آن ماهی که اساسا خورده نشد. یک یا دو شبانه روز به همین حال بود. اینها هرچه کوشش کردند که این بیماری را تشخیص بدهند نتوانستند. معالجاتی کردند ولی موثر واقع نشد. دیگر کم کم خود مأمون هم احساس کرد قضیه خطری است. این دو طبیبش نصرانی بودند. یک نبضش به دست یکی بود و نبض دیگرش به دست دیگری. یک نفر آمد به بالین مأمون و به او گفت که ذکر خدا بگو، شهادتین بگو. ظاهرا ابن ماسیه گفت: حالا وقت حرف زدن نیست. مأمون بدش آمد و فکر کرد که این چون مسیحی است نمی خواهد او دم مرگ شهادت بگوید. همین طور که دستش به دست او بود، دستش را کشید و با مشت محکم به سینه پزشک کوبید که تو چرا چنین حرفی زدی؟
بالاخره معالجات موثر نشد. شب شد. مأمون گفت که این تخت مرا بگیرید و ببرید بالای آن تپه روی بلندی. بردند روی بلندی. از بالای آن بلندی به تمام لشکرگاه مشرف بود. شب بود و هر گروهی در یک جا جمع شده و آتشی روشن کرده بودند. آنها هم بی خبر که الان به سر مأمون بدبخت چه آمده است. مأمون نگاه کرد دید تمام این دشت، چند فرسخ در چند فرسخ، همین طور آتش و چراغ روشن است، دید این دشت را سپاهیان مأمون پر کرده اند. حالا یک چنین لشکری و یک چنین قدرتی دارد و اینچنین در مقابل یک بیماری که ریشه اش معلوم نیست عاجز و ناتوان است. می گویند: در همان حال سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: «یا من یبقی ملکه ارحم من لا یبقی ملکه؛ ای کسی که ملکش باقی است رحمی بکن به این بدبختی که ملکش فانی است». ولی این حالتش مثل حالت فرعون در دم آخر است، «الان و قد عصیت قبل، آیا حالا ایمان می آوری؟ در حالی که پیش از این نافرمانی کردی» (یونس/ 91).
منـابـع
مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 8- صفحه 202-204
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها