داستان آگاه شدن حاج عبدالرضا گرعاوی از کار پنهانی

فارسی 7605 نمایش |

علامه تهرانی در کتاب خود ماجرایی نقل می کند: دوستی داشتم به نام حاج عبدالزهراء گرعاوی نجفی از اهالی اطراف نجف. وی مردی بود بسیار باهوش و سریع الانتقال و تندذهن، و در عین حال متدین و عاشق امام حسین (ع)، دارای حال بکاء و گریه های طولانی و شوریده، و بدین جهت نیز از مکاشفات صوریه و مثالیه نیز برخوردار بود. شغلش در بغداد و منزلش در کاظمین و خود نیز دارای ماشین سواری و خودش راننده آن بود. شبهای جمعه برای زیارت به کربلا مشرف میشد، و غالبا برای صله أرحام خود و زیارت قبر مطهر امام علی (ع) به نجف اشرف می آمد. در اوائل آشنائی حقیر با ایشان بود که در اوائل تابستان بنده با تمام عیالات و دو فرزند عازم زیارت دوره شدیم، و چند روزه به سامرا مشرف شده و سپس به کاظمین آمدیم، در این وقت آقای حاج عبدالزهراء با ماشین خود برای زیارت به نجف رفته بود و در کاظمین نبود. فردای آن روز آفتاب طلوع کرده بود، که حسب العاده به حرم مطهر کاظمین مشرف شدیم و در مراجعت از حرم، طفل أکبر اینجانب که در آن وقت چهارسال داشت، چون چشمش در راه به خیار نوبر افتاد طلب کرد و گریه کرد؛ و اتفاقا چون قدری حالت اسهال و تردد داشته و برای او خوب نبود ما از خریدن امتناع کردیم، و او هم اصرار داشت، تا بالاخره من اعتنائی به گریه او ننمودم و روی دست او زدم و از مقابل خیارها گذشتیم.
نزدیک غروب آفتاب بود که یکی از دوستان کربلائی ما به مسافرخانه آمد و گفت حاج عبدالزهراء امروز از زیارت نجف أشرف مراجعت کرده است، می آئی به دیدنش برویم و نماز را هم همانجا بخوانیم ؟! من گفتم ضرری ندارد! لذا با هم از مسافرخانه حرکت کردیم و تا منزل او که در آن وقت در خارج کاظمین و متصل به آن و از نواحی جدید الإحداث است، قدری راه بود، پیاده روان شدیم. در راه من دیدم جماعتی گرد آمده اند؛ و مشغول تماشای چیزی هستند. از همراهم پرسیدم: این چیست که تماشا میکنند؟! گفت: تلویزیون است؛ تازه در کاظمین آورده اند و مردم برای تماشا جمع شده اند. من از دور نگاه کردم دیدم عکس ها و صورتهای متحرکی بر روی صفحه میگذرد. بسیار در شگفت آمدم که خدایا صنعت بشر به کجا کشیده است که صدا و سیمای افرادی را از راه دور می آورد و در همان لحظه در مقابل دیدگان قرار میدهد، و این حدیث نفسی بود که با خود کردم.
باری گذشتیم و به منزل او رسیدیم، چون وارد شدیم، دیدیم سجاده خود را پهلوی حدیقه اش (باغچه) انداخته و مشغول نماز است. ما نیز نماز را خواندیم، و پس از اتمام نماز و احوالپرسی و تعارفات عادی گفت: حق با باطل مخلوط نمیشود و بالاخره حق به کناری، و باطل نیز به کناری میرود. گفتم صحیح است! گفت: حق و باطل، مانند روغن و آب هستند، اگر آنها را به روی هم بریزی و تکان هم بدهی، باز روغن در رو و آب در زیر می ایستد! گفتم: همینطور است! گفت: سید محمد حسین! میدانی که انسان به تمام مقامات و مناصب با نقشه و تدبیر و مکر می تواند برسد؛ تاجر شود، مالدار شود، عالم و مرجع شود، سلطان و رئیس جمهور شود، ولی راه خدا نقشه و حیله بردار نیست! گفتم: آری همینطور است! گفت: من امروز صبح از نجف خارج شدم و با سیاره (ماشین) بسوی کاظمین می آمدم، ناگاه دیدم که ممکن است انسان در طبقه دهم از یک عمارتی باشد و بواسطه مختصر غفلتی، یک مرتبه به طبقه پائین سقوط کند!
من فهمیدم که این همه گفتارها و سؤالها و خطابها به جهت این است که به من بفهماند: زدن روی دست طفل که خیار میخواسته است صحیح نیست و طفل را باید با صبر و تحمل آرام کرد، و او در همان وقتی که ما از نزد خیار فروش عبور میکردیم، در ماشین خود نشسته و در بیابان حله بسوی بغداد در حرکت است، از حال ما و کیفیت درخواست بچه، و ضرب ما مطلع بوده، ولی نمی خواهد صریحا بگوید که تو چنین کرده ای! در این حال بدون اختیار در درون خود، با او گفتم: والله لقصتک أعجب؛ سوگند به خدا که داستان تو و دیدن تو در بیابان نجف، کاری را که من از فاصله قریب به یکصد کیلومتر از دور انجام داده ام، از داستان تلویزیون که برای من عجب آور بود، شگفت انگیزتر است .

منـابـع

علامه سید محمد حسینی تهرانی- معادشناسی 7- صفحه 119-116

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد