تصمیم عمربن سعد برای جنگ با امام حسین (ع)
فارسی 7308 نمایش | عمربن سعد از آن آدمهایی بود که هم خدا را می خواست هم خرما را، کوشش می کرد که تمردی از عبیدالله بن زیاد نکرده باشد و آن ابلاغی را که برایش جهت حکومت ری (همین منطقه تهران و اطراف آن) صادر شده بود ابن زیاد از او پس نگرفته باشد و در عین حال خیلی کوشش می کرد یک کاری بکند که خودش را به گناه بزرگ آلوده نکند. لهذا دو سه باری که حضرت با او صحبت کردند، وقتی که گزارش می داد گزارشها را طوری می داد که بلکه غیظ ابن زیاد بخوابد، و احیانا تاریخ نوشته است یک چیزهایی را از پیش خودش می گفت که امام حسین (ع) نگفته بودند، مثلا: حسین بن علی آن قدر هم که شما شنیده اید سر مخالفت ندارد. در آخرین نامه اش به عبیدالله زیاد یک چنین چیزی نوشته بود که شما در این کار عجله نکنید و تصمیم خیلی شدیدی نگیرید و ما امیدوار هستیم بلکه بتوانیم یک کاری بکنیم که صلح در امت برقرار بشود و خون حسین بن علی هم ریخته نشود و وضع حکومت شما هم همین طور که هست برقرار باشد. نامه ای نوشته بود که ابن زیاد را کمی به فکر فرو برد.
آدمهای خبیث بدذات هرجا که باشند اثر وجودی خودشان را بروز می دهند. عده ای در حاشیه مجلس او نشسته بودند. یکی از اینها همین شمربن ذی الجوشن بود. وقتی ابن زیاد گفت از پسر سعد چنین نامه ای آمده است، از جا بلند شد و گفت: امیر! یکوقت به حرفهای عمرسعد خام نشوی، حسین پسر علی است، اینها شیعیان متفرق در بلاد زیاد دارند، تو از کجا اطمینان داری که شیعیان اینها که در بلاد مختلف متفرق هستند اگر اطلاع پیدا کنند به اینجا نیایند و اگر آمدند کار بسیار مشکل است. سیاست اقتضا می کند که قبل از آنکه این خبر به بلاد مختلف پخش بشود تو به سرعت کار حسین را یکسره کنی. می گویند وقتی ابن زیاد این جمله را شنید تکان خورد، گفت مثل اینکه خواب بودم مرا بیدار کردی، بعد این شعر را خواند:
الآن قد عقلت مخالبنا به *** یرجو النجاة و لات حین مناص
گفت: الآن چنگالهایمان خوب به حسین بن علی بند شده و او امید به رهایی دارد در حالی که راه فرار بر او بسته است. این جمله را که از شمر شنید، ضمنا نسبت به عمرسعد هم ناراحت شد که اینها چیست که تو برای من می نویسی؟! برداشت یک نامه تندی به عمرسعد نوشت که ما تو را نفرستادیم آنجا برای ما مصلحت اندیشی کنی، اینها چیست برای من می نویسی؟! تو مأمور یکی از دو کاری: یا باید حسین بن علی را بکشی و سرش را برای من بفرستی، یا خودش را کت بسته تحویل من بدهی. اگر حاضری دستور ما را اجرا کن، حاضر نیستی ما شخص دیگر را به امارت جیش منصوب می کنیم. یک نامه هم محرمانه نوشت، به دست خود شمر داد و گفت: آن نامه مرا به او بده، اگر قبول کرد که بسیار خوب او امیر باشد تو هم امر او را اطاعت کن، اگر دیدی قبول نمی کند فورا این حکم را بیرون بیاور گردنش را بزن سرش را برای من بفرست و خودت امیر جیش باش.
وقتی که شمر نامه اول را به عمرسعد داد، او خواند و یک نگاهی به سراپای شمر کرد، گفت تو نگذاشتی، من می فهمم، این وسوسه را تو کردی. شمر گفت: حالا به هر حال چه کار می کنی؟ دستور امیر را اجرا می کنی یا نه؟ او هم حدس زد که اگر بگوید نه چه خواهد شد، گفت: البته اجرا می کنم. شمر گفت: بسیار خوب، تکلیف من چیست؟ گفت: تو امیر و فرمانده پیادگان باش.
منـابـع
مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 10- صفحه 85-83
کلیــد واژه هــا
1 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها