تفسیر انسان شناسی و روانشناسی از وحی
فارسی 3647 نمایش |یک نظریه ای پیرامون وحی وجود دارد که نه مسأله وحی را به آن شکل عامیانه قبول می کند (که وحی را چیزی نداند جز اینکه آدم حرفها را از راه گوشش می شنود و یک فرشته هم مثل یک انسان می آید، او هم از بالا پرپر می زند می آید پایین) و نه آن را یک امر عادی تلقی می کند منتها در سطح نوابغ بشری، بلکه معتقدند که در همه افراد بشر (ولی به تفاوت) غیر از عقل و حس یک شعور دیگر و یک حس باطنی دیگر هم وجود دارد و این در بعضی از افراد قوی است و آنقدر قوی می شود که با دنیای دیگر واقعا اتصال پیدا می کند (دنیای دیگر چگونه است، ما نمی دانیم) به طوری که واقعا دری از دنیای دیگری به روی او باز می شود، یعنی تنها فعالیت وجود خودش نیست، نبوغ خودش نیست، فقط استعدادی که دارد استعداد ارتباط با خارج از وجود خودش هست، درست مثل اینکه (بلا تشبیه) ممکن است دو نفر باشند که از نظر نبوغ فردی مثل همدیگر باشند ولی یکی چون با خارج ایران ارتباط دارد، می رود و می آید یا مثلا وسیله ارتباطی مانند تلگراف و تلفن دارد، به واسطه داشتن این وسیله از آنجا خبرهایی را تلقی می کند که این رفیقش که به اندازه او نبوغ فردی دارد از این قضایا بیخبر است.
آنچه این بر او زیادت دارد، وسیله ای است، حسی است، ارتباطی است که با دنیای دیگر دارد. و این به نص قرآن اختصاص به پیغمبران هم ندارد، برای اینکه خود قرآن هم این را برای غیر پیغمبران نیز ذکر کرده است به یک حد بسیار قوی و نیرومندی. ما می دانیم که مریم مادر عیسی را خداوند در زمره پیغمبران ذکر نکرده است همچنانکه مادر موسی را هم در زمره پیغمبران ذکر نکرده است، ولی در عین حال این گونه ارتباط و اتصال با جهان دیگر را به یک نحو بسیار شدید و عالی(مخصوصا برای مادر عیسی حضرت مریم) ذکر کرده است که فرشتگان بر او ظاهر می شدند و با او سخن می گفتند: «یا مریم ان الله اصطفیک و طهرک و اصطفیک علی نساء العالمین* یا مریم اقنتی لربک و اسجدی و ارکعی مع الراکعین؛ و [ياد كن] هنگامى را كه فرشتگان گفتند اى مريم خداوند تو را برگزيده و پاك ساخته و تو را بر زنان جهان برترى داده است. اى مريم فرمانبر پروردگار خود باش و سجده كن و با ركوع كنندگان ركوع نما.» (آل عمران/ 42- 43) حتی - به نص قرآن کریم (برای او از غیب غذا می آوردند) تا آن حدی که زکریایی که پیغمبر بود در شگفت می ماند و می گفت: «یا مریم انی لک هذا قالت هو من عند الله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب؛ گفت اى مريم اين از كجا براى تو [آمده است او در پاسخ مى] گفت اين از جانب خداست كه خدا به هر كس بخواهد بى شمار روزى مى دهد.» (آل عمران/ 37) در اصطلاح حدیث ما اینها را "محدث" می گویند، می گویند نبی نیستند، رسول هم نیستند، محدث هستند. یعنی با اینها سخن گفته می شود، تقریبا می شود گفت از مسلمات اسلام است که غیر پیغمبران هم می توانند محدث باشند. ما حضرت امیر را خیلی کمتر از پیغمبر نمی دانیم و پیغمبر نبوده اند ولی مسلم حضرت امیر حقایقی را از غیب تلقی می کرده بدون واسطه پیغمبر.
البته به دست پیغمبر پرورش پیدا کرده ولی این مقدار مطالب را تلقی می کرده، و حتی این در نهج البلاغه هست که می فرماید: «و لقد کنت مع رسول الله بحراء؛ من با پیغمبر در غار حرا بودم.» آن وقت بچه بوده، در حدود سنین ده سالگی، و بعضی نوشته اند دوازده سالگی. «اری نور الرسالة و اشم بریح النبوة؛ نور رسالت را می دیدم و بوی نبوت را استشمام می کردم.» معلوم است یک تعبیر خاصی است، یعنی چیزهایی را همان وقت در پیغمبر حس می کردم. تا آنجا که می گوید: «و لقد سمعت رنة الشیطان حین نزول الوحی الیه؛ که من آن ناله دردناک شیطان را وقتی که وحی بر پیغمبر نازل شد شنیدم، به پیغمبر گفتم که من شنیدم، به من فرمود: یا علی انک تسمع ما اسمع و تری ما اری و لکنک لست بنبی؛ تو می شنوی آنچه من می شنوم.» (نهج البلاغه/ خطبه 190)
معلوم است که "تو می شنوی آنچه من می شنوم" یک صدایی نبوده که اگر ما هم آنجا بودیم می شنیدیم. یعنی شکل شنیدن این جور نبوده که هر صاحب گوشی، هر حیوانی و هر انسانی اگر آنجا می بود این صدا را می شنید، چون می گوید: «انک تسمع ما اسمع و تری ما اری؛ آنهایی که من می شنوم تو می شنوی، آنهایی که من می بینم تو هم می بینی، در عین حال تو پیغمبر نیستی.» خود ایشان جمله هایی دارند، می فرمایند: «ان الله سبحانه و تعالی جعل الذکر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و ما برح لله عزت الائه فی البرهة بعد البرهة و فی ازمان الفترات عباد ناجاهم فی فکرهم و کلمهم فی ذات عقولهم؛ خدا ذکر را (یعنی یاد خودش را) مایه روشنی دلها قرار داده است، به وسیله همین یاد او بودن است که گوش انسان سنگینیش برطرف می شود، می شنود بعد از اینکه نمی شنید، می بیند بعد از آنکه نمی دید.» (نهج البلاغه/ خطبه 220) این تعبیر، را دو جور می شود معنی کرد: یکی اینکه "می شنود بعد از آنکه نمی شنید" مقصود کنایه است از اینکه سخنان حق را می شنید ولی در او اثر نمی گذاشت ولی بعد از این در او اثر می گذارد، عبرتها را می دید ترتیب اثر نمی داد، بعد از این ترتیب اثر می دهد.
ولی احتمال بیشتر این است که چیزهایی می شنود که قبلا نمی شنید، و واقعا چیزهایی می بیند که قبلا نمی دید «و تنقاد به بعد المعاندة؛ بعد می شود واقعا عبد.» منقاد، خاضع در مقابل حق. قرینه، این ما بعد است: «و ما برح الله عزت الائه فی البرهة بعد البرهة؛ دائما در جهان اینچنین بوده، در فواصل متعدد، در وقتی که پیغمبرانی نبوده اند.» «و فی ازمان الفترات؛ همیشه خداوند بندگانی داشته است که با آنها در فکرشان مناجات می کرده.» (مناجات سخن سری را می گویند) خداوند در فکر آنها با آنها سخن سری می گفته است. «و کلمهم فی ذات عقولهم؛ در عقل آنها با آنها سخن می گفته است.» صد در صد این جمله حضرت می خواهد بفهماند که تنها پیامبران نیستند که سخن حق را می شنوند و الهامی از ناحیه حق به آنها می شود، افراد دیگری همیشه بوده اند و چنین اشخاصی در جهان خواهند بود، در عین حال پیغمبر هم نیستند. این نظریه مبتنی بر این اساس است، یک نوع انسان شناسی است، خلاصه اش انسان شناسی است، که در هر بشری کم و بیش این استعداد هست، حداقلش آن چیزی است که در بعضی از خوابها ظهور می کند. حتی فلاسفه هم این را از همین باب ذکر کرده اند.
در حدیث هم هست که رؤیای صادق یک جزء از هفتاد جزء نبوت است، یعنی یک شعله و یک برق خیلی کوچکی است. هفتاد همیشه عددی است که برای کثرت آورده می شود. مقصود این است که آن خیلی شدید است و این خیلی ضعیف، مثل اینکه نور خیلی ضعیفی را بگویید که این هم از نوع خورشید است. مقصود این است که آن قوی است و این ضعیف، بالاخره نور نور است ولی آن قوای آن است این ضعیفش. می گویند این حس در همه افراد کم و بیش وجود دارد و قویترش آن چیزی است که در پیغمبران وجود دارد. این نظریه در قدیم بوده است یعنی فلاسفه قدیم که در باب "نفس" صحبت می کردند این استعداد را پذیرفته اند، امروز هم عده ای از اکابر روانشناسهای امروز این را پذیرفته اند، از جمله ویلیام جیمز است که مرحوم فروغی در کتاب سیر حکمت در اروپا (جلدسوم) این مطلب را از او نقل کرده است.
او روانشناسی را بر پایه آزمایش گذاشته، روانشناسیش روانشناسی آزمایشی است و معتقد است که من در آزمایشهای خودم به این مطلب رسیده ام که بعضی از افراد بشر این حس در آنها وجود دارد که گاهی از باطن، یک راهی به جای دیگر پیدا می کنند و به قول خود او این منها (من من و من شما و من ایشان) مثل چاههایی است که از زمین کنده باشند، آبهایی که از زیر زمین می آید به روی زمین، این یک چشمه است آن یک چشمه و آن یک چشمه، اینها از همدیگر جدا هستند ولی در آن زیر زمین، در آن اعماق می توانند به همدیگر متصل بشوند با اینکه از رو از هم جدا هستند. منتها ممکن است از آن زیر یک پیوستگی و ارتباطی داشته باشند که به همدیگر متصل می شوند و از آن راه است که ممکن است من از ضمیر شما آگاه شوم، شما از ضمیر من آگاه شوید و یا آگاهی به قدری کامل باشد که یک نفر از ضمیر همه آگاه بشود. به هر حال، این نظریه که وحی را یک حس مخصوص و یک شعور مخصوص و یک استعداد مخصوص تشخیص می دهد می گوید دری از جهان دیگر (که به جهان دیگر هم معتقد است) به روی شخص باز می شود.
اگر بگوییم مسأله فرشته چه می شود؟ فرشته نازل می شود یعنی چه؟ می گویند فرشته همانی است که این به او اتصال پیدا می کند، این همان حقیقتی است که این او را در باطن می یابد ولی روح انسان این خاصیت را دارد که به اصطلاح طبقه به طبقه و درجه به درجه است، هر چیزی را در هر درجه ای به نوع خاصی ادراک می کند. مثلا می گویند امر عادی که در طبیعت وجود دارد این یک وجود است، به حس انسان که می آید آن را ادراک می کند یک مرتبه خاص دیگری از وجود است، بعد می رود در عالم خیال، آنجا شکل دیگری پیدا می کند، بعد می رود در عالم عقل شکل دیگری پیدا می کند، و بعد ممکن است در ماوراء عقل شکل دیگری داشته باشد. اشیائی را که انسان ادراک می کند، از طبیعت می آید به حس، از حس می رود به خیال، از خیال می رود به عقل، از عقل می رود به ماوراء عقل. یک وقت هست که از آن طرف می آید پایین. همان موجود ماوراء طبیعت و ماده ای که حس باطن انسان در آنجا درک کرده، وقتی که تنزل کند بیاید به مرتبه حس، برای او به صورت یک فرشته مجسم می شود و او را می بیند.
پس نزولی که فرشته می کند نزول است اما نه نزول در طبیعت که از کره مثلا بالا بیاید در عالم طبیعت، حرکت هم هست، واقعا سیر هم هست، اما سیری است که از مراتب باطن خود او آمده است، از باطن خود او آمده تا متمثل شده و به صورت یک امر محسوس در بیرون در آمده است.
پس نزول هست ولی نه نزول جسمانی و مادی، نزول معنوی و باطنی. این همین حرفی است که از قدیم حکمای الهی گفته اند و عده ای گفته اند این انکار نبوت است، انکار وحی است. اساس این نظر این دو نکته است: یکی این که در انسان یک شعوری ماوراء طبیعتی قائل است، و پایه سوم آن این طرز فکر فلسفی روانشناسی است راجع به روح عقل و حس تشخیص می دهند که در بعضی از افراد خیلی قوی است که آنها پیغمبران هستند و مادون پیغمبران. پایه دیگر این نظریه این است که به جهان ماوراء طبیعتی قائل است، و پایه سوم آن این طرز فکر فلسفی روانشناسی راجع به روح و نفس انسان که اشیاء از مرتبه طبیعت ترقی می کنند. "ترقی می کنند" یعنی هر مرتبه ای یک شکلی دارد تا می رسد به بالا.
از بالا وقتی که بیاید به طرف حس باز همینطور شکلها را طی می کند، همین رنگها را پیدا می کند، یعنی در هر ظرفی که قرار می گیرد یک شکل خاصی دارد، همانی که جبرئیل است، روح القدس است، روح الامین است، در آن جهان که هست یک شکل خاصی دارد، وضع خاصی دارد، همو وقتی به این جهان بیاید به صورت یک بشر متمثل می شود، و به همین جهت پیغمبر فرمود که من وقتی جبرئیل را به صورت واقعیش می دیدم هر جا نگاه می کردم او را می دیدم یعنی آن وقت دیگر برای من به صورت یک موجود مجسمی که فقط در مقابل من هست و در جای دیگر برای من به صورت یک موجود مجسمی که فقط در مقابل من هست و در جای دیگر نیست نبود، وقتی او را به صورت واقعیش می دیدم هرجا را که نگاه می کردم او را می دیدم. پس معلوم می شود او هم صورت واقعی و صورت متمثل شده این چنینی دارد.
منـابـع
مرتضی مطهری- نبوت- صفحه 23- 27
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها