ویژگی روش دکارت در فلسفه خویش
فارسی 3839 نمایش |ویژگیهای روش دکارت را در فلسفه خویش نسبت به فلسفه قدیم غرب می توان در موارد زیر دانست و با بررسی موارد زیر می توان به تفاوت مشربی دکارت با سایر فلاسفه غرب و به خصوص فلاسفه قدیم یونان پی برد:
ارتباط بین دانش نظری و عملی
فلسفه در یونان، که با نیکوشدن همراه بود، عبارت از محبوب خدایان و تشبه بدانها پیدا کردن بود، به گونه ای که روح دلبسته بدان می بایست از میلها و هوسها دوری جسته، به محفل خدایان راه یابد. معلم اول فلسفه را به سه بخش نظری، عملی و تولیدی تقسیم کرده و معتقد بود که هرچه علم از سود و منفعت ظاهری دورتر باشد، به همان میزان از ارزش بیشتری برخوردار است. وی الهیترین دانش را ارجمندترین دانسته و از این رو، متافیزیک را می توان قله فلسفه او به حساب آورد. اما در دوره جدید، علوم عملی و کاربردی اصالت یافته و بر متافیزیک اولویت و برتری یافته اند. به جای علوم نظری و انتزاعی، به علومی توجه شده که برای زندگی عملی و سیطره بر طبیعت مفید و مؤثر می باشند. دکارت پس از بیکن، بیشترین نقش را در ایجاد این تفاوت ریشه ای ایفا نمود.
وی در تمثیلی جالب، فلسفه را به درختی تشبیه کرد که ریشه اش را متافیزیک، تنه اش را فیزیک و میوه هایش را اخلاق و طب و مکانیک تشکیل می دهند. پس از این تشبیه، یادآور می شود که باید از انتهای شاخه و میوه چید و نه از ریشه و یا تنه. وی در گفتار در روش به صراحت از طرد فلسفه نظری و جایگزینی فلسفه عملی، که مفید برای زندگی است، سخن گفته و می نویسد: «به جای فلسفه نظری، که در مدرسه ها می آموزند، می توان یک فلسفه عملی قرار داد که قوت و تأثیرات آتش و آب و هوا و ستارگان و افلاک و همه اجسام دیگر را، که بر ما احاطه دارند، معلوم کند، به همان خوبی و روشنی که امروز فنون مختلف پیشه وران بر ما معلوم است.
بنابراین، می توانیم همچنان معلومات مزبور را برای فوایدی که در خور آن می باشند به کار بریم و طبیعت را تملک نماییم و فرمانبردار سازیم و این نه تنها برای اختراع صنایع و حیل بی شمار مطلوب است که ما را از ثمرات زمین و تمام وسایل آسایش، که در آن موجود است، بی زحمت برخوردار می سازد، بلکه به خصوص برای حفظ تندرستی به کار است.» بنابراین، در حالی که در دوره یونان و حتی دوره قرون وسطی علم نظری غایتش را در خودش داشت و از ارزشی ذاتی برخوردار بود که به همین سبب اشرف علوم به شمار می آمد و پرداختن به آن کار فیلسوف حقیقی بود و برترین اشتغال برای فیلسوف «تئوریا» یا به تعبیر مدرسیان «contemplatio» که ارتباطی با عمل یا «Operatio» نداشت، اما در دوره جدید و به ویژه در اندیشه بیکن و دکارت، علم آن است که به کاری آمده و در خدمت هدفی باشد؛ هدفی که بیرون از خود علم است. علم نظری در این دوره، به منزله ابزاری در خدمت علوم عملی و کاربردی بود و غایت علم نیز در اینکه ما را به خیر و فایده ای برساند.
رابطه میان عقل و علم کلی و جزئی
در نظر دکارت، عقل کلی معنایی نداشته و توجهش کاملا معطوف به عقل جزئی، حسابگر و دوراندیش است. البته ناگفته نماند که او از همین عقل نیز تفسیری تازه و معنایی جدید اراده می کند که معنای ریاضی است و سابقه ای در قرون وسطی و یونان نداشته است. در خصوص علم کلی و جزئی نیز چنین تفاوتی میان فلسفه جدید و قدیم وجود دارد. در دوره قرون وسطی، دو معرفت سپینتیا (spientia) به معنای فرزانگی و علم مطلق و سکینتیا (Scientia)، که همان «Science» و به معنای علوم جزئی است، از یکدیگر متمایزند. فلسفه برای عده ای همچون سن توماس از نوع سپینتیا و حکمت و علم مطلق است که در خصوص مبادی اولای هستی و وجود بحث می کند. علم جزئی و سکینتیا نیز وقتی معتبر است که به علم کلی و علم الهی مستند باشد. اما در تفکر عصر نوزایی، سپینتیا به کلی انکار شده یا مورد تردید قرار می گیرد و در پی آن، علم به علم جزئی و مقید محدود می شود.
به همین دلیل است که می بینیم متفکران دوره جدید به علوم جزئی و نسبی روی آورده و در مقابل، از علم اعلی و کلی غفلت ورزیده اند. از نظر دکارت، همه علوم یکی بوده و شرافتی که در دوران قدیم می گفتند برخی علوم بر علوم دیگر به دلیل موضوعاتشان دارند، منتفی است؛ چرا که دیگر در نظر او سلسله مراتبی در میان موجودات نیست تا علوم دارای مراتب مختلف گردند. به عقیده وی، کلیه مشکلات علوم را باید به طریق واحدی حل کرد و این وقتی میسر است که همه علوم ریاضی شوند و صورت ریاضیات به خود گیرند. وی بر خلاف ارسطو و اصحاب مدرسه، که موضوع هر علمی را مرتبط با روش خاص آن می دانستند، همه علوم را یکی دانسته، معتقد بود که همه علوم جلوه های گوناگونی از یک عقل واحد هستند.
رابطه فلسفه و الهیات
در دوره یونان، فلسفه، که وظیفه اش شناخت حقیقت است، به فلسفه نظری و فلسفه عملی تقسیم شده که فلسفه نظری خود به سه قسم الهیات، طبیعیات و ریاضیات، و فلسفه عملی به سه قسم اخلاق و تدبیر منزل و سیاست تقسیم می شود. به طور مثال ارسطو فلسفه خود را از جهان فرودین (ناسوت) آغاز می کند و به جهان فرازین (لاهوت) پایان می دهد. «متافیزیک» برای او الهیات و مفهوم «خدا» تشکیل دهنده موضوع و هدف و انگیزه همه متافیزیک می باشد. متافیزیک تاج فلسفه وی محسوب شده و الهیترین دانش نیز ارجمندترین می باشد. در قرون وسطی نیز وضع همینگونه است. دین و فلسفه در این دوره در راستای هم قرار داشته و حکمای این دوره عمدتا قدیس نیز هستند. برای نمونه، آگوستین، آکویناس و بوناونتورا هم حکیم هستند و هم قدیس. در مقابل، کسانی همچون توتولیان که با فلسفه مخالفت برخاست، از طرف کلیسا نیز طرد شد و به عنوان قدیس شناخته نمی شد. هم حکیم و هم قدیس مسیحی، هر دو یک چیز را طلب می کنند که عبارت از وجود و حقیقت مطلق و یا به تعبیری دیگر، خداوند می باشد. اما در دوره پس از عصر نوزایی وضع به کلی فرق می کند.
متفکران دوره جدید سعی ندارند همه چیز را بر مبنای مبدأ مطلق، یعنی خداوند، تبیین کنند، بلکه رسیدن به حقیقت مطلق از سوی آنها مورد تردید قرار می گیرد. دکارت به صراحت حوزه عقل را از حوزه ایمان جدا کرده و معتقد است که ما در احکام مرتبط با الوهیت می توانیم الهام خداوند را بپذیریم، اما در امور نامرتبط با احکام الهی، باید تابع عقل بوده، از پذیرش امور دیگر خودداری ورزیم. وی می نویسد: «اما این امر مانع این نمی شود که ما به موضوعاتی باور داشته باشیم که از طریق وحی الهی، به عنوان یقینی تر از یقینی ترین معارف ما برای ما آشکار شده است؛ زیرا اعتقاد به این امور، همچون هر ایمانی به مطالب مبهم، فعل عقل ما نیست، بلکه کار اراده است.»
وی در جایی دیگر، تجسد و تثلیث را نمونه هایی از احکام الهی معرفی کرده و ادامه می دهد: «ما هیچ اشکالی در اعتقاد به این رموز نخواهیم داشت. گرچه شاید نتوانیم این رموز را با صراحت تمام درک کنیم؛ زیرا از عظمت ذات خداوند و نیز از عظمت خلقت او عجیب نیست که بسا چیزها که ورای حد تصور ماست، وجود داشته باشد.» بنابراین، در حالی که در قرون وسطی یقین انسانی حاصل وحی و تعالیم کلیسا بوده و تاریخ عبارت از تاریخ فلاح و رستگاری انسان می باشد و علم انسان نیز مقید به تعین کیفیت و تسهیل این امر بوده و منحصر در تعالیم دینی است که یقین به سایر امور نیز از یقین به کلام خدا و حجیت آن حاصل میشود، اما در دوره جدید، انسان میخواهد خود را از مرجعیت و حجیت دین و کلیسا و تعالیم آن برهاند و از اینرو، مستقل از یقین ایمانی و با مساعی خویش در صدد بر می آید نسبت به موجودیت انسانی خویش در میان سایر موجودات مطمئن شده، یقین حاصل کند.
جایگاه انسان در نظام هستی
در تفکر یونان باستان، انسان نسبت به دیگر موجودات تنها جزء کوچکی است از عالمی بسیار بزرگ و حداکثر در ردیف سایر موجودات، و هرگز نقشی محوری و اصلی ندارد. افلاطون رؤیت حقیقت و فضیلت و نیکو شدن انسان را صرفا در این می داند که محبوب خدایان شده، مورد عنایت آنان قرار گیرد. فیلسوف تنها در صورت دوری از میلها و هوسها و استمرار و تداوم در این راه و نیز تلاش برای فراغت از آلایش تن و پیروی از تفکر، می تواند حقیقت پاک و خدایی را رؤیت کند. تازه پس از رسیدن به قله نیکویی، نمی تواند در آن دوام آورد؛ زیرا این افتخار خاص خدایان است. مسیحیت در قرون وسطی جایگاه حقیقت را به ایمان و مصونیت کلام مکتوب الهی و تعالیم کلیسا از خطا اختصاص داده و افضل همه علوم را الهیات به عنوان تفسیر الهی کلام وحی قرار داده است.
در این دوره، موجود و از جمله انسان، چیزی است که خدای خالق به عنوان علت اعلی آن را خلق کرده است؛ یعنی موجود مخلوق. در دوره جدید وضعیت به کلی تغییر می کند. در این دوره، انسان به عنوان تافته ای جدا بافته ظاهر شده، می خواهد طبیعت را به عنوان یک قاضی در محکمه خویش احضار کند، آن را مورد تصرف قرار دهد، در اختیار خود بگیرد و به سود خود از آن بهره برداری کند. انسان در این دوره، به جای آنکه مطابق رأی افلاطون(که می خواست انسان را تحت حاکمیت ستارگان درآورد) عمل کند و در جهت تشبه به خدایان و محبوبیت آنها پیش برود، به عکس می خواهد طبیعت را به کنیزی گرفته، بر آن سیطره یابد. معلوم ساختن چیزهایی که بر ما احاطه دارند، تملک طبیعت و فرمانبرداری آن، اختراع صنایع با استفاده از ابزارهای طبیعت و برخورداری از ثمرات و منابع زمین از جمله اهداف وی به حساب می آیند. انسان در دوره جدید ارباب و صاحب زمین است و نحوه موجودیت همه موجودات، اعم از خدا و طبیعت و تاریخ، را تعیین می کند.
دکارت با تعیین «می اندیشم، پس هستم» به عنوان اولین قضیه یقینی و استخراج قاعده حقیقی بودن آنچه بر مبنای صراحت و تمایز به دست می آید، زمینه این تغییر نگرش انسان نسبت به موجودات را فراهم آورد. وی مؤکدا می گوید: تحقیقات ما نباید معطوف به چیزی باشد، مگر آنچه را که ما خود با صراحت و روشنی نظاره کرده، با اطمینان استنتاج نموده باشیم؛ زیرا به عقیده وی، هیچ طریق دیگری برای کسب معرفت وجود ندارد. انسان در اندیشه دکارت، قادر به شناخت وجود همه موجودات و قادر به معنا کردن آنهاست و می تواند چیزها را به شیوه دلخواه خویش و بنا به میل خود، بخواند و معنا کند. بشر در این دیدگاه، خود را مالک هستی دانسته و حق دخل و تصرف آنها را برای خویش قایل است. حدود موجودات توسط انسان تعیین شده، خطوط کلی آنها توسط وی ترسیم می گردد. موجود نیز از این پس، باید خود را پیش رو قرار داده و متمثل کند و مبدل به «ابژه» و نقش و تصویر شود. دکارت عقل بشری را محور قرار داده، آنچه را حایز اهمیت قرار می دهد، عبارت است از: مبدأیت و منشأیت انسان در فلسفه و معارف یقینی. این انسان محوری و یا خودبنیادی انسان، که در فلسفه دکارت تبیین گشته است، به نقطه عطفی در حیات تفکر فلسفی غرب و آغازی برای فلسفه جدید مبدل می شود. فلاسفه برجسته ای همچون کانت و هگل راه او را ادامه داده و انسان مداری را در تمامی عرصه ها به طرز برجسته ای مطرح ساخته اند.
نگرش کیفی و کمی
مفهوم افلاطونی «اندازه» با مفهوم هندسی متناظر است و به همین دلیل، وی بر سر مدرسه خود نوشته بود که «هرکس هندسه نمی داند به اینجا وارد نشود.» وی معتقد است که فعل خدا همواره جنبه هندسی دارد و طبیعی است که فعل خدا با امور کیفی مطابق است و میانه ای با امور کمی و تغییرپذیر ندارد. ایده های افلاطونی همانند اعداد فیثاغورثی به هیچ وجه به معنای کمی و متداول لفظ نبوده و صرفا کیفی می باشند. ارسطو نیز آیدوس را برای نامیدن نوع، که عبارت از طبیعت و ذات مشترک عده نامحدودی از افراد است، به کار می برد که صرفا جنبه کیفی دارد؛ زیرا به هیچ وجه، تأثر و دگرگونی و زیادت و نقصان نمی پذیرد. بنابراین، یونانیان از این امور صرفا جنبه کیفی و مستقل از کمیت را مدنظر دارند.
صورت اهل مدرسه همان چیزی است که ارسطو آن را «آیدوس» می نامد که هرگز جنبه کمی ندارد و عبارت از نوع و طبیعت و ذات مشترک است. در قرون وسطی، قیاس ارسطویی با حدود کیفی به کار می رفت. اما در دوره جدید و تقریبا همزمان با دکارت، هابز اعلام کرد که تفکر چیزی جز محاسبه نیست. دکارت در منطق خود، چهار قاعده تدوین می کند که دوتای آنها تحلیل و ترکیب می باشند که چیزی جز جمع و تفریق در اصطلاح ریاضی نیستند. وی ذات «جوهر جسمانی» را به عنوان شیء ذاتا ممتد تعریف کرده که امتداد به کار رفته در آن به همان معنای کمیت یا مقدار ارسطویی است که یکی از اعراض می باشد و در واقع، عملا منجر به حذف صورت جسمیه ارسطویی، که معنایی کیفی دارد، می گردد.
وی می خواهد ذات جسم متشکل از چیزی باشد که بتوان آن را اندازه گیری نموده، تصوری صریح و متمایز از آن به دست داد. معیار علم از نظر او صراحت و تمایز است که با اندازه گیری ذات جسم به دست خواهد آمد. وی به همین دلیل، ریاضیات عام را در فلسفه اش طرح کرده، به فرایند تحلیل و تألیف توجه می کند. با عنایت به نگرش کمی است که از نظر وی، اطمینان حاصل از حساب و هندسه بالاتر از سایر علوم معرفی شده است. به عقیده دکارت، تنها نظم و اندازه پدیدارها است که در تمامی علوم به چنگ می افتد و تنها علمی که با نظم و اندازه سر و کار دارد، همان علم ریاضی است.
منظور دکارت از «مکان» هم چیزی غیر از مکان فیزیکی نیست. او سعی دارد طبیعت اجسام را کلا به بعد برگردانده، خواص اجسام را با حالتهای صرف بعد تعیین کند. نیاز به ساده کردن امور و بهره گیری از روشی ساده و آسان در جهت نگرش کمی وی به کار می روند.
وی اصولا در وهله اول علاقه داشت یک فیزیکدان باشد. فلسفه طبیعی دکارت نیز فلسفه ای کاملا مکانیستی است. از نظر وی، جسم زنده یک ماشین است که با جسم بیجان فرقی نمی کند، جز اینکه ترکیب آن پیچیده تر است. وی می گوید: بدن انسان چیزی نیست، مگر مجسمه یا ماشینی که از خاک ساخته شده است. تبیینی که او از بدن موجود زنده ارائه می دهد تبیینی کاملا ماشینی است. وی می گوید: «جهان ماشینی است که جز شکل و حرکت چیز قابل ملاحظه ای ندارد.» تبیین مکانیکی و ماشینی حیات و طبیعت مادی، نفی علیت غایی و در نهایت، قبول جوهر مادی مستقل از نفس از جمله عمده ترین نکاتی هستند که موجب می شود عده ای از فلسفه وی تبیین ماتریالیستی ارائه دهند. در فلسفه های ماتریالیستی، شعور و آگاهی به عنوان اصل اصیل نفی شده، جریان عالم به صورت مکانیکی و بدون غایت تبیین می گردد.
نسبت بین وجود و معرفت
در دوران قدیم، نظر حکما و متفکران به جنبه عینیت مطلق، یعنی به وجود، بود و میان جنبه های عینی و ذهنی خلطی صورت نمی گرفت. اصولا معرفت و وجود لازم و ملزوم یکدیگر بوده و از یکدیگر منفک نمی باشند. فلسفه برای کسانی همچون توماس آکویناس به معنای علم مطلق و حکمت بود که متکفل بحث در مبادی اولای هستی و وجود است. علم اعلی به همه مراتب وجود از مبدأ اول تا مادة المواد می پردازد. در دوره قدیم، معرفت نه تنها از وجود جدا نبود، بلکه خود نوعی از وجود بود. هستی در آن دوره اصالت داشت و درک بی واسطه از هستی مبنای معرفت شناسی قرار می گرفت. بنابراین، در آن دوره، قواعد معرفت شناسی بر پایه قواعد هستی شناسی بنا می گردیدند. اما در دوره جدید و به ویژه در فلسفه دکارت و قضیه «کوگیتو» هست بودن از فکر کردن منتج شده است که بدین سان، زمینه جدایی معرفت شناسی و سر آغاز اصالت دادن به شناسایی در مقابل هستی فراهم می گردد. بحث از خداوند نیز در فلسفه او از دیدگاه معرفت شناسی مطرح است؛ بدین معنا که او پس از تعیین «کوگیتو» به عنوان اولین قضیه یقینی، برای تثبیت شناخت و رسیدن به شناخت یقینی به قضیه «خدا موجود است» به عنوان دومین قضیه یقینی نیاز دارد. در واقع، برای تدوین علم فیزیک و علم ریاضی است که اعتقاد به خدا امری ضروری به نظر می رسد. خدا در فلسفه او، تأمین کننده علم یقینی است و بس.
کانت راه دکارت را ادامه داده، مفاهیم شیء، عینیت، خارجیت و معرفت را با معنایی ذهنی به کار برده که از آنها نمی توان شهودی عقلی حاصل کرد. مقوله وجود در فلسفه او، از جمله مقولات فاهمه بوده که قالبهای پیش ساخته ذهن هستند و نسبت به اشیای فی نفسه غیر قابل اطلاق هستند. عالم معرفت در اندیشه وی همانند اتاق دربسته ای است که پنجره ای به بیرون ندارد و نوری از خارج بدان نمی رسد. اعتقاد به پدیداری بودن مقولاتی همچون وجود، بدین معناست که ما هیچ یک از مفاهیم مربوط به اشیا و روابط و نسب و احکام حاکم بر آنها را نه بیواسطه، بلکه به واسطه احساس و فهم خودمان که تابع شرایط ساختاری ذهن ماست، درک می کنیم و نمی توانیم حکم کنیم که آنچه ما در ذهن خویش درک می کنیم همان است که در خارج از ذهن ما نیز هست. وی معتقد است که آنچه به عنوان معرفت در ذهن ما صورت می بندد، دیگر تصویری از عالم واقع و خارج نیست، بلکه تصویری است ساخته مشترک ذهن و عالم خارج. به عقیده وی، ما هرگز نمی توانیم نومن و ذات معقول و شیء فی نفسه را بشناسیم و شناخت ما منحصر در شناخت پدیداری است و از این رو، ذهن نمی تواند مدعی شناخت نفس الامر و اشیای فی نفسه باشد.
منـابـع
محمدابراهيم بخشنده- مقاله فلسفه قديم و جديد غرب- مجله معرفت- شماره 76
محمدحسن لطفى و رضا كاويانى- مجموعه آثار افلاطون
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها