ماجرای وفای به عهد یک مسلمان در زمان حجاج
فارسی 2115 نمایش |بعد از واقعه صفین، حزبی بنام خوارج بوجود آمد. افرادی تند و بی اطلاع از مبانی علم و دین در آن شرکت کردند و سالیان دراز به جزائم و جنایات بزرگی دست زدند. حکومتهای وقت نیز بصورت مختلف با آنها مبارزه نمودند. در زمان حجاج بن یوسف جمعی را به اتهام وابستگی به این حزب دستگیر و برای مجازات نزد حجاج آوردند. حجاج در مجلس خود به وضع آنان رسیدگی کرد و مجازات هر یک را تعیین نمود. وقتی نوبت به آخرین فرد آن جمعیت رسید موذن اذان گفت و موقع نماز را اعلام نمود. حجاج از جا حرکت کرد و متهم را به یکی از حضار مجلس خود که عنبسه نام داشت سپرد و گفت: امشب او را پیش خود نگاهداری کن و فردا صبح نزد من بیاور تا مجازاتش کنم، عنبسه اطاعت کرد و با او از عمارت استانداری خارج شد. در راه، متهم به عنبسه گفت: آیا می توان بتو امید خیری داشت؟ عنبسه گفت اگر سخنی داری بگو، شاید توفیق رفیقم شود و به راه خیر و نیکی قدمی بردارم. متهم گفت به خدا قسم من از خوارج نیستم، به هیچ مسلمانی خروج نکرده و به محاربه کسی قیام ننموده ام، از این تهمتی که به من بسته اند منزه و مبری هستم، گرچه بی گناه، گرفتار شده ام ولی به رحمت خداوند حکیم اطمینان دارم، میدانم فضل الهی شامل حال من خواهد بود و هرگز بدون گناه معذب نخواهم شد. تمنای من این است که احسان کنی و اجازه دهی امشب را نزد زن و فرزندانم بروم، آنان را وداع نمایم، وصایای خود را بگویم، و حقوق مردم را ادا کنم و فردا اول وقت نزد تو بیایم.
عنبسه می گوید: از این تقاضا مرا خنده آمد که یک متهم زندانی چنین درخواستی می کند. جواب ندادم. او دوباره تقاضای خود را تکرار کرد. گفته او در من تاثیر نمود، به دلم گذشت که خوب است به خداوند اعتماد نمایم و درخواست او را بپذیرم. تصمیم گرفتم و به او گفتم برو، ولی باید عهد کنی که فردا صبح باز آئی. آن مرد گفت عهد کردم که فردا اول وقت بیایم و بر این عهد، خداوند را گواه می گیریم. رفت تا از چشمم ناپدید شد. وقتی به خود آمدم از کرده خویش سخت ناراحت و مضظرب شدم، با خود گفتم این چه کاری بود کردم؟ چرا بیجهت خود را در معرض غضب حجاج قرار دادم؟ با نگرانی به منزل رفتم، قضیه را با اهل خانه خود به میان گذاردم، آنان نیز مرا ملامت کردند ولی کار گذشته بود! آن شب را تا صبح نخوابیدم، مانند انسان مارگزیده یا زن فرزند مرده به خود می پیچیدم. صبح شد، مرد به وعده خود وفا کرد و اول وقت آمد. از آمدنش تعجب کردم، گفتم چرا آمدی؟ گفت هرکس که به سعادت معرفت خدا نائل شده و پروردگار را به قدرت و کمال بشناسد وقتی عهد کند و خداوند را بر آن گواه گیرد باید به آن عهد وفا نماید و هرگز نقض پیمان نکند. در ساعت مقرر او را با خود به دارالاماره نزد حجاج بردم و قصه شب گذشت را از اول تا آخر برای حجاج نقل کردم. حجاج از ایمان و وفای متهم تعجب نمود. به عنبسه گفت میل داری او را به تو ببخشم؟ گفت اگر کرم نمائی و چنین کنی بر من منت بسیار داری. حجاج متهم را به عنبسه بخشید. عنبسه او را به خارج دارالاماره آورد و در کمال مهربانی گفت: آزادی برو.
مرد بدون اینکه از عنبسه تشکر کند رفت. عنبسه از این همه سردی و حق ناشناسی رنجیده خاطر شد، با خود گفت شاید دیوانه باشد ولی برخلاف انتظار فردای آن روز نزد عنبسه آمد، تشکر و حق شناسی بسیار کرد، گفت نجات دهنده من خداوند بود و تو وسیله این کار، اگر دیروز از تو قدرشناسی و شکرگزاری می کردم تو را شریک نعمت خدا کرده بودم و این عمل، ناروا بود، لازم دانستم اول شکر حق تعالی به جای آورم و سپس از شما قدردانی نمایم. دیروز و دیشب در پیشگاه خداوند شکرگزاری کردم و آنچه وظیفه بندگی بود بجای آوردم و امروز برای حق شناسی شما آمده ام. سپس از نیکوکاری و خدمتگزاری عنبسه قدردا نی و تشکر کرد و از زحمات او عذرخواهی نمود و رفت.
منـابـع
محمدتقی فلسفی- کودک از نظر وراثت و تربیت (جلد 2)- از صفحه 20 تا 22
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها