نمونه ای از فریاد رسی امام معصوم(ع) از شیعیان

فارسی 962 نمایش |

مردی از اصحاب امام باقر(ع) می گوید: در خدمت آن حضرت بودم. مردی آمد و گفت: آقا من از اهل شام و از دوستداران شما هستم. پدر من به شما محبتی نداشت و از طرفداران بنی امیه بود و به خاطر اینکه من محب شما بودم با من بد بود. با اینکه من یگانه فرزند او بودم ولی با این حال به من اعتنایی نداشت. تمام همّش این بود که مرا از ارث خود محروم کند. ثروتمند هم بود. باغی داشت و غالباً به آنجا می رفت و در را هم می بست تا کسی نزد او نرود. من یقین دارم که پول هایش را آنجا دفن کرده است. اما کجاست نمی دانم. حالا از دنیا رفته و من شدیدا به پول محتاج هستم.

فرمود: دوست داری پدرت را ببینی و جای پول ها را از او بپرسی؟ گفت: بله، معلوم است که دوست دارم. چیزی را امام مرقوم فرمودند و مهر و امضا کردند، بعد فرمو: این را بگیر و شب به بقیع ببر. چند جمله ای را یاد دادند که اینها را بگو، وقتی گفتی کسی می آید و این نامه ی مرا به او بده. بگو: من فرستاده ی محمدبن علی هستم. بعد او تو را راهنمایی می کند.

راوی می گوید: ان مرد نامه را گرفت و رفت. من تعجب کردم که چگونه می شود در عالم برزخ آن آدم را نشانش دهند. به خانه رفتم و اول صبح برگشتم. دیدم ان مرد آمده، دم در ایستاده، منتظر است که در باز شود و اذن دخول بگیرد. من هم ایستادم تا در باز شد و خادم آمد و گفت: بفرمایید. داخل رفتیم و ان مرد سلام کرد و گفت آقا آمده ام از شما تشکز کنم. (...الله اعلم حیث یجعل رساله..) (انعام/آیه ی 124).

خدا می داند چه کسانی را مرجع و ملجاء مردم قرار دهد. آنطور که فرمودید عمل کردم. دیشب به بقیع رفتم. نامه ی شما را هم بردم. آن چند جمله ای را که فرمودید گفتم؛ دیدم مردی آمد؛ نامه ی شما را به او دادم و گفتم: من فرستاده ی امام محمد باقر هستم. گفت: همین جا بایست تا من بیایم. رفت و برگشت. دیدم کسی را آورده که سیاه شده و سوخته و زنجیری هم به گردنش بسته اند. گفت: این پدر توست. گفتم: نه این پدر من نیست. پدر من چنین نبود. گفت: پدر توست. عذاب او را به این صورت در آورده است. به او گفتم تو پدر منی؟ گفت: بله، من پدر توام. ولی گرفتار شده ام. پرسیدم: چرا چنین شده ای؟ گفت: چون تو دوستدار اهل بیت بودی و من دشمنشان بودم. از این جهت با تو هم دشمن بودم و تو را از ارث محروم کردم. حالا پشیمانم. تو به من رحم کن. تو می توانی مرا نجات دهی. حالا برو به همان باغ زیر درخت زیتون، آنجا پول ها را دفن کرده ام. صد هزار دینار آنجاست. آنها را بیرون بیاور ولی به من رحم کن و پنجاه هزار دینارش را ببر خدمت امام محمد باقر(ع) و بگو که هر طور که نظرشان بود صرف کنند. بقیه هم برای خودت باشد. آن مرد پدرم را کشید و برد. این بود که آمدم خدمت شما تا بروم و طبق دستور عمل کنم.

بعد این مرد راوی می گوید: یک سال گذشت. بعد از یک سال من خدمت امام(ع) آمدم و گفتم آقا مرد چطور شد: فرمود: رفت و طبق دستور عمل کرد.

منـابـع

سیدمحمد ضیاء آبادی- عطر گل محمدی(1)- صفحه ی 68 الی 70

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها