ماجرای ایمان آوردن معلم ناصبی به امامت امام هادی(ع)
فارسی 2864 نمایش |عالم بزرگواری از شرح قصیده ی ابوفراس نقل می کند که وقتی امام نهم حضرت امام جواد علیه السلام به شهادت رسیدند، امام دهم حضرت امام هادی علیه السلام کودکی خردسال بودند و به نقل مرحوم علامه مجلسی رضی الله عنه، سن شریفشان، شش سال و پنج ماه بود و بعضی هم هشت سال و پنج ماه گفته اند. به هرحال کودک خردسالی بودند که حامل منصب اعلای امامت شدند، و لذا خلیفه ی وقت به طمع افتاد و پیش خود فکر کرد که این کودک خردسال، هنوز از حقایق دینی چیزی نمی داند، چه خوب است ما او را تحت تربیت یک معلم سنی قرار دهیم و از افکار شیعی بی خبرش نگه داریم! در نتیجه گروه شیعه با نداشتن امام متفرق می شوند و بساطشان برچیده می شود. بر اساس این فکر خام، فردی به نام «عمربن فرج» را که یکی از درباریان بود به مدینه فرستاد، و او برحسب ظاهر، برای حج ولی در باطن برای اعمال همین سیاست شوم به مدینه آمد و با تشکیل مجمعی از هم فکرانش، مأموریت خود را مطرح کرد و از آنها خواست که فرد مناسبی را برای این کار انتخاب کنند. آنها گفتند ما کسی را سراغ داریم که برای این کار بسیار مناسب است و او «ابوعبدالله جنیدی» است که علاوه بر سنی بودن، ناصبی هم هست؛ یعنی با آل علی علیهم السلام دشمن سرسخت است و او بهترین معلم برای این کودک است. او را احضار کردند و با وعده ی حقوق مضاعف، امام هادی علیه السلام را در اختیارش گذاشتند، او هم مدتی به قول خودش آن حضرت را شاگرد خود قرار داد! راوی جریان می گوید روز جمعه ای من آن معلم را در نماز جمعه دیدم. از او پرسیدم حال کودک هاشمی چگونه است؟ تا این جمله را شنید، با یک حال تعجب و حیرت گفت: نگو کودک! بگو بزرگ مرد! بگو شیخ آل هاشم! بعد گفت: تو را به خدا قسم می دهم آیا امروز در مدینه، در فنون مختلف علمی، از من عالم تر کسی را سراغ داری؟ گفتم: نه؛ قولی است که جملگی برآنند. گفت: به خدا قسم من شب ها مطالعه می کنم و خودم را برای تدریس آماده می کنم، وقتی برای تدریس می نشینم، همان به قول تو کودک هاشمی، سر دو زانو می نشیند و شروع به صحبت می کند و مطالبی می گوید که من اصلا به ذهنم خطور نکرده است؛ آنچنان مات و مبهوت بیان او می شوم که ناچار، من سراپا گوش می شوم و شاگرد، او استاد می شود و معلم. این را گفت و رفت. هفته ی بعد او را دیدم و گفتم حال آن جوان هاشمی چگونه است؟ از او (تعبیر به جوان کردم) گفت: "دع عنک هذا القول انه و الله خیر اهل الارض وافضل من برء الله"، «رها کن این سخن را، نگو جوان هاشمی، به خدا قسم او بهترین مردم روی زمین و برترین مخلوقات پروردگار است». بعد گفت: من هرچه فکر می کنم می بینیم این بچه در حجاز بوده در حالی که پدرش در عراق از دنیا رفته است، او اصلا نتوانسته در این سن وسال از پدر هم استفاده ای کند. از روزی هم که تحت نظر من بوده از چهار دیواری خانه بیرون نرفته و با کسی انسی نگرفته است. من تعجب می کنم که این همه علوم را از کجا بدست آورده است؟! به هر علمی که من دست اندازی می کنم می بینم او فرسنگ ها از من جلوتر رفته است!!
شیعه ی حقیقی مقابل فرمان امام علیه السلام تسلیم است
راوی ادامه می دهد: هفته ی سوم که با او ملاقات کردم کاملا تسلیم شده و اذعان به امامت او کرده است. من هرچه فکر کردم راه حلی جز منطق شیعیان پیدا نکردم که می گویند امام کسی است که از جانب خدا تمام علوم یکجا به او القا می شود و به کسی احتیاج ندارد و از اینجا فهمیدم که او امام و منصوب از جانب خداست. در مقابل او تسلیم شدم و به امامتش ایمان آوردم. بعد از آن دشمنی که با آل علی علیهم السلام داشتم امروز از دوستان صمیمی آل علی علیهم السلام شده ام (به آل محمد عرف الصواب و فی ابیاتهم نزل الکتاب)؛ آری، می کوشیدند نورشان را خاموش کنند.
"یریدون لیطفووا نور الله بافواههم والله متم نوره"(صف/8)، «می خواهید نور خدا را با باد دهانشان خاموش نمایند و خداوند نور خود را اتمام می نماید».
منـابـع
سیدمحمد ضیاء آبادی- تفسیر سوره توبه/ جلد اول- از صفحه 69 -71
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها