کرامتی از امام هادی (ع)
فارسی 2231 نمایش |اهل کتاب به امام هادی (ع) بسیار احترام می گذاشتند و در گرفتاری ها و دشواری ها به ایشان متوسل می شدند و حتی به آن حضرت هدایائی نیز تقدیم می کردند. «هبة الله بن ابی منصور موصلی» چنین نقل می کند: «یوسف بن یعقوب مسیحی» از دوستان پدرم بود. او روزی به عنوان میهمان به خانه ما در «بغداد» آمد. پدرم از او انگیزه آمدنش را پرسید. «یوسف» جواب داد: «متوکل عباسی» مرا احضار کرده است ولی علتش را نمی دانم، من نیز خودم را به یکصد دینار بیمه کرده ام که آنها را با خود آورده ام تا برای علی بن محمد بن الرضا علیه السلام هدیه ببرم. پدرم او را تشویق کرد و او چندی بعد، بغداد را ترک کرده متوجه سامرا گشت، چند روز بعد یوسف با خوشحالی فراوان وارد خانه ما شد، پدرم از آنچه بر او گذشته بود پرسید. او گفت: برای اولین باری بود که سامرا را می دیدم و قبلا به آن شهر نرفته بودم، دوست داشتم قبل از رفتن نزد متوکل، صد دینار هدیه را به ابن الرضا ( امام هادی علیه السلام) برسانم، اما فهمیدم که متوکل مانع خروج حضرت از خانه است و ایشان همیشه در خانه است. با خود گفتم چه کنم؟ اگر از خانه حضرت سراغ بگیرم چه بسا موجب دردسر بیشتری برای خود بشوم، مدتی به دنبال راه حلی می گشتم، ناگهان به قلبم خطور کرد که بر مرکب خود نشسته و او را رها کنم تا در شهر گشتی بزنم، شاید بدون پرسش منزل حضرت را بیابم. پس بر مرکب سوار شده و او را رها کردم تا کوی ها و بازارها را یکی یکی پشت سر گذاشته تا رسیدم به در خانه ای که مرکبم از حرکت ایستاد و هرچه کردم نرفت، حس کردم منزل امام است. لذا به غلام خود گفتم: بپرس این خانه از کیست؟ غلام پس از سوال برایم پاسخ آورد خانه «ابن الرضا» است. با خود گفتم: الله اکبر به خدا قسم چه دلیل آشکاری! ناگهان غلامی سیاه از خانه خارج شد و رو به من کرده و گفت: یوسف بن یعقوب تو هستی؟ گفتم: آری. گفت: پیاده شو، من هم از مرکب پیاده شدم، او مرا وارد راهرو خانه کرد و خود داخل شد، با خود گفتم: او مرا به نام صدا زد، در حالی که در این شهر کسی مرا نمی شناسد، این هم نشانه ای دیگر. آنقدری نگذشت که غلام بیرون آمد و گفت: آن یکصد دینار که در آستینت پنهان کرده ای بده، آن را دادم و با خود گفتم: این هم سومین نشانه. او آنها را به امام رساند و برگشت و به من اجازه ورود داد، داخل شدم و امام را دیدم که تنها نشسته است. با مهر و محبت، نگاهی به من کرد و گفت: آیا وقت آن نرسیده است که به راه راست بیایی و هدایت شوی؟ گفتم: مولای من به اندازه کافی براهین و دلایل روشن برای این که هدایت شوم دیده ام، اما امام فرمود: افسوس! تو اسلام نخواهی آورد، ولی فرزندت به زودی مسلمان شده و یکی از شیعیان ما خواهد شد. ای یوسف! اقوامی گمان دارند محبت و ولای ما سودی به حال کسانی مانند تو ندارد، به خدا قسم دروغ می گویند. به دیدار متوکل برو که مرادت برآورده خواهد شد. هبة الله می افزاید: پس از مرگ یوسف فرزندش را ملاقات کردم، او مسلمان و شیعه ای کاملا معتقد بود. به من گفت: پدرش بر کیش مسیحیت مرد، و او پس از مرگ پدرش مسلمان شد و از دوستان حقیقی اهل بیت گشت. وی همیشه می گفت: من بشارت مولایم – علی الهادی علیه السلام – هستم.
منـابـع
پورسید آقایی، جباری، عاشوری و حکیم- تاریخ عصر غیبت– از صفحه 137 تا 138 و صفحه 147 تا 148
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها