نمونه هایی از مصادیق راهنما بودن امام کاظم (ع)
فارسی 1638 نمایش |مردی از اولاد عمر ابن خطاب در مدینه بود و با امام کاظم علیه السلام دشمنی داشت. هر وقت ایشان را می دید، به امام امیرالمومنین علیه السلام دشنام می داد. اصحاب امام ناراحت می شدند و می گفتند: آقا، اجازه بدهید ما تنبیه و تأدیبش کنیم. می فرمود: شما هیچ کارتان نباشد تا این که روزی از اصحاب سوال کرد محل کار این مرد کجاست؟ گفتند: مزرعه ای در خارج مدینه دارد. امام روزی تنها حرکت کرد و به مزرعه ی او رفت. او از دور که امام را دید، بنای فحاشی گذاشت. امام علیه السلام بی اعتنا به حرف های او جلو رفت و سلام کرد و با کمال خوش رویی از مرکب پیاده شد و با او مصافحه کرد و شروع به احوالپرسی کرد. امام فرمود: چقدر اینجا خرج کرده ای؟ او با سنگینی جواب داد: صد درهم. فرمود: چقدر می خواهی بهره برداری؟ گفت: من که علم غیب ندارم. فرمود: منظورم این است که امیدواری از مزرعه چقدر عایدت شود؟ گفت: دویست درهم. امام علیه السلام فورا کیسه ای را که سیصد درهم در آن بود به او داد و فرمود: این سیصد درهم را بگیر، محصول مزرعه هم به جای خود باقی است. او از این رفتار کریمانه ی امام شرمنده شد و برخاست و سر امام را بوسید و از جسارت ها معذرت طلبید. امام خداحافظی کرد و رفت. روز بعد، اصحاب دیدند آن شخص دم در مسجد ایستاده و منتظر است تا امام بیاید. وقتی امام را دید، عرض سلام و ادب کرد و گفت: (...الله أعلم حیث یجعل رسالته...)، (سوره انعام/ آیه 124). امام به اصحابش که می خواستند او را تنبیه و تأدیب کنند، فرمود: (ایهما کان خیرا ما اردتم ام ما فعلت)، «کدام کار بهتر شد؟ آنچه شما می خواستید یا آنچه من کردم»؟ (اننی اصلحت امره بالمقدار الذی عرفتم و کفیت به شره»، «من با مقداری اندکی پول، اصلاحش کردم و شرش را از خود دفع کردم». شما خواستید او را بزنید و بکشید و جهنمی اش کنید ولی من با چند درهم بهشتی اش کردم.
سفارش امام کاظم علیه السلام به علی بن ابی حمزه
مردی بنام علی بن ابی حمزه می گوید: خدمت امام کاظم علیه السلام رسیدم. به محض اینکه وارد شدم، به من فرمود: فردا کسی را ملاقات می کنی که از اهل مغرب است و سوالاتی راجع به عقاید و احکام دارد. با او خوش برخورد باش و اگر خواست با من ملاقات کند، او را نزد من بیاور. گفتم: مولای من، نشانی بدهید تا او را بشناسم. فرمود: مردی قد بلند و درشت اندام است و اسمش هم یعقوب است. علی بن ابی حمزه می گوید: روز بعد مشغول طواف بودم، مردی قد بلند و درشت اندام بسوی من آمد و گفت: من دوست دارم از تو راجع به صاحبت سوالی کنم. گفتم: از کدام صاحبم؟ گفت: از فلانی پسر فلان. گفتم: اسمت چیست؟ گفت: یعقوب. گفتم: اهل کجایی؟ گفت: اهل مغربم. گفتم تو از کجا مرا شناختی و به سراغ من آمدی؟ گفت: در خواب کسی به من گفت علی بن ابی حمزه را ملاقات کن و از او هرچه می خواهی بپرس. از مردم سوال کردم و تو را به من نشان دادند. گفتم: بسیار خوب، همین جا بنشین تا من طوافم تمام شود. پس از طواف آمدم و با او صحبت کردم. دیدم مرد عاقلی است. از من خواست او را پیش امام ببرم. من هم دست او را گرفتم و در خانه ی امام آوردم و استیذان کردم و اذن حاصل شد. تا امام او را دید، فرمود: یعقوب، تو دیروز آمده ای و بین راه، در فلان نقطه، بین تو و برادرت نزاعی پیش آمد و همدیگر را دشنام دادید، این با دین ما سازگار نیست. ما به دوستانمان اجازه ی این کار را نمی دهیم. حال که شما قطع رحم کرده اید، عمر شما کوتاه شده است. به زودی مرگ میان شما و برادرت جدایی می اندازد، برادرت پیش از اینکه به خانه اش برسد، در سفر می میرد و تو نادم می شوی که چرا آن اتفاق پیش آمد. آن مرد گفت: آقا، پس مرگ من کی خواهد رسید؟ فرمود: مرگ تو هم به علت قطع رحم رسیده بود ولی چون در فلان منزل، به ملاقات عمه ات رفتی، جبران شد و بیست سال بر عمرت افزوده شد. راوی می گوید: سال بعد، در موسم حج یعقوب را دیدم، گفت: همانطور که امام علیه السلام فرموده بود، در بین راه، برادر من مرده و من او را دفن کردم.
منـابـع
سیدمحمد ضیاء آبادی- حبل متین (جلد دوم) – از صفحه 165 تا 167
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها