قصه ای جالب در بیان نمونه ای از عدل خدا
فارسی 4308 نمایش |قصه ای برای نشان دادن نمونه ای از عدل خدا نقل شده است: یکی از اولیای خدا میان بیابان به چشمه ی آبی رسید. کنار چشمه آمد و آب نوشید و دست و صورت خود را شست و در دامنه ی کوه به سایه ی درختی رفت تا ضمن استراحت، تماشای کوه و منظره ی دشت و صحرا نیز بنماید. در همین حال دید اسب سواری از دور آمد کنار چشمه پیاده شد و آب خورد و سوار شد و رفت و همیان پولی را که همراهش بود، غفلتا جا گذاشت و فراموش کرد آن را ببرد. او که رفت، طولی نکشید جوان رهگذری کنار چشمه آمد، کیسه ی پول را دید، آن را برداشت و رفت. بعد از او پیرمردی کنار چشمه آمد و برای آب خوردن نشست. در همین اثنا آن مرد اسب سوار برگشت که کیسه ی پولش را ببرد، دید کیسه ی پول نیست و آن پیرمرد آنجاست. به پیرمرد گفت: کیسه من اینجا مانده بود، کجاست؟ پیرمرد گفت: من الان اینجا رسیدم، چنین چیزی ندیدم (و راست می گفت). اسب سوار عصبانی شد و با هم گلاویز شدند. در این نزاع، جوان اسب سوار، پیرمرد را کشت و رفت. آن مرد خدا از دیدن این جریان سخت متحیر ماند و گفت: خدایا! در اینکه این صحنه از اول تا به آخر مقدر به تقدیر تو بوده است، تردیدی نیست؛ اما چگونه می شود که کیسه را دیگری ببرد و این پیرمرد بیگناه کشته شود؟ عادلانه بودن این صحنه، چگونه توجیه می شود؟ در همان حال به آن مردخدا ملهم شد که به پیامبر زمان رجوع کرده و از او در توجیه این جر یان استمداد کند. از جانب خدا به پیامبر زمان وحی شد که به آن مردخدا بگو، آن اسب سوار که کیسه را فراموش کرده و جا گذاشته بود، و به شخصی که کیسه را برد، بدهکار بود و لذا او به حق خودش رسیده است و اما آن پیرمرد که کشته شد، پدر اسب سوار را کشته بود و قصاص نشده بود، اسب سوار هم خبر نداشت که آن پیرمرد، قاتل پدرش بوده است. بر حسب اتفاق پیرمرد کشته شد، اما در واقع قاتل پدرش بوده و به قصاص رسیده است. پس خلاف عدلی واقع نشده است.
منـابـع
سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد سوم) – از صفحه 61 تا 62
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها