داستانی درباره رحمة اللعالمین بودن پیامبر (ص)

فارسی 1037 نمایش |

مردی حضور رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم شرفیاب شد. دید پیراهن کهنه ای پوشیده اند. دوازده درهم تقدیم کرد و گفت: بر من منت بگذارید و این دوازده درهم را به عنوان هدیه ی ناقابلی از من بپذیرید و با آن پیراهنی تهیه کنید و بپوشید تا برای من افتخاری باشد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نیز آن دوازده درهم را که هدیه بود پذیرفتند و بعد آن را به امیرالمومنین علیه السلام دادند و فرمودند: چون آن مرد مومن دلش خواسته است من با این پول پیراهنی بپوشم، شما بروید بازار و با این پول برای من پیراهنی تهیه کنید. امیرالمومنین علیه السلام رفتند و پیراهنی خریدند و برگشتند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پیراهن را دید و فرمود: این لباس ( به قول ما جنسش عالی است و) مناسب من نیست، از این پست تر می خواهم، ببین اگر فروشنده راضی است، معادله را فسخ کن. امام به بازار برگشتند و به فروشنده فرمودند: رسول خدا این پارچه را دوست ندارند، از این ارزان تر و پست تر می خواهند.او هم پارچه ی پست تر نداشت. فرمود: پس اگر موافق باشی معامله را فسخ می کنیم. او قبول کرد و پول را پس داد و پیراهن را گرفت. امام خدمت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم برگشتند. آن حضرت فرمودند: حالا با هم برویم. با هم به بازار رفتند و از مردی پیراهنی به چهار درهم خریدند و آن را پوشیدند و برگشتند. بین راه دیدند که مردی برهنه نشسته است و می گوید: هر که مرا بپوشاند، خدا او را از نعمت های بهشتی برخوردار کند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ایستادند و همان پیراهن را که تازه خریده و پوشیده بودند، از تن در آوردند و به آن مرد دادند و او پوشید. دوباره به سمت بازار برگشتند. در بین راه دیدند که کنیزکی نشسته و گریه می کند. از علت گریه پرسیدند، گفت: صاحب من چهار درهم به من داده بود تا چیزی بخرم و آن را گم کرده ام، می ترسم بروم و او تنبیهم کند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از هشت درهم باقی مانده، چهار درهم به او دادند و با چهار درهم دیگر پیراهنی خریدند و پوشیدند. وقتی برگشتند، دیدند باز کنیزک آنجا نشسته و گریه می کند. از علت جویا شدند. گفت: چون از وقتی  که از خانه بیرون آمده ام مدت زیادی گذشته است، می ترسم بروم مولایم تنبیهم کند. فرمودند: همراه من بیا که شفاعت کنم تا تنبیهت نکنند، آمدند کنار خانه ی صاحب آن کنیزک ایستادند. رسمشان این بود که در هر خانه ای می رسیدند، می ایستادند و از بیرون سلام می کردند. اگر جواب می آمد و  در باز می شد، داخل می شدند و اگر جواب نمی آمد، تا سه بار سلام می کردند و اگر جواب نمی آمد، برمی گشتند. اینجا به سلام اول جواب داده نشد. بار دوم سلام کردند، باز جواب نیامد. بار سوم که سلام کردند، از داخل خانه جواب آمد: علیکم السلام یا رسول الله. در باز شد و صاحب خانه که زنی بود، پشت در ایستاد و با ادب و احترام تمام  گفت: بفرمایید یا رسول الله. رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: چرا بار اول  و دوم جواب ندادی؟ گفت: چون سلام شما برای ما رحمت و برکت است، دوست داشتم مکررا برکت و رحمت خدا به خانه ی ما نازل شود. بار سوم ترسیدم مراجعت بفرمایید، جواب دادم. رسول مکرم فرمودند: این کنیزک در مراجعت به خانه دیر کرده و من آمده ام شفاعت کنم تا تنبهش نکنید. زن گفت: یا رسول الله، به احترام مقدم مبارک شما که کلبه ی ما را منور و مشرف فرموده اید، نه تنها تنبهش نمی کنم، بلکه او را در راه خدا آزاد کردم.

می دانیم که آزاد کردن برده در آن زمان، امری بسیار مهم بوده است، از آن نظر که برده ها در آن زمان متاعی نفیس و سرمایه ای عظیم به شمار می آمدند و آزاد کردن آن ها یعنی دست از متاعی گرانبها برداشتن و انسانی را از قید رقیت رها ساختن، و لذا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: الحمدالله، چقدر این دوازده درهم با برکت بود. دو برهنه را پوشانده و یک بنده را آزاد کرد.

منـابـع

سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد اول) – از صفحه 34 تا 35

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها