ماجرای نبرد حضرت عباس(ع) با ماردبن صدیف
فارسی 2841 نمایش |زهیربن قین یکی از یاران دلاور امام حسین علیه السلام در کربلا بود. وقتی حضرت عباس علیه السلام عازم میدان بود، زهیر نزد آن حضرت آمد و عرض کرد ای پسر مومنان! می خواهم حدیثی را به یاد تو بیاورم. عباس علیه السلام فرمود: حدیث خود را بگو که وقت تنگ است. زهیر گفت: ای ابوالفضل! هنگامیکه پدرت خواست با مادرت ام البنین ازدواج کند، به برادرش عقیل که نسب شناس بود فرمود: برای من بانویی که از دودمان شجاع باشد خواستگاری کن، تا خداوند فرزند شجاعی از او به من بدهد تا بازو و یاور فداکار فرزندم حسین علیه السلام گردد. ای عباس، پدرت تو را برای امروز خواست، بنابراین در حفظ حرام امام حسین علیه السلام کوتاهی نکن. عباس علیه السلام با شنیدن این گفتار، آنچنان پر احساس شد که با شدت پا در رکاب اسب نهاد، بطوری که تسمه رکاب قطع شد و فرمود: ای زهیر! در چنین روزی می خواهی مرا تشجیع کنی و نیرو ببخشی، سوگند به خدا جانبازی خود را آنچنان به تو بنمایانم که هرگز نظیر آن را ندیده باشی. عباس علیه السلام پس از این سخن بسوی میدان دشمن تاخت، آنچنان به دشمن حمله کرد که گویی شمشیرش، آتشی است که در نیزار افتاده است تا اینکه صد نفر از قهرمانان دشمن را کشت. در این هنگام یکی از شجاعان دشمن به نام «ماردبن صدیف تغلبی» که کلاه خود محکم بر سر داشت و دو زره با حلقه های تنگ پوشیده بود، برای مبارزه با عباس علیه السلام آمد، در حالیکه نیزه بلندی در دست داشت و نعره او بر سراسر میدان پیچیده بود، خود را به نزدیک عباس رسانید و گفت: «یا غلام احم نفسک، و اغمد حسامک، واظهر للناس استسلامک فالسلامه اولی لک من الندامه»، «ای جوان! به خودت رحم کن، و شمشیرت را در غلاف کن و آشکار تسلیم شو، چرا که سلامتی برای تو بهتر از پشیمانی است». حضرت عباس علیه السلام چنین پاسخ داد: ای دشمن خدا و رسول، من آماده نبرد و بلا هستم و با توکل به خدای بزرگ، صبر می کنم، چرا که من پیوند با رسول علیه السلام دارم و برگی از درخت نبوت هستم. کسی که در چنین دودمانی باشد هرگز تسلیم طاغوت نمی شود، زیر پرچم حاکم ستمگر در نمی آید و از ضربات شمشیر نمی هراسد. من پسر علی علیه السلام هستم از نبرد با هم آوران، عاجز نیستم....
یکی از اشعار رجز او این بود:
لاتجز عن فکل شییء هالک حاشالمثلی ان یکون بجازع
ای مارد! استوار باش و بدان که هر چیز فانی است، هرگز مثل من، بی تابی نخواهد کرد.
در این هنگام «مارد» نیزه بلند خود را به سوی حضرت عباس حواله کرد، آن حضرت نیزه او را گرفت و آنچنان کشید که نزدیک بود مارد از پشت اسب به زمین واژگون شود. او ناگزیر نیزه خود را رها کرد و دست به شمشیر برد. حضرت عباس علیه السلام نیزه مارد را تکان داد و فریاد زد: ای دشمن خدا از درگاه خداوند امیدوارم که تو را با نیزه خودت، به جهنم واصل کنم. آنگاه عباس علیه السلام آن نیزه را در کمر اسب مارد فرود آورد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمین انداخت و از این حادثه، خجالت زده شد. در لشکر دشمن اضطراب ولوله افتاد، شمر بر سر لشکر خود فریاد زد: «ویلکم ادرکوا صاحبکم قبل ان یقتل»، وای بر شما، صاحب خود را قبل از آنکه کشته شود دریابید. یکی از جوانان بی باک دشمن بر اسب شد و خود را به مارد رسانید، مارد فریاد زد: ای جوان قبل از ورود در هاویه جهنم، شتاب کن. آن جوان همین که نزدیک شد، حضرت عباس علیه السلام نیزه را بر سینه او زد و او را کشت و بر اسبش سوار گردید. در این هنگام پانصد نفر برای نجات مارد از دست عباس علیه السلام به میدان روانه شدند، ولی عباس نیزه را بر گلوی مارد فرود آورد که مارد بر زمین افتد و گوش تا گوش او بریده شد و به هلاکت رسید. سپس آن حضرت بر دشمن حمله کرد و هشتاد نفر از آنها را کشت و بقیه آنها فرار کردند.
امام صادق علیه السلام در وصف شجاعت عباس علیه السلام می گوید: «اشهد انک لم تهن و لم تنکل و اعطیت غایه المجهود»، «گواهی می دهم که تو سستی و ناتوانی نکردی و نهایت تلاش را در برابر دشمن مبذول نمودی».
منـابـع
محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 321 تا 323
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها