پاسخ کوبنده امام کاظم (ع) به دشمن

فارسی 1844 نمایش |

شخصی به نام «نفیع انصاری» کنار در کاخ هارون الرشید ایستاده بود. ناگاه دید شخصی سوار بر الاغ نزدیک کاخ آمد. دربان تا او را دید با احترام شایانی از او استقبال کرد و با شتاب داخل کاخ شد و اجازه گرفت و آن شخص سواره وارد کاخ گردید. نفیع انصاری از عبدالعزیز بن عمر ( یکی از شخصیت هایی که در آنجا بود) پرسید: این آقا چه کسی بود که آن همه مورد احترام قرار گرفت؟ عبدالعزیز گفت: بزرگ خاندان ابوطالب و سرور خاندان آل محمد صلی الله علیه وآله یعنی موسی بن جعفر علیه السلام بود. نفیع گفت: من کسی را عاجزتر و خوارتر از این درباریان ندیدم که در مورد مردی که می تواند آنها را از تخت سلطنت به زیر بکشد اینگونه رفتار کنند و آن همه از او احترام به عمل آوردند، آگاه باش که اگر او ( امام کاظم) بیرون آمد من به گونه ای با او برخورد کنم تا او را کوچک و سرافکنده نمایم. عبدالعزیز به نفیع گفت: چنین کاری نکن زیرا این شخص (امام کاظم) از خاندانی است که اگر کسی متعرض آنها شود، سرشکسته و شرمنده می گردد، آن هم شرمندگی ای که ننگ آن تا آخر دنیا باقی بماند. ولی نفیع که خودخواه و از خود راضی بود، سخن عبدالعزیز را گوش نکرد و تصمیم گرفت که امام موسی بن جعفر را هنگام خروج، با گفتار خود کوچک نماید. امام کاظم علیه السلام از آنجا بیرون آمد. نفیع با کمال گستاخی جلو رفت و افسار الاغ آن حضرت را گرفت و گفت: آهای! تو کیستی؟ امام فرمود: آهای! اگر از نسب من می پرسی، من پسر محمد حبیب الله فرزند اسماعیل ذبیح الله فرزند ابراهیم خلیل الله هستم. اگر از وطنم می پرسی، اهل همان محلی هستم که خداوند حج آن را بر همه مسلمین، اگر تو از آنها  هستی، واجب نموده است، یعنی اهل مکه هستم و اگر قصد فخروشی داری، سوگند به خدا مشرکین قوم من (قریش) حاضر نشدند تا مسلمین قوم تو را همتای خود قرار دهند، بلکه در جنگ بدر گفتند: ای محمد صلی الله علیه و آله! همتاهای ما از قریش را به میدان ما بفرست. اگر منظور تو، آوازه و نام است، ما از افرادی هستیم که خداوند در نمازهای یومیه واجب کرده که بر ما درود بفرستی و بگویی: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»، ما همان آل محمد صلی الله علیه و آله هستیم، افسار الاغ را رها کن.»

نفیع که از بیانات قاطع امام کاظم علیه السلام لرزه بر اندام شده بود، با کمال شرمندگی و سرافکندگی، افسار را رها کرد و از آنجا دور شد. عبدالعزیز، او را دید به او گفت: نگفتم که نمی توان با اینها (که از خاندان نبوت هستند) سربه سر گذاشت؟ آری باید گفت:

چراغی را که ایزد برفروزد                                      هر آنکس پف کند ریشش بسوزد

منـابـع

محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 377 تا 378

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها