کسب سود کلان در معامله انسان با خدا
فارسی 1110 نمایش |به هارون الرشید خبر رسید که ده نفر از اشرار و دزدهای منطقه «باند نیرومندی» تشکیل داده و به ناامنی و شرارت دست می زنند. هارون به مأمورین مسلح خود دستور داد تا آنها را دستگیر کرده و نزد او بیاورند. مأمورین با سعی و تلاش فراوان، این ده نفر را دستگیر کردند. وقتی خواستند آنها را به حضور هارون بیاورند یکی از آنها گریخت و ناپدید شد. مأمورین بسیار ناراحت شدند و در وحشت افتادند و با خود گفتند: ده نفر به هارون گزارش داده شده، اگر ما نه نفر را نزد او ببریم و بگوییم یک نفر از آنها فرار کرد، هارون از ما نمی پذیرد و می گوید شما از او رشوه گرفته اید و او را آزاد نموده اید. مأمورین برای رهایی از این خطر به همدیگر گفتند که راه چاره این است که یک نفر مسافر را سر راه دستگیر کنیم و او را به عنوان دزد معرفی کنیم. آنها با این نقشه به راه خود ادامه دادند. در مسیر راه به مسافری که به سوی مکه (برای انجام حج) حرکت می کرد، برخوردند و او را به هر بهانه ای گرفتند و نزد هارون الرشید آوردند. به دستور هارون همه آنها را زندانی کردند. پس از مدتی، زندانبان به آنها گفت آیا شما در دستگاه خلافت، کسی دارید تا شما را از این زندان، آزاد سازد؟ گفتند: آری. آنها برای دوستان خود پیام فرستاند. سرانجام، آن نه نفر با دادن نود هزار درهم رشوه از زندان آزاد شدند، ولی مسافر (زائر حج) که بی گناه به زندان افتاده بود، در زندان باقی ماند. روزی زندانبان از او پرسید: آیا تو آشنایی داری؟ گفت: نه کسی را ندارم، ولی یک نامه می نویسم، خواهش می کنم آن را به خلیفه برسانید. سپس اینگونه نوشت:
به نام خداوند بخشنده مهربان. از بنده کوچک به پروردگار بزرگ..... اما بعد: زندانیان مجرم و دزد، هر کدام دوستانی داشتند و آنها را آزاد کردند ولی من تنها در زندان باقی مانده ام. تو ای خدای بزرگ! از این بنده ای که بی گناه به زندان افتاده است، شفاعت کن. نامه را به زندانبان داد، اما او گفت: من قادر نیستم که این نامه را به خلیفه برسانم. زندانی گفت: این نامه را بر پشت بام بگذار. زندانبان نامه را بر پشت بام گذاشت. باد تندی برخاست و سریع نامه را به سوی آسمان برد. همان شب هارون در خواب دید، فرشتگانی آمدند و او را گرفته و با خود به فضای بالا بردند و به او گفتند: ای هارون! در زندان تو ده نفر دزد محبوس بودند، نه نفر آنها، آزاد شدند، ولی یک نفر از آنها که بی گناه به زندان افتاده، کسی را نداشت و هنوز در زندان است. فورا دستور بده او را آزاد کنند و گرنه هلاک خواهی شد. هارون، وحشت زده از خواب برخاست، زندانبان را به حضور طلبید و جریان را به آنها گفت. سریعا زندانی بی گناه را نزد خلیفه آوردند، هارون از او احترام شایانی کرد و دستور داد او را به حمام برده و لباس های فاخر و نو به او بدهند. به علاوه چندین اسب و غلام به او بخشید و از او عذرخواهی کرد. سپس دستور داد تا به مردم اعلام کنند کسی که پارتی او مخلوق باشد، با دادن ده هزار درهم، نجات می یابد، ولی کسی که به خدا متوسل شود، پاداش او چندین اسب و غلام و لباس و... است.
منـابـع
محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 758 تا 760
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها