بیان معاصر از آموزه تجسد
برخى از شارحان معاصر آموزه تجسد تأکید مى کنند که عیسى هیچ دانش ویژه اى نداشت، به هیچ دانشى که نوعا با دانشى که در اختیار ماست، متفاوت باشد، دسترسى نداشت. آنها تأکید مى کنند که عیسى هرگز عقیده نداشت که پسر متجسد خداست، و اگر چنین عقیده اى مى داشت در واقع دیگر کاملا انسان نبود. با این حال آنها به همین حدت و شدت تأکید مى کنند که او در واقع دقیقا «پسر متجسد خدا» بود. جان بیکر این گونه مى نویسد: «عیسى خود را نه مانند دیگر انسان ها مى دانست و نه منجى جهان و موجود الاهى که از ازل در آسمان بوده است». بیکر مى پذیرد که عیسى «در مورد برنامه اى که خدا براى او طرح کرده بود خطا کرد»، و در ادامه استدلال مى کند که «خطاى درباره جزئیات حوادث آینده جنبه اى از حالت بشرى است که تنها به این صورت مى توان بر آن فائق آمد که به عیسى قدرتى فوق انسانى داده شود و این در واقع اوهام کهنه و همیشگى مشرکان را برآورده مى سازد، ولى هرگونه تجسد حقیقى خدا را به طور کامل رد مى کند». در اینجا مشکلاتى از نوع دیگر ظاهر مى شود. بسیارى از مسائلى که بحث مسیح شناسى را با مشکل مواجه کرده اند در طى اعصار از بین رفته اند، چون محتواى تجربى آن چیزى که مضمون تجسد دانسته مى شد، چنان دچار تحول گشته که تقریبا شناخت آن غیرممکن است. در واقع باید درباره چنین موقعیتى این را پرسید که آیا اندیشه تجسد آن قدر تغییر نکرده که دیگر همان اندیشه اى نباشد که پیش تر بیان مى شد، هرچند لفظ تغییر نکرده است؟ در این باره شاید تفسیرى از تجسد که از اصل متفاوت باشد، ممکن باشد، اما حداقل این سؤالى بجاست که آیا به عنوان یک احتمال، مفهوم بدیل دیگرى غیر از تجسد نمى تواند معناى الاهى عیسى را که مطلوب است، بهتر بیان کند؟
آیا سؤالى راهگشا و مفید است؟
برخى از مردم اشکالاتى را که ما مطرح کردیم، وارد مى دانند، اما چنین احساس مى کنند که اگر این مشکلات باعث ترک آموزه سنتى تجسد شود، تنها نتایجى منفى و مخرب در پى خواهد داشت. بنابراین باید سؤال نمود: آیا به دلیلی که ما مطرح شد بازگشت به توحید قدیمى نیست که بدنه اصلى کلیسا در گذشته آن را با این استدلال که فاقد پویایى یک ایمان زنده است، رد کرده است؟ و آیا نمى توان به پیشنهاد «مسیحیت بدون تجسد» به عنوان پیشنهادى مثبت و مفید نگاه کرد؟ پاسخ به این سؤال آسان نیست. دین چیزى بسیار بیشتر از مجموعه اى از اندیشه هاى عقلانى است. دین سنتى پویا و زنده است و در مسیحیت مهم ترین مفهوم دینى ارتباط تنگاتنگى با تصورات و اندیشه هاى درباره تجسد دارد. همین امر در مورد برخى از مثال هایى که به آنها اشاره کردیم، صدق مى کند. نان و شراب تقدیس شده، که به عنوان بدن و خون واقعى مسیح دانسته مى شد، کانونى براى عبادت عشاى ربانى بود، و تکریم باکره مقدس در میان امور دیگر واکنشى نسبت به سر تجسد بود که عمیقا محسوس بود. بنابراین به سؤالى که جان هیک اکنون طرح کرد نمى توان در سطح عقلانى صرف پرداخت. اگر قرار است پیشنهادى که مى شود مفید و سازنده باشد، باید در درک و واکنش دینى تحولى تدریجى به وجود آید، نه تحولى که اساسا غیر ممکن باشد. با این حال، هر چند موضوعات عقلانى همه ماجرا نیستند، اما آنها هم در کارند و بهتر است با آنها آغاز کنیم. جان هیک پیشنهاد مى کند سه اندیشه را که در طى رشد و تحول ایمان مسیحى با اصل تجسد ارتباط تنگاتنگى داشته اند، بررسى کنیم. در هر مورد من استدلال خواهم کرد که با وجود این ارتباط، این اندیشه ارتباط ضرورى با تجسد ندارد و در نتیجه از «مسیحیت بدون تجسد» حذف نمى شود.
الف) این نوشتار با اشاره به معناى وسیع اصطلاح «دین تجسدى» آغاز شد، که بر طبق آن، معناى این اصطلاح این اعتقاد است که جهان مادى مى تواند حامل ارزش هاى معنوى باشد. این تأکید ضد ثنوى در مسیحیت به صورتى بسیار طبیعى و مناسب داراى ارتباط تنگاتنگى با تأکید صریح تر بر مسئله تجسد دیده مى شده است. با این حال این اعتقاد بنیادى، اعتقادى است که مسیحیت در آن با یهودیت سهیم است، و این منحصر در آموزه تجسد نیست بلکه به همین صورت در آموزه خلقت و در همه اندیشه هاى درباره اراده قطعى خدا در تاریخ، آن گونه که در برخورد خدا با بنى اسرائیل و کلیسا دیده مى شود، یافت مى شود. و این گونه نیست که «مسیحیت بدون تجسد»، اگر تجسد در آن به معناى محدودتر باشد، به معناى وسیع تر هم، که در آن غالبا این کلمات استعمال مى شوند، یک ایمان غیر تجسدى باشد.
ب) معمولا اعتقاد بر این بوده است که آموزه تجسد دربردارنده لب و معناى عیسى به عنوان یک نمونه آرمانى انسان است. اگر در پرتو زندگى او یک زندگى انسانى، آن گونه که پسر خدا گذرانده است، در اختیار ما است، این زندگى به عنوان یک نمونه زندگى انسانى، حجت مطلقى را بر ما تمام مى گرداند. این را باید تصدیق کرد که در عمل انواعى از زندگى را که انسان ها با خلوص تمام برگرفته از مدل زندگى عیسى انگاشته اند، بسیار با هم متفاوت اند.
دیدگاه دان کیوپیت
دان کیوپیت در مقاله «یک عیسى و چندین مسیح» این نکته را با قوت بیان کرده است: تعداد قابل ملاحظه اى از شخصیت هاى آرمانى ظاهرا بر عیسى، به عنوان یک نمونه، مبتنى بوده اند، یک انسان تاریخى که تنها یک زندگى را گذرانیده است براى اشکال بسیار متنوعى از زندگى، سرمشق واقع شده است. چنین وانمود شده است که عیسى سرمشق تارکان دنیا، دهقانان، اشراف، انقلابیون، صلح طلبان، ارباب هاى فئودال، نظامیان و دیگران است. اگر ما توجه خود را تنها معطوف به زندگى دینى انسان ها در غرب لاتین کنیم، تنوع درمیان آرمان هاى بندیکت، فرانسیس، برونو، و ایگناتیوس لویولا بسیار زیاد است. و این تنها نتیجه گناه انسان یا عدم بصیرت او نیست. آر. اچ. لایتفوت در جمله اى مشهور مى گوید: «بخش هایى از زندگى زمینى مسیح که بر ما مخفى است، کمتر از بخش هاى آسمانى آن نیست». ممکن است این بیانى تا حدى افراطى از این موضع باشد، اما به روشنى حقیقتى را بیان مى کند که در پرتو تحقیقات دانشمندان در اناجیل اجتناب ناپذیر مى نماید. حتى اگر عیسى پسر متجسد خدا باشد و زندگى او یکى زندگى انسانى کامل باشد، این انسانیت کامل، که از حجیت کامل برخوردار است، به عنوان سرمشقى براى زندگى مستقیما در دسترس ما نیست. بنابراین لب و معناى عیسى به عنوان سرمشقى براى زندگى انسانى نتیجه مستقیم شیوه اى که در آن ارتباط او با خدا فهمیده مى شود، نیست. گزارش زندگى او به هر صورت که به ما ارائه شود نمى تواند براى ما اهمیت و معنایى مطلق داشته باشد تصویر زندگى او به هر صورتى که بتواند یقینا نام مسیحى به خود بگیرد، براى ما اهمیت اساسى دارد.
ج) اما اهمیت اساسى عیسى نزد مسیحیان هرگز در این نبوده است که او نمونه اى براى زندگى انسانى است، بلکه در این اعتقاد بوده است که عیسى کسى است که در او ما خدا را ملاقات مى کنیم، کسى که خدا از طریق او براى نجات جهانیان قاطعانه اقدام کرده است. چگونه عیسى جداى از یک آموزه کامل تجسد مى توانست منجى جهانیان باشد؟ آیا هرگونه تغییر از آن نوع که پیشنهاد شد مستلزم این نیست که پرستش مسیح، که سراسر تاریخ مسیحى سنت بوده، بت پرستى بوده است؟ در این نقطه است که امکان مواجهه با مشکلات بزرگى وجود دارد. آیا مى توان با این مشکلات مقابله کرد؟ در نظر داشتن این معنا مهم است که به معناى دقیق کلمه نه صرفا عیسى منجى است و نه مسیح به خودى خود متعلق پرستش انسان است. عیسى به عنوان شخص دوم تثلیث که تجسد یافته کسى است که از طریق او به خداى تثلیثى مى رسیم، و او کسى است که از طریق او سه شخص تثلیث در ما عمل مى کنند. و چنان که آیین هاى عبادى به دقت تمام بیان مى کنند، قاعده پرستش مسیحى این است که عبادت از طریق عیسى مسیح به عنوان خداوند، به خدا پیشکش مى شود. حذف عقیده به تجسد این نقش واسطه اى را کاملا از بین نمى برد. هنوز هم مى توان عیسى را نه فقط به عنوان کسى دید که پاسخ کامل انسان به خدا را مجسم مى سازد، بلکه به عنوان کسى نیز که طریق خدا به سوى انسان را بیان مى کند و مجسم مى سازد چون همیشه خدا از طریق زندگى انسان ها به سوى ما مى آید و ما مى توانیم با او ملاقات کرده، به او پاسخ دهیم. بنى اسرائیل از طریق شخصیت و زعامت موسى در فرارشان از مصر قدرت نجات بخش یهوه را تجربه کردند. آنها از طریق تجارب و خدمات نبوى هوشع به عمق بى پایان محبت مطالبه گر و در عین حال بخشاینده او دست یافتند. بنابراین، ممکن است چنین ادعا شود که از طریق عیسى محبت خدا، که با آن خودش را عطا مى کند، به بهترین وجه تجلى مى یابد و پاسخ به او براى انسان ممکن مى گردد؛ چون عیسى تنها معلمى که درباره خدا تعلیم مى دهد، نبود. قدرت خدا در جهان به شیوه اى جدید از طریق زندگى، خدمت و مرگ و رستاخیز عیسى فعلیت یافت. بر این اساس این پیشنهاد معقول است که حکایت هاى درباره عیسى و شخصیت خود او مى توانست کانونى شخصى براى دگرگونى کلى قدرت خدا در این جهان باشد. اما آنها مى توانند همین نقش را حتى بدون مفهوم «تجسد» به خوبى ایفا کنند، هر چند شیوه تأثیر آنها بر ما اندکى متفاوت خواهد بود. ولى، همان طور که پیش تر گفته شد، شیوه خاص شناخت عیسى و تأثیر آن بر حیات کلیسا دائما در تاریخ کلیسا دچار تحول بوده و به ویژه در سال هاى اخیر، با وجود تحفظ شدید بر مفهوم تجسد، در معرض تحولى شگرف بوده است. جهت گیرى تحولى را که در اثر ترک الگوى تجسد به وجود خواهد آمد، نمى توان به آسانى پیش بینى کرد، چون تحول دینى یک استنتاج منطقى صرف نیست، بلکه یک حیات متکامل است. جهت گیرى تحولى که احتمالش بیشتر است به سوى آن است که بر عیسى به عنوان طریقه اى براى همه اقوام و فرهنگ ها کمتر تأکید شود. این مطلب را جان هیک در مقاله اى تحت عنوان «عیسى و ادیان جهانى» بسط داده است. این تحول نمى گوید که همه ادیان از نظر حقیقت و ارزش برابرند، اما حکم به برترى یک دین نسبت به دیگرى را قبل از آگاهى روشن از هر دو دین رد مى کند. چنین تحولى را تنها باید امرى اکتسابى به حساب آورد.
بحث جان هیک این بود که رها کردن اصل «تجسد» به عنوان ادعایى متافیزیکى درباره شخص عیسى (رهاکردنى که به نظر او مبنایى قوى دارد)، به ترک همه مدعیات دینى اى که عادتا با آن مرتبط اند، منجر نمى شود. البته این موجب تفاوت هایى مى شود. اما حقیقت محبت خدایى که خودش را در عیسى به ما بخشیده و نقش عیسى در آوردن این رؤیا به زندگى در این جهان، باقى مى ماند. به نظر خود جان هیک بسیارى از تعابیر و تصاویر تجسد سنتى به عنوان شیوه اى که بیان این حقایق را به تصویر مى کشند، مناسب مى نمایند. جان هیک در مقاله اى که تحت عنوان «اسطوره در الاهیات» نوشته، سعى کرده با بررسى نقش «اسطوره» در الاهیات مسیحى این مدعا را اثبات کند. اینکه آن تلاش چه اندازه موفقیت آمیز بوده، دیگران باید داورى کنند. این تلاش حداقل دلیل بر این است که هدف ما به تمام معنا در جهت همان فعالیت پیامبرانه اى است که در رؤیاى آغازین از ارمیاى نبى خواسته شده است و آن اینکه نه تنها «از ریشه برکنى و منهدم سازى و هلاک کنى و خراب نمایى»، بلکه همچنین تا «بنا نمایى و غرس کنى» (ارمیا، 1:10). در مورد ارمیا این نخستین مجموعه فعالیت هایى بود که براى معاصرانش آشکارتر بود. ما از چشم انداز وسیع تر تاریخ مى توانیم ابعاد سودمند و سازنده خدمات ارمیا را با وضوح بیشتر ببینیم.