از اصحاب رسول خدا (ص)، و از فقها و مبلغین اسلام و شهید در حادثه «رجیع».
نامش را «حبیب»، در قول دیگری هم ذکر کرده اند.
پدرش: عدی بن مالک بن... انصاری اوسی
وی در جنگ های بدر و احد، شرکت کرد و چهار ماه پس از جنگ احد، در ماه صفر سال چهارم هجرت، حادثه ای برایش پیشامد کرد که به شرح زیر است.
«حادثه رجیع»
گروهی از نمایندگان کفار مکه، از قبیله «هذیل» و قبایل دیگر، در توطئه مشترکی با طرح نقشه و حیله، خدمت پیامبر اسلام (ص) شرفیاب شدند و گفتند: «ای پیامبر خدا، قلبهای ما به اسلام و آئین تو، گرایش پیدا کرده و می خواهیم یاران شما، به افراد قبایل ما، احکام خدا و قرآن بیاموزند.»
پیغمبر (ص) بر حسب وظیفه ای که بر عهده خود داشت، چند نفر از بزرگان انصار و مهاجرین را (تعدادشان بین 8 تا 10 نفر گفته اند)، همراه آنها فرستاد. همین که از مدینه خارج و از قلمرو قدرت مسلمین دور شدند و به چاه آبی به نام «رجیع» رسیدند، متوجه افرادی مسلح (حدود صد نفر) از مردم «بنی لحیان» که با آنها همدست بودند، شده و فهمیدند که این دعوت، حیله ای پشت پرده دارد. یاران پیامبر (ص) که خود را در محاصره مشرکین دیدند و پناهگاهی جز قبضه شمشیر نداشتند، آماده جنگ و دفاع شدند. کفار به آنها گفتند: «ما قصد کشتنتان را نداریم، شما را می خواهیم به مکه ببریم و به مقامات قریش، زنده تحویل داده و پولی بگیریم. پس خودتان را تسلیم کنید.»
از میان آنها چند نفر جنگ کردند ولی خبیب و 2 نفر دیگر تسلیم و اسیر شدند.
شهادت خبیب
مشرکین آنها را به ریسمان بسته و به طرف مکه برده و آنجا تحویل داده و در مقابل، اسیری از همان قبیله هذیل را که در دست قریش بود، مبادله و آزاد کردند و بعدا «عقبة بن حارث»، خبیب را خرید تا به انتقام خون پدرش «حارث بن عامر بن نوفل» او را بکشد.
بعضی مورخین گفته اند که «حجیر بن ابواهاب» او را برای عقبه، (یکی از نزدیکانش بود)، خرید تا عقبه او را به انتقام خون پدرش که در جنگ بدر کشته شده بود، بکشد.
مدتی او در حبس در خانه «حجیر» بود. «ماویه» کنیز یا دختر «حجیر» که مسلمان شده بود می گوید: «به خدا سوگند، هیچ زندانی را به خوبی او ندیدم.»
نقل است از «موهب» غلام حارث بن عامر که گفت: «خبیب را در خانه من زندانی کردند؛ او به من گفت: ای موهب، از تو 3 چیز می خواهم، اول اینکه به من آب پاک و شیرین دهی، دوم: از آنچه برای بت ها کشته می شود، برای من نیاوری و سوم اینکه: چون قصد کشتن مرا کردند، قبلا به من خبر بدهی!» (طبقات ابن سعد، ج 2)
ماههای حرام تمام شد و خبیب همچنان در بازداشت بود، بالاخره شورای مکه تصمیم گرفت تا او را در «تنعیم» (تنعیم: بیرون از مکه، نقطه ای که آغاز «حرم» و پایان «حل» شمرده می شود، جایی است که برای عمره مفرده، از آنجا احرام می بندند) به دار آویزد. مردم مکه باخبر شدند و برای تماشا آمدند.
خبیب از آنها مهلت خواست، تا دو رکعت نماز بخواند (او اولین شهیدی است که این سنت نیکو را برای هر اسیر مسلمانی که بخواهند او را به دار بکشند تا به قتل برسانند، به جا گذاشت) پس از اتمام شدن نماز، رو به مردم کرد و گفت: «به خدا قسم، اگر بیم آن نبود که شما فکر کنید من از مرگ ترس و واهمه دارم و می خواهم با خواندن چند نماز دیگر، مرگ خودم را به تأخیر اندازم، بیش از این نماز می گزاردم و رکوع و سجود را طولانی می کردم. سپس رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا، ما به مأموریتی که از جانب پیامبر داشتیم، عمل کردیم، تو نیز رفتار مردم نسبت به ما را به اطلاع او برسان!» و سپس اشعاری سرود که مضمونش چنین است: «اکنون که این افتخار نصیب من شده که مسلمان و در حال تسلیم، کشته شوم، باکی ندارم به کدام پهلو در راه خدا بر زمین افتم، (غصه ای ندارم که در کدام منطقه به خاک سپرده شوم).» این مرگ رقت بار من در راه خدا و برای خشنودی و رضای اوست و اگر او بخواهد، این شهادت را بر اعضاء قطعه قطعه من، مبارک می کند. آنگاه رو به مردم مکه که جمعیت زیادی از مرد و زن و کوچک و بزرگ بودند، کرد و نفرین بر آنها نمود و گفت: «خدایا اینها را به صورت پراکنده نابودشان کن و احدی از آنها را باقی مگذار.»
در این موقع، «عقبة بن حارث» برخاست و نیزه ای بر پهلوی او زد که از پشت او بیرون آمد و او به شهادت رسید. در برخی از تواریخ آمده: به فرزندان کشته شدگان جنگ بدر که چهل نفر بودند، نیزه ای دادند و هر کدام از آنها، نیزه ای به او زد. و خبیب در تمام این احوال می گفت: «الحمدالله» و این چنین در راه ایمان و عقیده و نشر آئین اسلام، شهید شد.
جنازه اش را بر بالای دار گذاشته و عده ای را مأمور محافظت از آن کردند. رسول خدا (ص) که از این ماجرا باخبر گشت. حالش دگرگون و به روان پاک او درود فرستاد. و فرمود: «کیست که برود و جنازه او را از «دار» پایین آورد؟»
«زبیر و مقداد» داوطلب شدند و به مکه آمدند و شبانه خود را به آن محل در مکه رساندند و چون پای چوبه دار خبیب آمدند، دیدند که تمام محافظ و پاسبانان، در حال مستی و خواب هستند، آن دو جنازه او را که هنوز تازه و معطر بود، پایین آوردند و روی اسب خود بسته و راه افتادند. نگهبانان بیدار شدند و جریان را به اطلاع مقامات قریش رساندند، قریشیان به تعقیب «زبیر و مقداد» حرکت کردند. و زمانیکه به آنها رسیدند، زبیر جسد را بر زمین انداخت و زمین آن را بلعید و در خود فرو برد که دیگر اثری از آن دیده نشد. و او را «بلیع الارض» می گویند.
آنگاه زبیر جلو رفت و رو به آنها گفت: «من زبیر بن عوام هستم. مادرم صفیه دختر عبدالمطلب است شما قریشیان تا چه حد بر ما جسور شده اید! اکنون من و این دوستم «مقداد بن اسود» است که اگر شما آماده اید، با شما می جنگیم وگرنه برگردید.»
مشرکین که این فضا را دیدند، آنها را رها کرده و به مکه بازگشتند.
خبیب بن عدی انصاری زندگینامه اصحاب پیامبر اکرم فقها غزوه رجیع شهید