در مصادر ترجمه، به تاریخ ولادت شاعر دست نیافتیم، ولی از شعری که سروده و در اوائل قرن چهارم از پیری خود یاد می کند، چنین بر می آید که اواسط قرن سوم پا به عرصه وجود گذاشته باشد، در آن قصیده می گوید:
و إن شیبی قد لاحت کواکبه *** فی ظلمة من سواد اللمة الجثله
فهذه جملة فی العذر کافیة *** تغنیک فاغن عن التفصیل بالجمله
و بان منی شباب کان یشفع لی *** سقیا له من شباب بان سقیا له
قد کان بابی للعافین منتجعا *** ینتابه ثلة من بعدها ثله
و کنت طود المنی یؤوی إلی کنفی *** کحائط مشرف من فوقه ظله
أفنی الکثیر فما إن زال ینقصنی *** متی دفعت إلی الأفنان و القله
و قد غنیت و أشغالی تبین من *** فضلی فقد سترته هذه العطله
و السیف فی الغمد مجهول جواهره *** و إنما یجتنیه عین من سله
ترجمه: «اختران شب پیریم، در میان سیاهی زلف طلوع کرده. و این برای عذر کافی است، چه اجمال سخن از تفصیل خبر می دهد. جوانی از من رخ نهان کرد، همان جوانی که در خدمت همگان شفیع و واسطه بود، سیراب باد تربت آن جوانی سیراب باد. در آن هنگام خانه من بوستانی بود که، جمعی در پی جمعی به گشت و گزار آیند. من کوه آرزو بودم که در دامنم آشیان داشتند، درست همچون بوستانی که بر سر آن ابر سایه گستر باشد. پیری توانم را تحلیل برد، پیوسته رو به نقصانم، هر چند به طرف بالا و پست پویم. همانا زمین گیر شده ام، دیروز شغل و کاردانیم، گواه فضل و دانش بود، اینک بی کاری پرده بر روی فضائل من کشیده است. شمشیر تا در نیام باشد، جوهر آن مجهول است، موقعی مورد بهره قرار گیرد که از نیام برآید.»
این قصیده را شاعر ما کشاجم در بغداد گفته و ابوعلی ابن مقله وزیر را بدان ستوده، قبل از آنکه از وزارت بر کنار و به زندان گرفتار گردد. ابن مقله در سال 324 توقیف و در سال 328 درگذشت. اما در مورد وفات شاعر باید گفت در «شذرات الذهب» وفات او به سال 360 آمده و تاریخ آداب اللغة العربیة آن را برگزیده ولی در کشف الظنون و کتاب شیعه و فنون اسلام و اعلام زرکلی وفات او را به سال 350 نوشته اند، جمعی هم بین این دو تاریخ مردد آورده اند. گواه قطعی در دست نیست که کدام یک واقعیت دارد، از جمله در مقدمه دیوانش آمده که سال وفات شاعر 330 هجری است و آن هم ممکن است، زیرا شاعر ما چنانکه در مدیحه ابن مقله یاد کرده قبل از سال 324 از پیری خود می نالد.
مسعودی در «مروج الذهب» ج 1 ص 523 چند شعر از کشاجم یاد می کند که در نکوهش نرد گفته و برای یکی از دوستانش ارسال داشته، در ضمن نام کشاجم را ابوالفتح محمد بن الحسن می نگارد، و گمان می رود سید صدرالدین کاظمی که در کتاب تأسیس الشیعه، نام کشاجم را بین محمد و محمود، و نام پدرش را بین حسن و حسین مردد آورده، به تاریخ مسعودی توجه داشته، ولی مسعودی صحیح آن را در چند مورد از مروج الذهب به قلم آورده است.
از کشاجم دو فرزند به نام ابوالفرج و ابونصر احمد به جا مانده و شاعر ما، خود را با نام دومین فرزند به کنایه، یاد کرده است از جمله:
قالوا أبو أحمد یبنی فقلت لهم *** کما بنت دودة بنیان السرق
بنته حتی إذا تم البناء لها *** کان التمام و وشک الخیر فی نسق
«گفتند: ابو احمد خانه ای بنیان می کند، گفتم: آری، چنانکه کرم ابریشم ساختمان پیله را بنیان نهاد. خانه را بنیاد نهاد و چون به پایان آمد، فرجامش با خیر و نیکی همراه بود.»
کشاجم همین ابو احمد را در شعر خود ستوده و چنین وصف می کند:
نفسی الفداء لمن إذا جرح الأسی *** قلبی أسوت به جروح أسائی
کبدی و تاموری و حبة ناظری *** و مؤملی فی شدتی و رخائی
ربیته متوسما فی وجهه *** ما قبل فی توسمت آبائی
و رزقته حسن القبول مبینا *** فیه عطاء الله ذی الآلاء
و غدوت مقتنیا له عن أمه *** و هی النجیبة و ابنة النجباء
و عمرت منه مجالسی و مسالکی *** و جمعت منه مآربی و هوائی
فأظل أبهج فی النهار بقربه *** و أریه کیف تناول العلیاء
و أزیره العلماء یأخذ عنهم *** و لشذ من یغدو إلی العلماء
و إذا یجن اللیل بات مسامری *** و مجاوری و ممثلا بإزائی
فأبیت أدنی مهجتی من مهجتی *** و أضم أحشائی إلی أحشائی
ترجمه: «جانم فدای او باد که هر گاه ناملایمات روزگار، بر قلبم سنگینی کند با دیدار او جراحات قلب را درمان می کنم. پاره جگرم، میوه دلم، نور چشمم، مایه امیدم در تنگنای زندگی و فراخی. به پرورش او پرداختم و در سیمای او دیدم آنچه را پدرانم در سیمای من دیدند. تربیت من مورد پذیرش و استقبال او قرار گرفت و این را از عطای پروردگار منان می دانم. در عوض مادر، خودم صبح و شب ملازم او گشتم، با آنکه مادرش نجیب و زاده نجباست. با وجود او مجالس و محافل خود را آباد و معمور داشتم و آنچه می خواستم از وجود او توشه برداشتم. سراسر روز خرم و مسرور بودم که وجود او را در کنار خود احساس می کنم و همواره راه چنگ زدن به مقامات بزرگ را بدو می آموختم. او را به خدمت دانشمندان می بردم که از آنان توشه گیرد، اینک کمتر کسی است که به زیارت دانشمندان مشتاق باشد. و چون تاریکی فرا می رسید، سراسر شب با من به گفتگو می نشست، یا در کنار من می آرمید و یا در برابرم به خدمت ایستاده بود. و من شب تا به صبح پاره دلم را به دلم را به دل می فشردم و تار و پودم را به بر می گرفتم.»
ابونصر فرزند کشاجم هم شاعری ادیب بود، و از شعر اوست که بخیلی را نکوهش می کند:
صدیق لنا من أبرع الناس فی البخل *** و أفضلهم فیه و لیس بذی فضل
دعانی کما یدعو الصدیق صدیقه *** فجئت کما یأتی إلی مثله مثلی
فلما جلسنا للطعام رأیته *** یری أ نه من بعض أعضائه أکلی
و یغتاظ أحیانا و یشتم عبده *** و أعلم أن الغیظ و الشتم من أجلی
فأقبلت أستل الغذاء مخافة *** و ألحاظ عینیه رقیب علی فعلی
أمد یدی سرا لأسرق لقمة *** فیلحظنی شزرا فأعبث بالبقل
إلی أن جنت کفی لحتفی جنایة *** و ذلک أن الجوع أعدمنی عقلی
فجرت یدی للحین رجل دجاجة *** فجرت کما جرت یدی رجلها رجلی
و قدم من بعد الطعام حلاوة *** فلم أستطع فیها أمر و لا أحلی
و قمت لو انی کنت بیت نیة *** ربحت ثواب الصوم مع عدم الأکل
ترجمه: «دوستی دارم که در بخالت از همه سر است، و بر همه فائق آمده، با اینکه هیچ تفوقی ندارد. مرا دعوت کرد، چنانکه یک دوست دعوت کند و من هم پذیرفتم چنانکه دوستان می پذیرند. چون بر سر خوان غذا نشستیم، دیدم گویا تصور می کند پاره تنش را می خورم. گاه خشم می گرفت و برده اش را دشنام می گفت و من می فهمیدم خشم و دشنام به خاطر من است. به ناچار غذا را پوشیده می ربودم، ولی چشمانش خیره، مراقب دست من بود. دست می بردم لقمه ای بدزدم، با خشم به من می نگریست و من ناچار دست به طرف سبزی برده و به آن مشغول می شدم. بالاخره با دست خود گور خود را کندم، چون گرسنگی عقل را از سر من ربود: یعنی دست بردم و ران مرغی را پیش کشیدم و او هم دست برد که پای مرا بکشد. چون بعد از طعام شیرینی آوردند، من که جرات نکردم دست به سیاهی و یا سفیدی بزنم. از سر خوان پاشدم، و اگر دیشب نیت روزه کرده بودم، امروز ثواب آن را داشتم، چه امروز نه روزه دارم و نه غذا خورده ام.»
ثعالبی در «یتیمة الدهر» ج 1 ص 257- 251 در حدود 60 بیت از اشعار او را انتخاب کرده و آورده است، محشی در ج 1 ص 240 می نویسد: «در دیوان کشاجم به این اشعار دست نیافتم، و توجه نداشته که دیوان معروف کشاجم، دیوان شعر پدر است نه پسر.» ضمنا وطواط در کتاب «غررالخصائص» به اشعار او استشهاد کرده است. روزی ابوالفضل جعفر بن فضل بن فرات وزیر، درگذشته به سال 391 به بوستان شخصی خود در مقس رفت، ابونصر پسر کشاجم بر روی سیبی، با آب طلا، این دو شعر را نوشته به خدمت فرستاد:
إذا الوزیر تخلی *** للنیل فی الأوقات
فقد أتاه سمیا *** ه جعفر بن الفرات
«بدان هنگام که وزیر در کنار نیل خلوت می کند. در واقع دو همنامش: جعفر فرزند فرات به کنار آمده اند.»
و نیز در «بدایع البدایه» ج 1 ص 157 مختصری از شعر او یاد شده، و هم در تاریخ ابن عساکر ج 4 ص 149 آنچه را در رمله به سال 356 به مناسبت ورود ابوعلی قرمطی (قصیر) سروده خواهید دید. محمد بن هارون بن اکتمی، دو فرزند کشاجم را نام برده و چنین نکوهش کرده است:
یا ابنی کشاجم أنتما *** مستعملان مجربان
مات المشوم أبوکما *** فخلفتماه علی المکان
و قرنتما فی عصرنا *** ففعلتما فعل القران
لغلاء أسعار الطعا *** م و میتة الملک الهجان
«ای پسران کشاجم! شما هر دو کارگزار مجربی هستید. پدر نحستان مرد و شما به جای او نشستید. در روزگار ما به هم پیوستید، مانند پیوستن دوستاره شوم، نحسی شما همگان را گرفت. هم قیمت ارزاق بالا گرفت و هم جهان پادشاه صاحب کرم مرد.»
شعرا ادبیات عرب ابوالفتح کشاجم زندگینامه تشیع اهل بیت (ع) شعر