در مکه معظمه که عدد مسلمین کم بود سوره «الرحمن» نازل شد. پیغمبر اکرم رو به آن چند نفر مسلمان فرمود: «کدامتان حاضرید بروید این سوره را بر مشرکین بخوانید؟» امیرالمؤمنین نبود، ابن مسعود گفت: «من حاضرم» و عبدالله بن مسعود از مسلمانهای پاکدامن بلکه قبول کننده ولایت و شیعه علی است. بنده خدا کوچک و ضعیف الجثه بود. مسخره اش می کردند. رسول خدا می دانست که بالاخره ابن مسعود طاقت ندارد، فرمود: «بنشین! کدامتان هستید این سوره «الرحمن» را ببرید و بر مشرکین بخوانید؟».
باز ابن مسعود گفت: «من».
مرتبه سوم رسول خدا قبول کرد. ابن مسعود آمد در مسجد، ابوجهل و دیگران هم نشسته اند. با رشادت شروع به خواندن کرد. ابوجهل معطلش نکرد و فقط یک سیلی به این بیچاره زد، صورت و گوشش زخم شد و خون جاری گردید و به سختی به زمین افتاد. بعد از ساعتی که به حال آمد، بلندش کردند و با این منظره رقت بار پیش رسول خدا آوردند.
فرمود: «چطور شده؟»
گفت: «ابوجهل یک سیلی زد این طور سرم آمد»
رسول خدا فرمود: «من گفتم تو نرو؛ چون طاقت نداری؛ ولی بالاخره این جا جبرئیل تبسمی کرد و سرش را نفرمود تا آخر کار «الی الله تصیر الأمور؛ كه [همه] كارها به خدا بازمى گردد.» (شوری/ 53) «و إلی الله عقبه الأمور؛ فرجام كارها به سوى خداست.» (لقمان /22)
آخرش چه وقت بود؟ ظاهرا در سنه دو هجری یا کمتر، در مدینه منوره در وقتی که لشکر ابوسفیان و ابوجهل حمله کردند و در بدر با مسلمین جنگیدند و فتح با مسلمین شد. مسلمین عده ای از آنها را کشتند و هفتاد نفر را اسیر کردند. در این جبهه جنگ از کسانی هم که کشته شد «ابوجهل» بود. پیغمبر خدا دید ابن مسعود نشسته نمی تواند برود جبهه جنگ؛ چون کوچک و ضعیف بود، فرمود:
«ابن مسعود! کاری می گویم بکن. خیلی کار شیرینی است.» رسول خدا یادش داد فرمود: «شمشیری بردار برو در میدان جنگ، هر کافری را که دیدی افتاده، زخم کاری خورده، مردنی است سرش را ببر.»
ابن مسعود هم اطاعت کرد. شمشیر را برداشت آمد در جبهه جنگ. همین طور تماشا می کرد ببیند کجا کافری افتاده برود سرش را ببرد که زحمتی هم نداشته باشد، یک دفعه چشمش به ابوجهل افتاد، دید همان ابوجهل کذایی افتاده، زخم کاری هم خورده لکن؛ خر و پفی می کند.
ابن مسعود از صدایش ترسید که اگر برود سرش را ببرد شاید حرکتی بکند و ابن مسعود را از بین ببرد. از همان دورها نیزه ای که دستش بود دراز کرد سر نیزه را گذاشت در گلویش فشار داد، دید نمی تواند تکان بخورد، کاملا مناسب سر بریدنش است، نزدیک آمد دید کارش خلاص است، فقط منتظر است که ابن مسعود با کمال آسانی سرش را ببرد. ابن مسعود چقدر کوچک بوده و چقدر ابوجهل بزرگ بوده که می گویند: «به سختی رفت بالا روی سینه اش نشست.» مردک یه مرتبه چشمش را باز کرد زبانش را بیرون آورد، گفت: «ای بچه چوپان! (این مردک نفس آخرش هم دارد چه کبری به خرج می دهد) از جای سختی بالا رفتی!»
جناب ابن مسعود هم فرمود: «آمده ام برای این که خلاصت کنم.»
گفت: «حالا که مرا کشتی و رفتی به صاحبت بگو ای محمد! من حالا که می خواهم بمیرم، از تو کسی نزد من بدتر نیست، من دشمن ترین خلق با تو هستم.»
بعد وقتی که به رسول خدا گفت، رسول خدا (ص) فرمود: «او بدتر از فرعون است؛ فرعون وقتی خواست غرق بشود گفت ایمان آوردم، ولی این بدبخت مرگ را می بیند، کفرش بیشتر می شود.
بعد ابوجهل نگاه کرد دید این کارد گاوکشی که دست ابن مسعود است؛ هم کاردش کند و زوری هم ندارد کله گنده این مردک را ببرد، فهمید که با شکنجه سرش بریده می شود، گفت: «ابن مسعود کاردت مناسب سر من نیست بینداز دور، با شمشیر خودم سر من را باید ببری.»
ابن مسعود هم شمشیر خودش را برداشت که هم تیز و هم زود این سر را خلاص می کند. اجمالا سر را برید از سینه اش پایین آمد. حالا فتح کرده می خواهد سر ابوجهل را ببرد، و زورش نمی رسد، ناچار شد رفت کارد گاوکشی خودش را آورد و گوشش را سوراخ کرد، بندی پیدا کرد در گوشش کشید، آن وقت طناب را گرفته و کشید تا آورد جلوی رسول خدا (ص). وقتی آورد، رسول خدا تبسمی کرد فرمود: «یادت می آید آن روزی که همین ابوجهل سیلی به تو زد، گوشت را خون آلود کرد، حالا تو هم امروز خوب گوشش را زخم کردی.»