«و کذلک جعلناکم امه وسطا لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا»؛ «و بدین سان شما را امتی وسط قرار دادیم تا بر مردم گوه باشید و پیامبر بر شما گواه باشد.» (بقره/143) در هنگام تطبیق مقتضیات زمان با تعالیم اسلام باید از دو چیز پرهیز کنیم تا بتوانیم آن مقداری که قرآن کریم دستور داده است عمل کنیم، یکی از افراط کاری ها و دخل و تصرف های جاهلانه و دیگر جمود. جمود یعنی خشکی های بی معنی و بیجا.
مثال برای جهالت: قیاس ابوحنیفه
مثالی برای تصرفات جاهلانه مربوط به اعصار اولیه اسلام است و آن چیزی است که به نام قیاس ابو حنیفه معروف است. اهل تسنن در مسائل فقهی یعنی همه مسائلی که امروز ما در آن مسائل از علما تقلید می کنیم به یک عده علمای زمان خودشان مراجعه می کردند که البته عده آنها زیاد است، مثلا سفیان ثوری یکی از آنهاست، حسن بصری یکی از آنهاست، که بسیاری از اینها و بلکه اکثرشان غیر عرب بودند لکن به خاطر اینکه مراتب علمی را طی کرده بودند و از دیگران حوزه درس با رونق تری داشتند و از طرفی اسلام این فکر را در مغز مردم رسوخ داده بود که ملیت ها و نژاد ها بر یکدیگر رجحان ندارند بلکه برتری به تقوا و عمل و کوشش است، مردم به آنها مراجعه می کردند. خیلی از افراد بودند که ممکن بود در سابق غلام بودند و بعد آزاد شدند ولی چون عالم بودند، حوزه درسی تشکیل می دادند و سایرین برای استفاده به آنان مراجعه می کردند. در تاریخ خواندم که یک وقتی مردم مصر از عمربن عبدالعزیز سه نفر فقیه و ملا خواستند. او سه نفر را فرستاد که دو نفرشان از غلام های آزاد شده بودند و یک نفرشان هم عرب بود. یکی از اهالی به خلیفه اعتراض کرد که تو چرا هر سه نفر آنها را عرب اختیار نکردی و لااقل می خواستی دو نفر عرب انتخاب بکنی. گفت تقصیر من نیست، می خواستند عرب ها هم به اندازه موالی سواد پیدا بکنند تا من از آنها بفرستم.
کم کم عده اینها زیاد شد. همین "طبری" صاحب تاریخ و تفسیر، یکی از فقهای بزرگ زمان خودش بوده است که زیاد هم مقلد داشته است. مقلدین هر یک از این علما اهمیت نمی دادند که تقلید از میت بکنند یا از زنده و بسیارشان هم تقلید از میت می کردند به این معنی که وقتی از او سؤال می کردند تو از کی تقلید می کنی، می گفت مثلا از سفیان ثوری یا از طبری یا از ابوحنیفه، در صورتی که فاصله میان زمان او و زمان آن امام و پیشوا و مجتهد سیصد چهار صد سال بود. در قرن هفتم هجری در مصر در زمان یکی از پادشاهان این کشور به نام "الملک الظاه" که اسمش هم "بیبرس" بود این فکر به وجود آمد که این همه رشته های زیاد فقهی اسباب سر گیجه است و پیروی کردن از علما منحصر بشود به چهار نفر علمای وقت. نشستند و تصمیم گرفتند که پیروی از هر عالمی ممنوع بشود مگر از چهار نفر. آن چهار نفر هم عبارتند از: ابوحنیفه، شافعی، احمد بن حنبل و مالک بن انس که از این چهار نفر دو نفرشان عربند و دو نفرشان ایرانی. ابوحنیفه ایرانی است که در عراق یعنی در کوفه بوده است. غرض این جهت است که از آن زمان به بعد ائمه اهل تسنن منحصر شدند به چهار نفر و اگر احیانا مجتهدی پیدا می شد، می بایست در حدود فتوای این چهار نفر اظهار نظر بکند نه برخلاف فتوای آنها، یعنی فتوای آنها را باید سند قرار بدهد. بدین ترتیب باب اجتهاد در میان اهل تسنن بسته شد.
این چهار نفر چهار مسلک مختلف دارند. یعنی طرز تفکرشان در استنباط احکام مختلف است. ابوحنیفه به اصطلاح طرز تفکرش عقلانی است ولی در حد افراط، یعنی بیشتر در فقه خودش روی استدلال فتوا می دهد بطوری که اخبار و احادیثی که به آن استناد می کند خیلی کم است. او به حدیث از این نظر خوش بین نبود که معتقد بود احادیث صحیح کم است. به احادیثی که نقل می کردند، بد بین بود. اگر حدیث معتبری پیدا می کرد البته به آن عمل می کرد. قهرا چون به حدیث خوش بین نبود، در مدارک احکام گیر می کرد و ناچار به استدلال های ذهنی می پرداخت یعنی با قیاس هایی احکام را استنباط می کرد. این است که مسلک ابوحنیفه قیاس بود و مرکز او در عراق و در کوفه بود. معاصر او مالک بن انس است که مرکزش مدینه بود. مالک بر خلاف ابوحنیفه به قیاس خوش بین نبود. در تمام عمرش دو بار به قیاس فتوی داده بود و وقتی که خواست از دنیا برود، دیدند مضطرب است. وقتی علت را سؤال کردند گفت برای اینکه دو بار به قیاس فتوی داده ام. او بر عکس بیشتر به حدیث اعتماد می کرد و اگر جایی حدیث نبود به سیره صحابه پیغمبر و اگر صحابه نبودند به سیره تابعین یعنی شاگردان صحابه پیغمبر اعتماد می کرد. کتابی هم در حدیث نوشته است به نام "الموطا" در قرن دوم هجری.
این هر دو نفر معاصر امام صادق علیه السلام هستند. مالک رسما در مدینه بود. حضرت صادق هم در مدینه بود و مالک زیاد خدمت حضرت می رسید و بسیار برای حضرت احترام قائل بود و این را اهل تسنن نقل کرده اند که مالک گفت من فاضل تر از جعفر بن محمد، متقی تر از جعفر بن محمد، شریف تر از جعفر بن محمد کسی را ندیده ام. همچنین این را هم اهل تسنن و هم اهل تشیع نقل کرده اند که مالک می گوید: من گاهی به خدمت جعفر بن محمد می رفتم و او مسندی داشت، اصرار می کرد و مرا روی آن مسند می نشاند و به من محبت می نمود، من از این عمل بسیار خوشحال می شدم. حدیث معروفی است که زیاد شنیده اید، مالک می گوید: من یکبار در خدمت امام به سوی مکه می رفتم، رسیدیم به مسجد شجره و از آنجا محرم شدیم. وقتی که امام خواست لبیک بگوید و محرم بشود من به چهره او نگاه کردم دیدم رنگ از صورت مبارکش پریده، می خواهد بگوید ولی مثل اینکه صدا در گلویش می شکند. آنقدر خوف بر او مستولی شده که نزدیک است از مرکب به زمین بیفتد. من رفتم جلو، فهمیدم از خوف خدا است. عرض کردم آقا! بالاخره تکلیف است باید بگویی. گفت چه می گویی؟! معنای لبیک اینست که خدایا من همان بنده ای هستم که دعوت تو را اجابت کرده ام. اگر در جوابم گفته شود لا لبیک من چه بکنم؟ و اما ابوحنیفه در عراق بود. او هم شاگرد حضرت صادق بوده است.
یکی دیگر از ائمه "شافعی" است. شافعی حد وسط است. او یک دوره متأخر تر است. شافعی شاگرد شاگرد ابوحنیفه و ظاهرا شاگرد ابو یوسف است. مدتی در عراق شاگردی او را کرد، فقه ابوحنیفه را آموخت. بعد مدتی نزد "مالک" درس خواند. شافعی حد وسط بین این دو است یعنی نه به اندازه ابوحنیفه قیاس می کند و نه مثل مالک با قیاس مخالف است، یک حالت بینابینی دارد. بعد شافعی رفت به مصر. مردم مصر به فتوای او عمل می کردند و از همان زمان مردم مصر شافعی مذهب شدند. یکی دیگر از ائمه، احمد بن حنبل است. او یک دوره عقب تر است. زمانش تقریبا با زمان حضرت هادی معاصر است. او کتابی نوشته است به نام "مسند" که چاپ شده است. وهابی ها از او پیروی می کنند. احمد بن حنبل بیشتر از مالک مخالف است با قیاس و استدلال ذهنی. فقه او به اصطلاح خیلی جامد است و بسیار مرد متعصبی بوده است و بسیار با استقامت. مدتی او را در زندان انداختند با افراد زیادی که داشت و آنها را شلاق می زدند به خاطر عقیده ای که داشتند یعنی مخلوق نبودن قرآن. آنها از عقیده خود برنگشتند. بعد که حکومت عوض شد، احمد بن حنبل خیلی با عظمت بیرون آمد و فوق العاده در میان مردم محبوبیت پیدا کرد به طوری که نوشته اند در تشییع جنازه او هشتصد هزار نفر شرکت داشتند. اتفاقا ابوحنیفه هم در زندان خلفا مرد.
این را بدانید ما از این جهت که شیعه هستیم نباید این را اغماض بکنیم. خیال نکنیم اینها ملعبه دست خلفا بودند و هر چه خلفا می گفتند عمل می کردند. اینجور ها نیست. در راه خودشان تصلب داشتند. از همین ابوحنیفه در زندان می خواستند که فتوا بدهد خلافت بنی العباس خلافت شرعی است و او نمی داد، می گفت مردم قبل از اینها با بنی الحسن بیعت کرده اند و چون بیعت آنها بیعت صحیح بوده است لذا بیعت با بنی العباس غلط است. شلاق ها در زندان خورد و حاضر نشد فتوا بدهد.
مالک بن انس هم همینطور. او هم به زندان رفت و شلاق ها خورد و دست از فتوای خودش علیه خلفا برنداشت. اینها جزء مفاخر اسلام است و بدانید اسلام افرادی را که تربیت کرد این جور تربیت نکرد که ملعبه دست خلفای وقت باشند. فقه احمد بن حنبل بسیار جامد است. او اساسا برای عقل حقی قائل نیست. در مقابل، مکتب ابوحنیفه مکتبی است که برای عقل به حد افراط حجیت قائل است یعنی به حدی که خود عقل هم واقعا آن حد را برای خودش قائل نیست و عمده اینست که به حدیث خیلی کم اعتماد دارد. قیاس های ابوحنیفه به اصطلاح یک نوع آزادی اظهار نظر در مسائل دینی می داد.
و یک قصه ای برای او نقل می کنند. احمد امین مصری در کتاب "ضحی الاسلام" نقل کرده است که: روزی ابوحنیفه به دکان سلمانی رفته بود که محاسنش را اصلاح کند. موقعی بود که محاسنش جو گندمی شده بود یعنی موی سیاه و سفید داشت. خوب، همه افراد، خصوصا اگر زن جوانی هم داشته باشند، دلشان نمی خواهد که موی سفید در صورتشان باشد. به سلمانی گفت: موهای سفیدم را بچین به این فکر که اگر موی سفید را از ریشه بچینند اساسا دیگر در نمی آید، سلمانی گفت اگر بکنی بیشتر در می آید. گفت پس موهای سیاه را بکن. این همان قیاس است. مکتب ابوحنیفه یک مکتب قیاسی بود و این قیاس اجازه می داد که یک نوع دخل و تصرف های بیجا در دین بشود که اگر این دخل و تصرف ها ادامه پیدا می کرد ضربه بزرگی برای دین بود. آنهایی که مخالفت با قیاس کردند تنها ائمه ما نبودند، مالک هم مخالف بود، شافعی هم با افراط ابوحنیفه مخالف بود، احمدبن حنبل که اصلا با عقل مخالف بود و می گفت عقل حق اظهار نظر در مسائل دینی را ندارد. حالا اگر کسی این مکاتب بزرگ فقهی اهل تسنن را بشناسد که راه و روش ابوحنیفه چه بوده، راه و روش سایرین چه بوده و آن وقت رجوع بکند به آنچه ائمه گفته اند که آیا ائمه ما راه ابوحنیفه را تثبیت می کردند یا راه سایرین را یا هیچکدام را و اگر هیچکدام پس چه راهی را تأیید می کردند، می بیند آنها راه دیگری باز کرده اند که راستی از مفاخر عالم اسلام است.
مخالفت ائمه اطهار علیهم السلام با قیاس
یکی از ادله اینکه امامت باید باشد همین جاست. ائمه ما شدیدا با قیاس کردن مبارزه کرده اند، گفته اند: «الشریعه اذا قیست محقت»؛ «شریعت اگر قیاس بشود محو می شود.» مثل احمد بن حنبل نگفتند اساسا عقل حق اظهار نظر ندارد، بلکه گفتند عقل حق اظهار نظر دارد ولی قیاس روش عقلی نیست و نه مثل شافعی راه بینابین را در پیش گرفتند و نه مثل مالک اصلا در قیاس را بکلی بستند. ولی در عین حال برای عقل اصالت قائل شده اند. شما رجوع بکنید به فقه اهل تسنن. علمای حنفی می گویند کتاب، سنت، اجماع و قیاس حجت است. علمای حنبلی می گویند کتاب، سنت و اجماع حجت است. ولی وقتی وارد فقه شیعه می شوید می بینید آن حرفها وجود ندارد، می گویند کتاب، سنت، اجماع و عقل. این عقل که در اینجا آمده است، همان راه وسط میان جهل و جمود است که ما اگر این عقل را دخالت می دهیم در استنباط احکام، بدانیم حجت خدا است. امام فرمود خدا دو تا حجت، دو تا پیغمبر دارد: پیغمبر ظاهر و پیغمبر باطن. عقل، پیغمبر باطن است. در عین حال گفته اند قیاس یک ذره حجت نیست. این (عقل حجت است و قیاس حجت نیست) همان راهی بود که برای ما باز کردند میان جمودی که در رأسش احمد بن حنبل قرار گرفته است و جهلی که معنایش قیاس ابوحنیفه است. این همان اجتهاد به معنای واقعی خودش می باشد.
احکام و قوانین عقل
راهی که در شیعه هست راه عقل است. عقل حجت است و حجت خدا است. اما عقل قانون دارد، به نام عقل نمی شود هر اظهارنظری را حجت دانست. مثلا از جمله احکام و قانون عقل اینست که عقل می گوید دنبال یقین برو. قرآن هم همین را گفته است: «لا تقف ما لیس لک به علم»؛ «تا یقین پیدا نکرده ای دنبال چیزی نرو.» (اسراء/36) قرآن می گوید: «ان تطع اکثر من فی الارض یضلوک عن سبیل الله»؛ «اگر دنبال اکثر این مردم بروی گمراهت می کنند، برای اینکه از قانون عقل پیروی نمی کنند.»، «ان یتبعون الا الظن و ان هم الا یخرصون»؛ «پیروی نمی کنند مگر گمانها را» (انعام/116). خدا برای انسان عقل را این طور قرار داده است که تا در موضوعی یقین پیدا نکرده است، عقل می گوید دنبال آن نرو. قرآن برای راهبری عقل اعجاز کرده است.
ما می بینیم بعد از ده قرن "دکارت" قوانینی برای راهبری عقل آورده است. وقتی آن قوانین را که این همه در دنیا سر و صدا راه انداخته است، بررسی می کنیم، می بینیم چیزی زیادتر از اینکه قرآن آورده نگفته است. از جمله حرف های دکارت اینست که من اگر بخواهم از عقل خودم استفاده بکنم، اولین قانونش اینست که تا موضوعی برای من روشن نباشد از آن پیروی نمی کنم، و نیز می گوید من بنا گذاشته ام بر اینکه در شتاب زدگی قضاوت نکنم. می گوید: عقل اول باید ببیند مدارک موجود برای قضاوت کافی هست یا نه؟ مثلا اینکه "داروین" گفت آدم از نسل میمون است. البته قرائنی هم دارد اما مردم شتابزده یک غوغایی راه انداختند که جد آدم کشف شد.
او گفته بود که حلقه مفقوده ای در دنیا هست. حتی بعضی از مادیین گفتند که آن حلقه مفقوده هم پیدا شده و دیگر تمام حلقات به یکدیگر متصلند. این، شتاب زدگی است. راه وسط اینست که انسان عقل را پیشوا قرار بدهد یعنی در کار عقل شتاب زدگی نکند، در کار عقل تا قضیه روشن نشده است اظهار نظر نکند، در کار عقل تمایلات نفسانی خودش را حساب نکند. طبیعت دزد است یعنی گاهی عقل انسان می خواهد قضاوت بکند، طبیعتش میل دارد به یک طرف قضاوت بکند. طبیعت، عقل را اغفال می کند. می گوید (دکارت): باید حساب نفس را در قضاوت ها داشت، حساب تمایلات نفس را باید کرد.
یکی دیگر از چیزهائی که عقل انسان را دچار اشتباه و گمراهی می کند، روش و راه نیاکان است. این موضوع را فراموش نکنید که خیلی مهم است. "فرانسیس بیکن" گفته است یکی از چیزهایی که عقل انسان را فریب می دهد راهی است که گذشتگان آن راه را رفته اند. او تعبیر به "بت" می کند و می گوید: اینها برای بشر بت است و عقل انسان را فریب می دهد که انسان اگر دید پدر و مادرش کاری را می کردند او هم همان راه را می رود. راه گذشتگان به انسان اجازه نمی دهد که آزاد فکر بکند، جلوی آزادی فکر را می گیرد. قرآن روی این موضوع عجیب تکیه کرده است. اولین کتابی که این حرف ها را زده است قرآن است. هر پیغمبری که آمده است وقتی با ملتش مواجه شده است، ملتش به او گفته اند که تو می خواهی ما را بر خلاف سیره پدرانمان دعوت بکنی، پدران ما اینطور بودند و ما هم اینطور خواهیم بود. پیغمبران می گفتند شما نباید به راه آنها بروید «او لو کان آباءهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون»؛ «آیا هر چند پدرانشان چیزی نمی فهمیدند و هدایت نیافته بودند (باز پیروی می کنند)؟» (بقره/170) شما ببینید عقل چه حکم می کند.
یکی دیگر از چیزهایی که سبب لغزش عقل می شود، اکابر معاصرین است یعنی بزرگان عصر، که انسان تحت تأثیر آنان قرار می گیرد. قرآن کریم می فرماید: وقتی عده ای را به جهنم می برند می گویند: «انا اطعنا سادتنا و کبراءنا فاضلونا السبیلا»؛ «بزرگان ما، ما را گمراه کردند.» (احزاب/67). اکابر یعنی چه؟! خدا برای تو عقل قرار داده است و برایت پیغمبر فرستاده است. غرضم این جهت است که راه اعتدال را از اینجا می شود بدست آورد. ائمه ما این راه را تأسیس کرده اند. اگر ما نتوانسته ایم درست پیروی بکنیم، از نا قابلی ما است. یا به سوی جهالت رفته ایم یا به سوی جمود. ولی آنها این راه را باز کردند.