معیار اخلاق چیست؟
اساسا در باب معیار فعل اخلاقی که ملاک اخلاقی بودن یک فعل چیست، اختلاف نظرهایی هست، یعنی نظریات مختلفی درباره این معیار بیان شده است. بعضی ها معیار اخلاق را این قرار داده اند که: " هدف از فعل انسان، غیر خودش باشد " در مقابل فعل اخلاقی، فعل طبیعی است می گویند انسان یک فعل طبیعی دارد و یک فعل اخلاقی، کما اینکه حیوانها همه فعلهایشان طبیعی است هر فعلی و هر کاری که غایب و هدف آن خود انسان باشد، این یک فعل طبیعی است و اخلاقی نیست، چه اینکه انسان بخواهد با آن کار جلب نفعی برای خودش کرده باشد، و چه بخواهد دفع زیانی از خودش کرده باشد ولی اگر هدف فعل، غیر شد، این فعل می شود " اخلاقی "، من کاری بکنم که هدفم از آن، رسیدن نفع به یک نفر دیگر یا دفع زیان از یک نفر دیگر است.
این به ظاهر بیان خوبی به نظر می رسد، ولی مورد این اعتراض قرار گرفته است که ممکن است یک فعل، هدفش غیر باشد و در عین حال اخلاقی هم نباشد، طبیعی باشد، مثل افعال مادرانه که مادر - اعم از انسان یا غیر انسان - انجام می دهد بدون شک هدف مادر در مهربانی و زحمتهای مادرانه اش، غیر است - که فرزند خودش باشد - و در این جهت ما می بینیم حیوانات هم همین حالت را دارند، یعنی کارهای مادرانه را دارند، ولی کار مادرانه، یک کار طبیعی است، یعنی مادر به حکم یک غریزه طبیعی این خدمت را به غیر انجام می دهد و لهذا میان فرزند خودش و فرزند دیگر از زمین تا آسمان تفاوت قائل است، یعنی اساسا فرزند دیگری انگار چیزی نیست، برای فرزند خودش است که اینهمه فداکاری می کند.
کار مادرانه از نظر عواطف خیلی باعظمت و باشکوه و عالی و رقیق است، همه این صفات به جای خود، ولی ما نمی توانیم آن را یک فعل اخلاقی در مقابل فعل طبیعی بشماریم، فقط باید بگوییم که مادر به حکم طبیعت، احساساتی بسیار رقیق و عواطفی عالی دارد، نه اینکه این اخلاق مادر یک اخلاق خیلی عالی است، اگر اخلاق می بود، " فردی " نبود که فقط وقتی به این فرد می رسد خدمتگزار باشد و در مقابل فرد دیگر بی تفاوت.
این است که بعضی آمده اند یک قید اضافه کرده و گفته اند: " فعل اخلاقی فعلی است که هدف از آن، غیر باشد و در عین حال ناشی از یک خلق طبیعی هم نباشد " یعنی یک امر اکتسابی باشد، یعنی انسان خودش را اینجور ساخته باشد که هدفش از عملش، نفع رساندن به غیر باشد. وقتی انسان بخواهد خودش را بسازد و یک خلق در خودش ایجاد کند، قهرا دیگر فرقی نمی کند که آن غیر، مثلا یکی از بستگان خودش باشد، پدر، مادر یا فرزندش باشد، یا کسی دیگر، این یک معیار است که برای فعل اخلاقی بیان کرده اند.
نظر کانت در مورد اصالت وجدان در فعل اخلاقی
بعضی دیگر گفته اند معیار فعل اخلاقی این است که از وجدان انسان الهام بگیرد. این، نظریه معروف کانت است. او معتقد است که در انسان یک وجدان اخلاقی بسیار عالی وجود دارد. یک تکیه گاه او در فلسفه عملی اش وجدان است و می گویند جمله ای گفته است که همان را روی لوح قبرش حک کرده اند، حال یا خودش وصیت کرده و یا چون جمله خوبی بوده انتخاب کرده اند، گفته است: " دو چیز است که همواره اعجاب انسان را بر می انگیزد: یکی آسمان پر ستاره ای که بالای سر ما قرار گرفته و دیگر وجدانی که در درون ما قرار دارد. "
او به مسأله وجدان و اصالت وجدان اهمیت زیادی می دهد، معتقد است که در عمق ضمیر انسان، قوه ای قرار داده شده که ذاتا الهام بخش به انسان است و او را به یک سلسله کارها که کار نیک است امر می کند و از کارهای زشت نهی می کند و انسان همیشه در مقابل وجدان خودش یک فرد مکلف است و در مقابل یک عامل درونی قرار گرفته است، و معیار تشخیصش هم خود انسان است، هر کاری را که وجدان انسان - آن وجدان انسانی انسان - به او گفت " بکن " آن کار اخلاقی است و هر کاری که گفت " نکن " ضد اخلاق است، هر کاری هم که اساسا امر و نهی در آنجا نداشت، اخلاقی نیست.
او معتقد است که هر کاری که به خاطر انگیزه ای غیر از " انجام تکلیف " صورت بگیرد ولو آن انگیزه علاقه به غیر باشد، آن کار عالی و شریف و اخلاقی نیست، کار اخلاقی آن است که انسان صرفا به خاطر انجام تکلیف وجدانی انجام بدهد عینا نظیر آنچه که ما در مورد اخلاص در مورد خداوند می گوییم که عبادت خالصانه و مخلصانه، عبادتی است که انسان امر الهی را اطاعت کند نه به خاطر طمع بهشت و نه به خاطر ترس از جهنم، بلکه به خاطر اینکه خدا امر کرده، یعنی اگر نه بهشتی وجود داشته باشد و نه جهنمی، علاقه ما به خدا در حدی باشد و روابطمان با خداوند در مرحله ای باشد که او که امر بکند، چون او امر کرده، انجام دهیم می گوییم عبادت خالص و مخلصانه این است.
او هم درباره وجدان چنین چیزی می گوید، می گوید: عمل اخلاقی، عملی است که خالی از هر شائبه ای باشد جز انجام وظیفه و تکلیفی که وجدان بر عهده ما نهاده است. البته این مسأله مبتنی بر این است که آیا چنین وجدانی را که آقای کانت می گوید، علم قبول می کند؟ و ثانیا آیا خود آن وجدان یک امر متغیری نیست؟
معیار دیگر، معیار عقلانی است نه وجدانی؛ این معیار می گوید: اینها همه حرف است " انسان غیر را غایت قرار بدهد! " مگر چنین چیزی می شود؟! انسان خودخواه آفریده شده است آن غریزه ای که در انسان هست، صیانت نفس و صیانت ذات است و به دنبال آن، کوشش برای بقا و به دنبال کوشش برای بقا، تنازع برای بقا و به دنبال تنازع بقا، تعاون بقا پیدا می شود، یعنی آنچه که انسان اصالتا به دنبال آن هست، خودش است، به خاطر خودش کوشش می کند و به خاطر خودش هم وارد تنازع می شود، ولی همین تنازع بقا، منجر به تعاون می شود، یعنی وقتی که انسان در مقابل یک نیروی قوی تر از فرد خودش قرار گرفت، با افرادی که با او اشتراک منافع دارند اتحاد و تعاون تشکیل می دهد برای اینکه دشمن را از میان ببرند، یا برای اینکه بتوانند هدف مشترکی را که نفعش به همه آنها می رسد نائل شوند، مثل همه شرکتهای تجاری یا صنعتی و فنی که وجود دارد و بر اساس تعاون است این تعاونها را چه چیز به وجود آورده؟ نفع پرستی فردی، فردیت وقتی من و شما و چند نفر دیگر که دنبال منافع خودمان می رویم، تشخیص دادیم که برای اینکه منافع بیشتری ببریم، بهتر آن است که با یکدیگر همکاری و تعاون داشته باشیم و شرکتی بر اساس اصولی تأسیس کنیم، این کار را انجام می دهیم. هدف ما از این تعاون کمک به یکدیگر نیست، کمک به خودمان است.
گفته اند: ریشه اخلاق در نهایت عقل انسان است، یعنی آن ریشه های دیگر غلط است، وجدانی هم که کانت می گوید، اساس ندارد اینکه انسان غیر خواه بشود، انساندوست بشود، نوع پرست بشود، همه اینها خیالات است انسان هیچوقت این جور نمی شود. اخلاق، اخلاق هوشیارانه است، یعنی یک انسان عاقل وقتی که در جامعه قرار گرفت، این قدر عقلش به او می گوید که تو اگر بنا بشود فقط به فکر خودت باشی، رفیقت هم مثل تو خواهد بود، او هم فقط به فکر خودش است، آن یکی هم به فکر خودش است، وقتی همه در فکر شخص خودمان باشیم، من می خواهم آنچه را که شما دارید از شما بگیرم، شما می خواهید آنچه را که من دارم از من بگیرید، بعد من می بینم این به ضرر من است، شما هم می بینید این به ضرر شماست، با همدیگر توافق می کنیم و می گوییم من حدود و حقوق تو را رعایت می کنم، تو هم حدود و حقوق مرا رعایت کن، از اینجا " اخلاق " پیدا می شود اخلاق یعنی " آن سلسله اصولی که منافع افراد را بهتر از همه تأمین می کند ".
نظر راسل
راسل در کتاب «جهانی که من می شناسم» - که ترجمه شده است - پایه اخلاق را فقط همین می داند، و من همیشه گفته ام که راسل بر خلاف شعارهای انسان دوستی ای که دارد، فلسفه اش در اخلاق بر ضد آن است، چون معتقد نیست که انسان غریزه انساندوستی داشته باشد، یا واقعا بشود انسانی انساندوست باشد به این معنا که انسانی انسان دیگر را دوست داشته باشد او در نهایت، انساندوستی را بر می گرداند به فرددوستی: من خودم را که دوست دارم اگر بناست خودم زندگی سالمی داشته باشم، باید دیگری هم اینجور باشد بنابراین بر اساس فلسفه او اگر مثلا او در لندن به حمایت ویتنامیها بر می خیزد - نمی دانم اینطور بوده یا نه - نه این است که من ویتنامیها را دوست دارم و خیر آنها یا خیر بشریت را می خواهم، من خیر خودم را می خواهم، ولی فهمیده ام که خیر من در اینجا تأمین نمی شود الا اینکه آن ویتنامی هم خیرش در آنجا تأمین شده باشد.
اگر ما معیار اخلاق را به قول اینها فقط هوشیاری و درک قوی بدانیم و شعاع تأمین منافع فرد را تا آنجا گسترش دهیم که باید منافع نوع تأمین شود، دیگر فعل اخلاقی در مقابل فعل طبیعی نداریم، فعل اخلاقی نوعی از فعل طبیعی است و هیچ وجدانی و هیچ احساسات عالی ای در کار نیست، فقط یک فکر هوشیارانه تر است مثل این است که یک آدم عامی که به وضع اجتماع وارد نیست خیال می کند تأمین منافعش این است که برای خودش دکه ای به طور خصوصی تهیه کند، و کسی که هوشیارتر است، برای خودش شرکتی ایجاد می کند، و نمی شود کار این را اخلاقی شمرد.
نظریه دیگر: اخلاق یعنی طرح انسان سازی
نظر دیگری در باب معیار فعل اخلاقی وجود دارد که بسیار قابل توجه است، می گوید: اخلاق عبارت است از " ملکاتی که انسان باید خودش را بر اساس آنها بسازد "، به عبارت دیگر اخلاق یعنی طرح انسان سازی. انسان این خصوصیت را دارد - و با همه حیوانهای دیگر و طبعا با غیر حیوان ها هم این فرق را دارد - که از نظر ملکات روحی، یک موجود بالقوه است نه بالفعل، غرائز بسیار کمی دارد غرائز طبیعی اش کم است که وافی به نیازهایش نیست و انسان باید خودش را برای زندگی بسازد. حیوانات آنچه که نیاز دارند، به حکم طبیعت به آنها داده شده است؛ یکی حریص است، از اول حریص به دنیا می آید، تا آخر عمرش هم حریص است. یکی حلیم به دنیا می آید، تا آخر عمرش هم حلیم است و غیر از این نمی تواند باشد، یکی دیگر غضوب و خشمناک به دنیا می آید و تا آخر عمرش همین جور است. یکی شره و شهوتران به وجود می آید و تا آخر عمرش همین طور است. خروس که به دنیا می آید با یک سلسله خصایص است، دیگر تغییر هم نمی کند، خروس تا آخر عمرش خروس است، خوک هم تا آخر عمرش خوک است، سگ هم تا آخر سگ است، گوسفند هم گوسفند است، انسان چطور؟
انسان موجودی است که می تواند خلقیات هر یک از اینها را بپذیرد، می تواند این بشود، آن بشود، این یکی بشود، آن یکی بشود، چیزی بشود برتر از همه اینها، یا چیزی بشود پست تر از همه اینها، به تعبیر قرآن: «اولئک کالانعام بل هم اضل؛ آنها چون چهارپایانند بلکه گمراه ترند.» (اعراف/ 179) انسان آن چیزی است که خودش خودش را بسازد، و آن چیزی است که بخواهد باشد، نه آن چیزی که خلقت او را قرار داده است.
قائلان به این نظریه می گویند ما قوا و غرائز زیادی به طور بالقوه داریم، ولی باید اینها را جدول بندی کنیم و با یک نسبت و حساب معین پرورش بدهیم، مثلا قوای شهوانی در حیوانات هست، در ما هم هست، ولی در ما بالقوه است و باید آن را در یک حد معینی بسازیم. قوه غضبیه - به قول قدما - در انسان هست، در حیوان هم هست، ولی در انسان بالقوه هست، انسان باید آن را در یک حد معینی بسازد که از آن حد کمتر یا بیشتر نباشد. قوای فکری و قوای عقلانی هم هست. آنگاه اینجور می گویند: اگر انسان مجموع استعدادهایش را متناسب با آنچه که خلق شده است، پرورش بدهد (از حد افراط و تفریط پرهیز کند و در یک حد میانه قرار بدهد) دارای زیبایی عقلی می شود مثلا انسان فکر دارد، شهوت هم دارد، این هر دو در وجودش گذاشته شده است، ولی باید بداند که در طرح خلقتش چگونه قرار داده شده؟ آیا قرار داده شده که این فکر تابع این شهوت باشد، یعنی دائما مجری هدفهایی باشد که این شهوت برای او تعیین می کند، یا شهوت باید تحت حکومت فکر باشد؟ یا قوه غضبیه چقدر باید باشد، چقدر نباید باشد؟
می گویند یک اندازه معین دارد: در حدی که این قوه برای آن قرار داده شده (البته اینها با اصل غایت هم ارتباط دارد) این قوه قرار داده شده برای اینکه انسان از خودش دفاع کند، اگر به آن حدی از خمود و جمود برسد که حس دفاع از انسان گرفته شود، این بد است، و اگر آنقدر طغیان کند که به انسان حالت تهاجم بدهد، آن هم بد است، می گویند اگر مجموع قوا و استعدادهای انسان، در حد معینی پرورش پیدا کند - نه کمتر و نه بیشتر - انسان از نظر روحی و معنوی دارای نوعی زیبایی می شود که آن را " زیبایی عقلی " می گویند و طبعا جاذبه ای دارد و دیگران به او علاقه مند می شوند و عقل هر کسی زیبایی معنوی او را درک می کند. پس اخلاق بر می گردد به توازن ریشه اخلاق، عدل است، عدل به معنی توازن اینکه می گویند عدالت یا عدل ریشه اخلاق است، مقصودشان توازن است. اخلاق یعنی حالت موازنه میان مجموع استعدادهای انسانی.
ممکن است شما بگویید مقیاس برای تعادل قوا چیست؟ مدعی هستند که مقیاسش هم در درون خود انسان گذاشته شده است. البته مدعی هستند، چون آنها به اصل غائیت معتقدند که این حرف را می زنند. می گویند اگر ما توجه داشته باشیم که هر قوه ای در ما برای یک هدف معین نهاده شده است، اگر هدفش را بشناسیم، موازنه را هم به دست می آوریم، مثلا باید بدانیم که هدف غریزه جنسی که در ما هست، چیست؟ هدف را که بشناسیم، می توانیم حد این غریزه را تعیین و تحدید کنیم یا فلان غریزه دیگر که در ما هست، برای چیست؟
چون به اصل غائیت معتقد هستند که اینها برای یک غایتی آفریده شده است، می گویند غایت را که می شود به دست آورد، غایت را که به دست بیاوریم، حد را می توانیم به دست بیاوریم، حد را که به دست آوردیم، افراط و تفریط را به دست می آوریم، از آن حد بیشتر شد می گوییم افراط، کمتر شد می گوییم تفریط این هم یک نظریه که اخلاق به موازنه و تعادل قوا باز می گردد.
اخلاق اصالت انسان وجدان کانت برتراند راسل عقل غریزه فلسفه اخلاق