بحث روایتی داستان جنگ حنین

در کافى از على بن ابراهیم از بعضى از اصحابش که اسم برده روایت مى کند که گفت: بعد از آنکه متوکل مسموم شد نذر کرد که اگر بهبودى یابد مال فراوانى تصدق دهد، و چون بهبودى یافت از فقهاء پرسید حد مال کثیر چیست، فقهاء در حد آن اختلاف کردند، یکى گفت: «در عرب مال کثیر به صد هزار گفته مى شود.» دیگرى گفت: «مال کثیر ده هزار است.» و همچنین حدود مختلفى ذکر کردند، و مطلب براى متوکل مشتبه شد.
مردى از ندیمان که او را صفوان مى گفتند به وى گفت: «چرا نمى فرستى نزد این مرد سیاه چهره تا از او بپرسند؟» متوکل با کمال تعجب پرسید «واى بر تو مقصودت کیست؟» گفت: «ابن الرضا.» متوکل پرسید «مگر او از علم فقه سررشته اى دارد؟» گفت: «اگر او از عهده جواب این سؤال برآمد فلان مبلغ را باید به من بدهى، و اگر نتوانست تو مرا صد تازیانه بزن.» متوکل گفت: «قبول کردم.» آن گاه جعفر بن محمود را صدا زد و گفت: «برو نزد ابى الحسن على بن محمد و از او بپرس حد مال کثیر چیست.» پس او به نزد امام رفت و سؤال خود را پرسید. امام هادى (ع) فرمود: «حد آن هشتاد است.» جعفر بن محمود پرسید: «اى مولاى من متوکل از من دلیل مى خواهد.» حضرت فرمود: «به دلیل اینکه خداى تعالى در قرآن مى فرماید: «لقد نصرکم الله فی مواطن کثیرة؛ قطعا خداوند شما را در مواضع بسيارى يارى كرده است.» (توبه/ 25) و عدد مواطنى که خداوند مسلمین را یارى فرمود هشتاد موطن بود.»
علامه طباطبایی این روایت را قمى نیز در تفسیر خود روایت کرده و مقصود از بعضى اصحاب خود که نام برده به گفته قمى محمد بن عمرو است. و معناى روایت این است که: «عدد "هشتاد" یکى از مصادیق کلمه "کثیر" است، به دلیل این آیه قرآن، نه اینکه معناى آن هشتاد باشد.»
در مجمع البیان از اهل تفسیر و از تذکره نویسان نقل مى کند که گفته اند: وقتى رسول خدا (ص) مکه را فتح کرد در اواخر رمضان و یا در شوال سال هشتم هجرت با مسلمانان به سوى حنین رفت تا با قبیله هوازن و ثقیف کارزار کند، چون رؤساى هوازن به سرکردگى مالک بن عوف نصرى، با تمامى اموال و اولاد حرکت کرده و به سرزمین اوطاس آمده بودند، تا با آن جناب بجنگند. اتفاقا درید بن صمه که رئیس قبیله جشم و مردى سالخورده و نابینا بود همراه ایشان بود، درید از ایشان پرسید «الان در کدام وادى هستید؟» گفتند: «به اوطاس رسیده ایم.» گفت: «چه جاى خوبى است براى نبرد، نه خیلى نرم است و لغزنده و نه سفت و ناهموار.» آن گاه پرسید: «صداى رغاء شتران و نهیق خران و خوار گاوان و ثغاء گوسفندان و گریه کودکان را مى شنوم.» گفتند: «آرى مالک بن عوف همه اموال و کودکان و زنان را نیز حرکت داده، تا مردم به خاطر دفاع از زن و بچه و اموالشان هم که شده پایدارى کنند.» درید گفت: «به خدا قسم مالک براى گوسفندچرانى خوب است، نه فرماندهى جنگ.»
آن گاه گفت: «مالک را نزد من آرید.» وقتى مالک آمد گفت: «اى مالک تو امروز رئیس قومى و بعد از امروز فردایى هم هست، روز آخر دنیا نیست که مى خواهى نسل مردم را یکباره نابود کنى، مردم را به نزدیکى بلادشان ببر، آن گاه مردان جنگى را سوار بر اسبان کن و به جنگ برو، چون در جنگ چیزى به کار نمى آید جز شمشیر و اسب، اگر با مردان جنگیت پیروز شدى سایر مردان و همچنین زنان و کودکان به تو ملحق مى شوند، و اگر شکست خوردى، در میان اهل و عیالت رسوا نمى شوى.»
مالک گفت: «تو پیرى سالخورده اى و دیگر آن عقل و آن تجربه ها را که داشتى از دست داده اى.» از آن سو رسول خدا (ص) بزرگترین لواى جنگى خود را بیفراشت و به دست على بن ابى طالب سپرد، و به هر کاروانى که با پرچمى وارد مکه شده بودند فرمود تا با همان پرچم و نفرات خود حرکت کنند. آن گاه بعد از پانزده روز توقف در مکه از آن خارج شد و کسى را به نزد صفوان بن امیه فرستاد تا از او صد عدد زره عاریه کند. صفوان پرسید «عاریه است یا مى خواهید از من به زور بگیرید؟» حضرت فرمود: «عاریه است. آن هم به شرط ضمانت.»
صفوان صد عدد زره به آن جناب عاریه داد و خودش هم حرکت کرد، و از افرادى که در فتح مکه مسلمان شده بودند دو هزار نفر حرکت کردند. چون رسول خدا (ص) وقتى وارد مکه شد ده هزار مسلمان همراهش بودند و وقتى بیرون رفت دوازده هزار نفر. رسول خدا (ص) مردى از یاران خود را نزد مالک بن عوف فرستاد، وقتى به او رسید دید به نفرات خود مى گوید: «هر یک از شما باید زن و بچه خود را دنبال سر خود قرار دهد، و همه باید غلاف شمشیرها را بشکنید، و شبانه در دره هاى این سرزمین کمین بگیرید، وقتى آفتاب زد مانند یک تن واحد با هم حمله کنید، و لشکر محمد را در هم بشکنید، چون او هنوز به کسى که داناى به جنگ باشد برنخورده.»
از آن سو بعد از آنکه رسول خدا (ص) نماز صبح را خواند به طرف بیابان حنین سرازیر شد که ناگهان ستونهایى از لشکر هوازن از چهار طرف حرکت کردند، در همان برخورد اول قبیله بنی سلیم که در پیشاپیش لشکر اسلام قرار داشتند شکست خورده، دنبال ایشان بقیه سپاه هم که به کثرت عدد خود تکیه کرده بودند پا به فرار گذاشتند، تنها على بن ابى طالب (ع) علمدار سپاه با عده قلیلى باقى ماند که تا آخر پایدارى کردند، فراریان آن چنان فرار کردند که وقتى از جلو رسول خدا (ص) عبور مى کردند اصلا به آن جناب توجهى نداشتند.
عباس عموى پیغمبر زمام استر آن جناب را گرفته بود و فضل پسرش در طرف راست آن حضرت و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب در طرف چپش و نوفل بن حارث و ربیعة بن حارث با نه نفر از بنى هاشم و نفر دهمى ایمن پسر ام ایمن در پیرامون آن جناب قرار داشتند. عباس عموى پیغمبر این ابیات را درباره آن روز سرود:
نصرنا رسول الله فى الحرب تسعة *** و قد فر من قد فر عنه فاقشعوا
و قولى اذا ما الفضل کر بسیفه *** على القوم اخرى یا بنى لیرجعوا
و عاشرنا لاقى الحمام بنفسه *** لما ناله فى الله لا یتوجع
در آن جنگ ما نه نفر بودیم که رسول خدا را یارى کردیم، به طورى که دشمنان پا به فرار گذاشتند و متوارى شدند. و مرتب کارم این بود که چون پسرم مى خواست حمله دیگرى بیفکند و بر مردم بتازد فریاد بزنم آهاى پسرم تا مردم از ترس او برگردند. نفر دهمى ما با جان خود به پیشواز مرگ رفت. و چون در راه خدا زخم مى دید آخ نمى گفت. وقتى رسول خدا (ص) فرار کردن مردم را دید به عمویش عباس (که مردى بلند آواز بود) فرمود: از این تپه بالا برو و فریاد برآور: اى گروه مهاجر و انصار! اى اصحاب سوره بقره! اى کسانى که در زیر درخت در حدیبیه بیعت کردید! به کجا مى گریزید، رسول خدا (ص) اینجاست.
وقتى صداى عباس به گوش فراریان رسید برگشتند و گفتند: «لبیک لبیک.» و مخصوصا انصار بدون درنگ باز گشته و با مشرکین کارزارى کردند که رسول خدا (ص) فرمود: «الان تنور جنگ گرم شد من بدون دروغ پیغمبرم، من پسر عبدالمطلبم.» چیزى نگذشت که نصرت خدا نازل گردید، و هوازن به طور فضیحت بارى فرار کرده، و هر کدام به طرفى گریختند، و مسلمانان به تعقیبشان برخاستند. مالک بن عوف به سرعت هر چه تمامتر گریخت و خود را به درون قلعه طائف افکند، و از لشکریانش نزدیک صد نفر کشته شدند، و غنیمت وافرى از اموال و زنان نصیب مسلمانان گردید. رسول خدا (ص) دستور داد زنان و فرزندان اسیر شده را به طرف جعرانه ببرند، و در آنجا نگهدارى نمایند و "بدیل ابن ورقاء خزاعى" را مأمور نگهدارى اموال کرد، و خود به تعقیب فراریان پرداخت و قلعه طائف را براى دستگیرى مالک بن عوف محاصره کرد و بقیه آن ماه را به محاصره گذرانید. وقتى ماه ذى القعده فرا رسید از طائف صرفنظر نمود و به جعرانه رفت، و غنیمت جنگ حنین و اوطاس را در میان لشکریان تقسیم کرد.
سعید بن مسیب مى گوید: «مردى که در صف مشرکین بود براى من تعریف کرد که وقتى ما با اصحاب رسول خدا (ص) روبرو شدیم به قدر دوشیدن یک گوسفند در برابر ما تاب مقاومت نیاوردند و بعد از آنکه صفوف ایشان را در هم شکستیم ایشان را به پیش مى راندیم تا رسیدیم به صاحب استر ابلق، یعنى رسول خدا (ص)، ناگهان مردان روسفیدى را دیدیم که بما گفتند: "شاهت الوجوه ارجعوا؛ زشت باد رویهاى شما برگردید" و ما برگشتیم و در نتیجه همانها که فرارى بودند برگشتند و بر ما غلبه کردند، و آن عده مردان رو سفید همانها بودند.» منظور راوى این است که ایشان همان ملائکه بودند.
زهرى مى گوید: «شنیدم که شیبة بن عثمان گفته بود من دنبال رسول خدا را داشتم، و در کمین بودم که به انتقام خون طلحة بن عثمان و عثمان بن طلحه که در جنگ احد کشته شده بودند او را به قتل برسانم، خداى تعالى رسول خود را از نیت من خبردار کرد، پس برگشت و به من نگاهى کرد و به سینه ام زد و فرمود: "به خدا پناه مى برم از تو اى شیبه." من از شنیدن این کلام بندهاى بدنم به لرزه درآمد، آن گاه به او که بسیار دشمنش مى داشتم نگریستم و دیدم که از چشم و گوشم بیشتر دوستش مى دارم، پس عرض کردم شهادت مى دهم به اینکه تو فرستاده خدایى، و خداوند تو را به آنچه که در دل من بود خبر داد.»

 


منابع :

  1. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏9 صفحه 304

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/110114