گفتگوی نجاشی و مسلمانان مهاجر در حضور مشرکین مکه

در تفسیر خازن آمده که کلبى از ابى صالح از ابن عباس و محمد بن اسحاق از ابن شهاب به سند خود حدیث هجرت مسلمانان به حبشه را روایت کرده اند و در آن روایت آمده که گفت وقتى جعفر بن ابى طالب و جمعى از اصحاب رسول خدا (ص) به سرزمین حبشه مهاجرت نموده، در آنجا مستقر شدند، رسول خدا (ص) از مکه به مدینه مهاجرت کرد و داستان جنگ بدر اتفاق افتاد، در این موقع قریش در دارالندوه نشستى کردند و گفتند: «ما مى توانیم انتقام کشته هاى خود در جنگ بدر را از اصحاب محمد که در حبشه نزد نجاشى هستند بگیریم، باید مالى جمع آورى نموده، هدیه براى نجاشى بفرستیم، شاید به این وسیله اصحاب محمد را به ما بدهد و باید براى این کار دو نفر از صاحبان رأى را نامزد کنیم.»
در نتیجه عمرو بن عاص و عمارة بن ابى معیط را با هدایایى از قبیل چرم و غیره به نزد نجاشى فرستادند و نامبردگان کشتى سوار شده، در حبشه پیاده شدند، وقتى وارد بر نجاشى شدند، براى او به سجده افتاده و سپس سلام کردند و گفتند: «مردم ما خیرخواه و سپاسگزار تو و مردم تواند و بسیار مردم حبشه را دوست مى دارند، اینک ما را نزد تو فرستاده اند تا از شر این افرادى که آمده اند در سرزمین تو مستقر شده اند بر حذر بداریم، براى اینکه اینها پیروان مردى دروغبافند که ادعا مى کند فرستاده خدا است و احدى پیرویش نکرده، به جز افرادى بى خرد و سفیه، و تا نزد ما بودند در تنگنا قرارشان دادیم و ناگزیرشان ساختیم به دره اى در همان سرزمین پناهنده شوند، احدى به سراغشان نرود، در نتیجه گرسنگى و تشنگى از پایشان در آورد، همین که کارد به استخوانشان رسید، او ناگزیر شد پسر عموى خود "جعفر طیار" را به سرزمین تو بفرستد تا دین تو را و ملک و رعیت را تباه کند، بنابراین اگر بخواهى از آنان بر حذر باشى در اختیار ما قرارشان بده، ما شما را از شر آنان حفظ مى کنیم.»
آن گاه گفت: «نشانى آنچه گفتیم این است که وقتى بر تو درآیند برایت سجده نکنند و تو را به تحیتى که سایر مردم تحیت مى گویند، تحیت نمى گویند و این نشانه آن است که به دین تو و سنتت متمایل نیستند.»
مى گویند نجاشى مهاجرین اسلام را نزد خود خواند، همین که حاضر شدند جعفر به در خانه نجاشى با فریاد، اذن دخول خواست، به این عبارت که حزب الله از تو اجازه دخول مى خواهد، نجاشى به اطرافیان خود گفت: «به این فریادگر بگوئید یک بار دیگر کلام خود را تکرار کند.» جعفر دوباره فریاد کرد: «حزب الله از تو اجازه دخول مى خواهد.» آن گاه نجاشى اجازه داد که به امان خدا درآیند، عمرو بن عاص رو کرد به همراه خود (عماره) و گفت: «توجه کردى که چگونه مهاجرین با پرى دهان خود را حزب الله خواندند و نجاشى هم هیچ اعتراضى نکرد؟» همین معنا پیک قریش را ناراحت کرد، آن گاه مهاجرین داخل شدند و نجاشى را سجده نکردند، عمرو بن عاص به نجاشى گفت: «هیچ دیدى که چقدر این قوم دچار استکبارند، بر تو درآمدند و از سجده کردن برایت عارشان آمد؟»
نجاشى پرسید: «چرا براى من سجده نکردید و به تحیتى که معمول هر کسى است که از هر جاى دنیا بر من در مى آید تحیت نگفتید؟» گفتند: «ما تنها براى خدایى سجده مى کنیم که تو را و ملک تو را خلق کرده و این تحیتى که ما دادیم، تحیت خاص ما است و ما در سابق بت ها را مى پرستیدیم، خداى تعالى در بین ما پیامبرى صادق برگزید و او به ما دستور داد به یکدیگر تحیتى بگوئیم که خدا به آن رضایت دارد و آن سلام است که تحیت اهل بهشت است.» نجاشى فهمید که سخن او حق است و این مطلب در تورات و انجیل آمده، پرسید: «کدامتان بودید جلو در منزل فریاد مى زدید و براى حزب الله اجازه دخول مى گرفتید؟» جعفر گفت: «من بودم.» آن گاه اضافه کرد: «تو اى نجاشى پادشاهى از پادشاهان زمین، و از ملوک اهل کتابى و در حضور تو زیاد حرف زدن و ظلم روا نیست، و من دوست مى دارم از طرف یارانم پاسخ این دو مرد را بدهم، دستور بده هر چه دارند بگویند، اما یکى بگوید و دیگرى ساکت باشد و تو گفتگوى دو طرف را گوش دهى.»
عمرو بن عاص به جعفر گفت: «تو خودت سخن بگو.» جعفر به نجاشى گفت: «از این دو نفر بپرس آیا ما مهاجرین برده بودیم یا آزاد؟ اگر برده بودیم و از صاحبان خود گریخته ایم تو نجاشى ما را بگیر و به صاحبانمان برگردان.» نجاشى از عمرو و عماره پرسید: «این مهاجرین برده اند؟ و یا احرار؟» عمرو گفت: «نه، برده نبودند بلکه احرارند و احرارى محترم و داراى خانواده و دودمانند.» نجاشى گفت: «پس از بردگى نجات یافتند.» جعفر گفت: «از این دو بپرس آیا خونى به ناحق ریخته ایم که آمده اند از ما انتقام بگیرند؟» عمرو گفت: «نه حتى یک قطره خون از اینان طلب نداریم.» جعفر گفت: «حالا از ایشان بپرس آیا اموال مردم را به غیر حق تصرف کرده ایم؟ آمده اند تا آن اموال را از ما پس بگیرند؟ اگر این باشد ما گردن مى گیریم که بپردازیم.»، نجاشى هم اضافه کرد «حتى اگر یک پوست گاو پر از طلا بدهکار باشید خود من مى پردازم.» عمرو گفت: «نه، حتى یک قیراط مال را نبرده اند.» نجاشى گفت: «پس از این مهاجرین چه مى خواهید؟» عمرو گفت: «ما و ایشان بر یک دین بودیم، همان دین آباى مان و اینان دین ما را رها کرده و از دین دیگرى پیروى کردند و مردم شهر، ما را روانه کرده اند تا دستگیرشان نموده و تحویل آنها بدهیم.»
نجاشى پرسید: «دین شما چه دینى است و اینان چه دینى را اختیار کرده اند؟» جعفر گفت: «اما دینى که بعد از رها کردن دین پدرى خود اختیار کردیم دین خدا (اسلام) است که فرستاده اى از خدا آن را از ناحیه خداى تعالى براى بشر آورده، داراى کتابى است نظیر کتاب عیسى بن مریم و موافق با آن.» نجاشى گفت: «اى جعفر سخن عظیمى گفتى.» آن گاه دستور داد تا ناقوس بنوازند، بعد از نواختن ناقوس کشیش ها و راهب بزرگ آنان وارد شده، نزد نجاشى جمع شدند، نجاشى گفت: «شما را به خدا سوگند مى دهم، آن خدایى که انجیل را بر عیسى نازل کرده، آیا در انجیل پیامبرى مرسل که بین آن جناب و بین قیامت مبعوث شود یافته اید؟» همه گفتند: «خود و خدا آرى، عیسى (ع) ما را به آمدن او بشارت داده و این را هم فرموده: کسى به او ایمان مى آورد که به من ایمان آورده و کسى به او کفر مى ورزد که به من کفر ورزیده.» نجاشى به جعفر گفت: «این مرد به شما چه چیزهایى مى گوید و به آن وادارتان مى کند و از چه چیزهایى نهیتان مى کند؟»
جعفر گفت: «کتاب خدا را بر ما مى خواند و ما را بدانچه پسندیده است امر، و از آنچه ناپسند است نهى مى کند ما را دستور مى دهد به نیکى با همسایگان و صله رحم و احسان به یتیم، و دستور مى دهد به اینکه تنها خداى یگانه را بپرستیم، خدایى که شریک ندارد.» نجاشى گفت: «از آنچه بر شما خوانده بر من بخوان.» جعفر سوره عنکبوت و روم را خواند، اشک از چشمان نجاشى و یارانش سرازیر شد و گفتند: «از این سخن پاک بیشتر برایمان بخوان.» جعفر سوره کهف را هم خواند، عمرو در صدد برآمد نجاشى را علیه مهاجرین به خشم آورد، گفت: «این مهاجرین بر عیسى و مادرش ناسزا مى گویند.» نجاشى رو کرد به جعفر که «شما نظرتان درباره عیسى و مادرش چیست؟» جعفر سوره مریم را خواند، همین که به نام مریم و عیسى رسید نجاشى رشته اى بسیار ریز از مسواک چوبیش گرفت و گفت: «به خدا سوگند مسیح هم حتى به اندازه این چوب ریزه بیش از آنچه شما مى گوئید نگفته.»
آن گاه رو کرد به جعفر و همراهانش و گفت: «شما مى توانید بروید و در سرزمین من ایمن از هر خطرى و آسوده از دغدغه اى به سر ببرید.» آن گاه گفت: «من به شما بشارت مى دهم و خوشامد مى گویم، هیچ ترسى نداشته باشید که امروز در حکومت من هیچ مکروهى به حزب ابراهیم نخواهد رسید.» عمرو بن عاص گفت: «اى نجاشى حزب ابراهیم چه کسانیند (مائیم یا ایشان)؟» گفت: «حزب ابراهیم این کاروان مهاجر است و آن کسى که از نزد او آمده اند و هر کسى که پیرو ایشان باشد.»
این پاسخ نجاشى به عمرو بن عاص و عمارة (مشرکین مکه) گران آمد و ادعا کردند که ما بر دین ابراهیم هستیم و نجاشى آن هدیه اى که مشرکین از مکه براى وى آورده بودند به ایشان برگردانید و گفت: «این هدیه شما به من جنبه رشوه دارد، بگیرید (که مرا بدان حاجتى نیست)، خدایى که این ملک و سلطنت را به من داد از من رشوه نگرفت.»
جعفر بعدها گفته بود که «از خانه نجاشى در آمدیم و به بهترین وجهى در جوارش زندگى کردیم.» و خداى عز و جل در این باره یعنى در بگومگویى که مهاجرین در حضور نجاشى در حبشه کرده بودند، آیه زیر را در مدینه بر رسول خدا (ص) نازل کرد: «إن أولى الناس بإبراهیم للذین اتبعوه و هذا النبی و الذین آمنوا و الله ولی المؤمنین؛ در حقیقت نزدیک ترین مردم به ابراهیم کسانى هستند که از او پیروى کردند و نیز این پیامبر و کسانى که به او گرویده اند. و خدا سرپرست مؤمنان است.» (آل عمران/ 68)
علامه طباطبایی: «این داستان به طریقى دیگر از طرق اهل سنت روایت شده و از طرق اهل بیت (ع) نیز آمده و اگر ما همه قصه را با اینکه طولانى بود نقل کردیم، براى این بود که فوائد مهمى در بیان گرفتاریهاى مهم مسلمانان صدر اسلام و مهاجرین نخستین داشت نه اینکه خواسته باشیم بگوئیم این قصه سبب نزول آیه بوده است.»


منابع :

  1. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏3 صفحه 425

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/110260