علت توجه به برخی از ادیان در قرآن

سؤالی كه مطرح هست این است كه چرا در قرآن به ادیان خاصی اشاره شده و به ادیانی كه قطعا در آن زمان، در مناطقی دورتر از شبه جزیره، حضوری بسیار قوی داشتند، اشاره نشده و در عین حال به بعضی از ادیانی كه حتی در آن زمان هم، پیروان بسیار ناچیزی داشتند مثل صابئین یا مندائیه اشاره شده است؟
این سؤال یكی از اشكالاتی است كه مستشرقان هم طرح كرده اند، آنها می خواهند محدوده تنگ اطلاعات صاحب قرآن را برسانند، چون آنها در هر حال، نظرشان این است كه قرآن ساخته و پرداخته شخص پیغمبر اكرم است و جنبه وحیانی ندارد و یكی از ادله آنها همین است كه معلوماتش خیلی محدود است، البته اشكالات دیگری هم كرده اند؛ مثلا گفته اند بعضی از معلومات پیامبر مطابق با واقع نیست و نمی تواند وحی باشد، حتی یك جا هم گفته اند كه قرآن اشتباه تاریخی داشته است، یعنی منابعی را برای اثبات اشتباه قرآن، مستند قرار داده اند، كه خود آنها در اشتباه هستند.
مخاطب قرآن عربها بوده است پس باید به زبان آنها و مطابق با فهم آنها سخن بگوید: «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه لعلهم یتذكرون؛ ما هيچ پيامبری را جز به زبان قومش نفرستاديم تا [حقايق را] برای آنان بيان كند.» (ابراهیم/ 4) یعنی پیغمبر در هر منطقه ای كه مبعوث می شود، باید دقیقا از تمام عادات و رسوم و حتی سبكهای زبانی و برخوردها و محاوره ها اطلاع داشته باشد، زیرا می خواهد با آنها تفاهم كند، یعنی وظیفه هر پیغمبری در درجه اول، تفاهم با همان محیطی است كه در آن، مبعوث شده است، چون اگر پیغمبر در محیط خودش نتواند مطالبش را تثبیت كند، دیگر قادر نیست تا آنها را برای دیگر اقوام عرضه كند؛ مردم منطقه خودش باید گواه او باشند. اینكه مخالفان سعی دارند بگویند، ابوطالب، عبدالله، حمزه یا افراد دیگری از فامیل نزدیك پیغمبر تا آخر، كافر بودند، برای این است كه بگویند كه در واقع، رسالتی در كار نبوده است، به همین جهت ائمه (ع) از روز اول اصرار داشتند كه نه، اینطور نیست، ابوطالب نه تنها كافر نبود، بلكه جزء اولین كسانی بود كه به پیغمبر ایمان آورد. این مسئله هم از نظر جامعه شناسی، و هم از نظر روانشناسی، در تبلیغ و دعوت، مؤثر است، پس باید مردم سخنان او را بفهمند و هیچ ابهامی در سخنانش وجود نداشته باشد و به همین جهت اینها قرآن را خوب می فهمیدند، چون به زبانشان و با اسالیب كلامی خودشان بود و البته پیغمبر قرآن را، زیباتر و قویتر و متین تر از سطح ادبی آنها، مطرح كرد، اما از محدوده آنها بیرون نرفت.
وقتی كه پیغمبر صحبت می كند، روشن است كه برای اثبات دعوت خودش، شواهد تاریخی می آورد، یعنی از تاریخ امم، تاریخ ادیان و انبیای سلف، شاهد می آورد؛ شاهد در صورتی قابل قبول است كه مخاطب شاهد را بشناسد، یعنی اگر اسم یك امتی را برد باید مخاطبان آن را بشناسند. اگر اسم پیغمبری را برد، باید آن پیغمبر را بشناسند. اینكه صرفا بگوید پیغمبری در جایی كه نمی دانیم كجا هست، با امتش چنین برخوردی كرد، چه تأثیری روی مردم دارد؟ حتی قصه عاد كه امروزه هنوز با ابهاماتی روبروست و یكی از اماكنی كه تا امروز هنوز كشف نشده محل همین قوم است، در زمان پیغمبر، معروف بود. در احقاف، بین یمن و حضرموت، جای آنها مشخص است، اما مردم آنجا ستیزه جو هستند و اجازه نمی دهند، هیچ كس در آنجا حفاری كند، حتی بعضی از تجار خود حضرموت، پولهای هنگفتی صرف كردند و چیزهایی را هم به دست آوردند، ولی آنها مانع تكمیل كار شدند. در احقاف، شنهای زیادی هست كه با یك وزش باد، همه چیز را می برد.
قرآن به گونه ای مسئله عاد را با عرب مطرح كرده است كه گویا آنها آن را می شناسند، می گوید شما می دانید و دیده اید. درباره قوم لوط نیز می گوید، «تمرون علیهم مصبحین* و باللیل؛ و در حقيقت‏ شما بر آنان صبحگاهان و شامگاهان می ‏گذريد.» (صافات/ 137- 138) محل آنها در نزدیكی اردن بوده است، اینها در سفر شام كه می رفتند، صبحها از كنار آن عبور می كردند و در وقت برگشتن همه چیز در معرض دید آنها بوده است، یعنی عرب ها هیچ یك از این چیزهایی را كه قرآن ارائه داده و به آن ها اشاره كرده است، مورد انكار قرار ندادند، درحالی كه قرآن خواسته است آنها را شاهد بگیرد. قرآن می گوید: «رسلا لم نقصصهم علیك؛ و پيامبرانی [را فرستاديم] كه در حقيقت [ماجرای] آنان را قبلا بر تو حكايت نموديم.» (نساء/ 164)
یعنی پیامبرانی بوده اند كه قرآن نامشان را نبرده، چون فایده ای در این كار نبوده است، چون مخاطب آنها را نمی شناخت، بنا به فرض، اگر ما بخواهیم از پادشاهان ظالم كه بالاخره سرنگون شدند، شاهدی بیاوریم، خب دو تا سه تا را ذكر می كنیم، همین تعداد بس است. آیا باید نام تمام پادشاهانی را كه در دنیا ظالم بودند و سرانجام سرنگون شدند بیاوریم؟ عالمان بلاغت می گویند رعایت نكردن كوچكترین نكته بلاغی كلام شما را از اعتبار و اثرگذاری ساقط می كند، به همین جهت ما برای استشهاد به اینكه، امتهایی بودند كه نافرمانی كردند و به عذاب دچار شدند و پیغمبرانی بودند كه موفق بودند، یا نبودند، همین كه چهار پنج مثال بیاوریم، بس است. طبیعی است كه این مثالها را از پیغمبرانی بیاورد كه آنها می شناسند؛ دیگر چه نیازی دارد كه بقیه را هم بگوید.
پس این نگفتن دلیل آن نیست كه آنها را نمی شناخته یا معتبر نمی دانسته است، زیرا خودش تصریح می كند كه ما بعضی را نگفتیم، چون نیازی به طرح آنها نبوده است و حتی اگر می گفتیم كار بیهوده ای می بود، چون اصلا نتیجه ای برای مخاطبان نداشت. درست است چون در هدفش دخالت نداشته است. عدم ذكر موارد دیگر دلیل آن نیست كه قرآن نمی دانسته است. به تعبیر دیگر، عدم ذكر، بر عدم علم دلالت منطقی ندارد. نكته دیگر آنكه نمی توان گفت خداوند به طور مثال یهودیها را مدنظر نداشته است. اساسا مشركان همین ها را دانشمند می دانستند؛ ابن خلدون می گوید علت این كه اسرائیلیات در تفسیر و تاریخ، خیلی زیاد به چشم می خورد، این است كه عرب جاهل بود؛ درست است كه با شرق و غرب تجارت می كرد، یعنی در شرق، به طرف حضرموت، می رفت. به هند نمی رفت، ولی كشتی و مال التجارة از هندوستان می آمد و در خلیج عدن، كالا را به عربها تحویل می داد، چون منطقه جزیرة العرب برای غیر عرب ناامن بود و یك تاجر نمی توانست، با مال التجارة وارد این منطقه شود.
در میان عربها هم فقط قریش می توانست این كار را انجام دهد، چون كعبه در اختیارش بود. آنان به عنوان گروهی مقدس، محترم بودند وگرنه، سایر قبایل عرب هم از این تجارت، به دور بودند و به همین جهت اقتصاد در مكه پررونق بود. عربها در ساحل مدیترانه كالا را به كشتی های اروپایی تحویل می دادند. رحلة الشتاء و الصیف آنها همین بود. تماسشان با هندیها خیلی كم بود. همچنین اگر با رومیها نیز تماس داشتند، در این حد بود كه كالاهای آنها را تخلیه و با آنها داد و ستد می كردند و اصلا اطلاعی از فرهنگ آنها نداشتند.
به همین جهت ابن خلدون می گوید عربها احیانا اگر می خواستند راجع به مسائل فلسفی از قبیل مبدأ وجود، فلسفه وجود و دیگر معارف، چیزی بدانند، سراغ یهود می رفتند، چون یهودیها از نظر عربها، دانشمند بودند و اینها خودشان را امی می دانستند، یعنی می گفتند ما ملتی بیسواد هستیم و باسواد همین یهودیها هستند. ابن خلدون می گوید یهودیهایی كه در جزیره ساكن بودند سطح سواد و فرهنگشان از این اعراب چندان هم بیشتر نبود؛ یك مقداری از تاریخ انبیاء را بلد بودند. یك چیزهایی را هم خودشان می بافتند. اینها هم خیال می كردند كه هرچه اینها می گویند وحی منزل است. جلوی این عادت در زمان پیغمبر گرفته شد، اما بعد از پیغمبر، باز راه آن باز شد و به همین جهت اسرائیلیات داخل حوزه اسلام شد.
حرفهایی كه اسرائیلیها برای عربها گفته اند مستند تاریخی كتابی ندارد. پس معلوم می شود اینكه عربها جاهل بودند، امری مسلم است. حال، در چنین وضعیتی اگر قرآن از بودا سخن بگوید نه خودشان آن را می فهمیدند و نه مرجعی داشتند كه از او بپرسند كه بودا كیست؟ وقتی از موسی سخن می گوید، مرجعشان یهود است و به همین جهت راجع به این كه آیا پیغمبر می تواند بشر باشد یا نه، به آنها رجوع می كردند. خدا می فرماید: «و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحی الیهم؛ پيش از تو [هم] جز مردانى كه بديشان وحى مى ‏كرديم گسيل نداشتيم.» (نحل/ 43) یعنی پیامبران انسان بودند.
«فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون* بالبینات و الزبر؛ اگر نمى‏ دانيد از پژوهندگان كتابهاى آسمانى جويا شويد [زيرا آنان را] با دلايل آشكار و نوشته‏ ها [فرستاديم].» (نحل/ 43- 44) یعنی اگر نمی دانید بروید از آنها بپرسید كه پیغمبران سلف چه بودند؛ آنها تا آنقدر جاهل بودند كه نمی دانستند كه بشر ممكن است پیغمبر بشود، آن وقت اینها از یهودیها می پرسیدند كه آیا پیغمبر شما بشر بود؟ آنها می گفتند، آری، عربها تازه باورشان می شد. یك امتی كه این قدر در جهل فرورفته است، حالا قرآن بیاید از چیزهای برای آنها صحبت كند كه آنها اصلا راهی برای درك صحت و سقم آن ندارند. گاهی می گوییم قرآن دلایل اعجاز زیادی ندارد، پس به جاست كه از این گونه خبرها بدهد، تا اعجاز خود را نشان دهد. این است كه قرآن مسائلی را مطرح بكند كه فقط لقلقه زبان باشد و در آن مقطع، هیچ اثر بالفعلی نداشته باشد، حال آنكه برای اثبات اعجاز قرآن به اندازه كافی در آن، برای آینده ها، اشارات علمی كافی ای وجود دارد.
تازه آن كسی كه بخواهد خدشه بكند، باز می گوید پیغمبر در آن كشتیها نام بودا را از هندیها شنیده و در قرآن آورده است. شاید این بحث مطرح شود که این سخن نسبت به كسانی كه در جزیرة العرب، مخاطب پیامبر بودند می تواند نكته بلاغی خوبی باشد، ولی سخن در این است كه این دین، دین خاتم است و می خواهد نه فقط برای افراد و اقوام هم عصر قوم عرب، بلكه برای اعصار آینده هم پیام داشته باشد.
در پاسخ باید گفت اسلام مشعلی را روشن كرد و به دست عربها داد و گفت: «كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء علی الناس؛ بدين گونه شما را امتى ميانه قرار داديم تا بر مردم گواه باشيد.» (بقره/ 143) از وصایا و تأكیدهایی كه پیغمبر در اواخر عمر داشت، همین بود كه در جزیرة العرب نباید هیچ غیر مسلمانی باشد؛ در این جزیره، همه باید مسلمان باشند، چون این مشعل هدایت باید از اینجا به دنیا پرتو بیندازد. سعی پیغمبر این بود كه ساكنان جزیرة العرب همه دین اسلام را بپذیرند؛ وقتی این دین را پذیرفتند، آن وقت، برای هدایت كل جوامع، مشعل دار آن می شوند. سنت پیغمبر اكرم این بود كه این اتفاق در جزیره بیفتد، آن وقت اینها می توانند این رسالت را برای همه جهانیان روشن كنند، البته روشن كردن آن برای جهانیان شیوه های متفاوتی را می طلبد.
آیا می شود، خدا با ایرانی ها همان طور كه با عربها مواجه شده است، مواجه شود؟ قرآن می گوید: «و لو نزلناه علی بعض الاعجمین* فقراه علیهم ما كانوا به مؤمنین؛ اگر آن را بر برخى از غير عرب زبانان نازل مى ‏كرديم و پيامبر آن را برايشان مى‏ خواند به آن ايمان نمى‏ آوردند.» (شعراء/ 198- 199) و در یك آیه دیگری می فرماید: «فان یكفر بها هولاء فقد وكلنا بها قوما لیسوا بها بكافرین؛ اگر اينان [=مشركان] بدان كفر ورزند بى‏ گمان گروهى [ديگر] را بر آن گماريم كه بدان كافر نباشند.» (انعام/ 89) یعنی ملتهایی هستند كه بی درنگ، ایمان می آورند، یعنی پیغمبر اسلام امتهایی را در نظر داشت كه بی درنگ، ایمان می آورند. وقتی این آیه نازل شد، حضرت رسول دستش را روی شانه حضرت سلمان گذاشت و فرمود «هذا و قومه»، یعنی قرآن افتخار می كند به امتهایی كه در مقابل دعوت اسلامی سرسخت نیستند و وقتی حق را می شنوند، ایمان می آورند. به همین جهت نمی توان انتظار داشت، اسلوبی را كه قرآن بدان با عربها مواجه شد، در مواجهه با سایر امم هم، همان را پی بگیرد. امروزه نیز مردمان متمدن و فهمیده ای كه در اروپا و آمریكا و جاهای دیگر هستند، ایمان آوردنشان متوقف بر این گونه امور جزئی كه اسلام در برابر عربها مطرح كرد نیست، آنها وقتی حقیقت آشكارا برایشان مطرح شود می پذیرند، حتی نیاز به استدلال هم ندارند، چون فطرتشان بیدار است.
یكی از دلایل تأخیر ظهور حضرت حجت هم همین است، چون حضرت حجت وقتی می آید، حق را آشكار می كند و حق را آشكارا می گوید، پس باید رشد فكری بشریت به اندازه ای بالا رفته باشد كه حق را به مجرد دیدن و شنیدن، پذیرا باشد. هم اکنون ببینید كه اسلام چه طور در میان ملتها پیش می رود و با كدام منطق و استدلال پیش می رود. همین كه می شنوند كه اسلام یك چیزهایی را می گوید كه فطرت می پذیرد، و انسانیت در پی آنهاست بدان می گروند، مثل حضرت سلمان كه گمشده اش را دنبال كرد تا پیدا كرد. وقتی حضرت سلمان گمشده اش را پیدا كرد، دیگر دلیل خاصی لازم نداشت.
اعجاز یك وسیله دفاعی است، نه وسیله ای تبلیغی: «الاعجاز ضرورة دفاعیة ولیست ضرورة دعائیه»، یعنی هیچ وقت پیامبر معجزه را برای دعوت و تبلیغ و اثرگذاری، مطرح نكرد. اعجاز گاهی به كار می آید. همانگونه كه شمشیر موقعی به كار می رود كه موانعی پیش می آید، اعجاز هم موقعی پیش می رود كه شبهاتی پیش بیاید وگرنه، پیغمبر در آن سه سالی كه دعوتش سری بود، نه قرآنی داشت و نه اعجاز دیگری. با این همه، جوانهای قریش و عرب و خیلی از فرهیختگان اثر گذاشت و بعد از سه سال، دعوت را علنی كرد و بعد كه عربها در پی شبهه كردن برآمدند، آن وقت، مسئله اعجاز قرآن مطرح شد؛ اعجاز برای اصل تبلیغ نیست، بلكه برای شكستن حصاری است كه به عنوان شبهات در پیرامون دعوت ایجاد می شود.
بحث دیگری که شاید مطرح شود این است که آیا اهل كتاب یك اصطلاح توقیفی است یا ناظر به یك واقعیت است، به این معنا كه اگر از نظر علمی و تاریخی ثابت شد كه مثلا بودائیان هم كتاب داشته اند، آیا می توان آنها را هم از اهل كتاب شمرد، هرچند اشاره ای به نام آنها در قرآن نشده است؟
زرتشتیها و هندوها همه اهل كتابند. به پیغمبر گفته شد: «چرا از مجوسیها جزیه گرفتی، با اینكه اینها مثل ما مشرك هستند؟» حضرت فرمود: «نه، اینها اهل كتاب هستند.» فقه اسلام این مسئله را مسلم گرفته است كه مجوس اهل كتابند. در میان علمای اهل سنت، در این زمینه، اختلاف است، ولی باز در نظر اهل فقهای اهل سنت هم، راجح این است كه مجوس اهل كتابند، پس این مسئله اهل كتاب بودن مسئله ای است كه همیشه مطرح است و اساسا مسئله فراتر از این است و فرقی كه بعضی می خواهند بین اهل كتاب و غیر اهل كتاب بگذارند از اساس، منتفی است. اینكه بعضی می گویند اهل كتاب پاكند و غیر اهل كتاب ناپاكند، نظر درستی نیست. اصلا هیچ كس به دلیل كفر، نجس نیست، حتی مرتد هم نجس نیست. اصلا تقسیم به كتابی بودن و كتابی نبودن، فایده چندانی ندارد.
این امر فقط در جزیه گرفتن مؤثر است و در امر طهارت فرقی نمی كند. جزیه هم مسئله ای است، از قبیل حكم حكومتی. هم اکنون از اهل كتابی كه در كشور هستند جزیه گرفته نمی شود و اصلا طرح این مسئله در جهان امروز ممكن نیست. این مطلب دو روایت صحیحه هم به نقل از امام صادق (ع) دارد كه دیه كسانی كه پیامبر به آنها ذمه داد، با مسلمانان برابر است، یعنی یهودیها و مسیحیهایی كه در ذمه اسلام قرار گرفتند، دیه شان با مسلمانان برابر است. راوی به امام صادق عرض می كند خوب این یهودیها و مسیحیهای زمان ما چه طور؟ حضرت فرمودند «اینها هم همین حكم را دارند؛ پیامبر به همه یهودیها و مسیحیها ذمه داده است.» جزیه نوعی مالیات است كه به ولی امر هر زمانی مربوط می شود. یهودیها و مسیحیها از خیلی از مالیاتهایی كه مسلمانها وضع می كردند، معاف بودند و در مقابل آن، جزیه می دادند، اما مثلا هم اکنون در ایران اینها همه گونه مالیات می دهند، پس دیگر جزیه معنی ندارد؛ تعیین جزیه و مقدار آن بر عهده ولی امر و از قبیل احكام حكومتی است. یعنی وابسته به نظر ولی امر هر زمان و نوعی خراج و مالیات است، چون اینها از همه حقوق یك فرد مسلمان برخوردار هستند، پس باید در مقابل، یك مالیاتی را بپردازند و الان كه از همه در ایران به طور مساوی، مالیات گرفته می شود، پس جا ندارد كه ما امروزه از آنها جزیه بگیریم. حكم مسأله همین است و اینگونه نیست كه صرفا برای رهایی از فشار جهانی، جزیه نگیریم.


منابع :

  1. محمدهادی معرفت- مقاله اديان در قرآن

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/111873