شخصیت و اندیشه های الهیاتی توماس آکوئیناس (عقل و ایمان)

الاهیات توماس نوعی الاهیات عقلی دانشگاهی

اگرچه توماس این مطلب را اظهار نمی کرد، اما از نظر وی روشن بود که مکتب سنتی آگوستینی که تا آن زمان بر همه عرصه ها حاکم بود، دچار بحران بود. در این عصر جدید، انسان در مسائل ایمانی خویش دیگر نمی توانست صرفا به مراجع پیشین، یعنی انجیل، آبای کلیسا، شوراها و پاپ ها، که اغلب متناقض بودند، مراجعه کند; بلکه برای روشن شدن مسائل، بیشتر مجبور بود از استدلال و تحلیل مفهومی استفاده کند. در هر صورت، توماس قاطعانه و جسورانه، با بی طرفی و موشکافی منطقی بسیار، و غالبا به نحو غیر انتقادی، بدین امر مبادرت ورزید و سخنان مراجع را به نحو غیر تاریخی (به شیوه شرح محترمانه، که در آن زمان مرسوم بود) دوباره تفسیر کرد. الاهیات توماس (بر خلاف الاهیات رهبانی درون نگرانه تر آبای کلیسا و حتی الاهیات آگوستین) به نحوی کاملا اساسی، نوعی الاهیات عقلی دانشگاهی است که اساتید دانشگاه آن را، در مدرسه، نه برای مردم و دغدغه های کشیشی، بلکه برای دانشجویان و همکاران خود در الاهیات تألیف کرده اند.

آثار توماس آکویناس
از او آثار بسیاری به جا مانده است. معروفترین اثر وی کتابی ناتمام به نام جامع علم کلام است که از مهمترین آثار کلام فلسفی غرب و پایه گذار کلام طبیعی به شمار می رود. او قسمت اعظم این کتاب را در مدت اقامت دومش در ایتالیا نوشت. دیگر کتب مهم توماس عبارتند از:
1- جامع در رد کافران 2- مسائل بحث شده 3- در باب قدرت الهی 4- در باب حقیقت 5- در باب شر 6- مسائل بحث شده عام 7- رساله در باب موجود و ماهیت 8- شرح بر کتاب در باب تثلیث بوئتیوس 9- شرح کتاب العلل 10 - در باب اساس حکومت 11- در باب وحدت عقل در رد ابن رشدیان 12- در باب قدمت زمانی عالم 13- خلاصه یا فشرده علم کلام. او همچنین تفاسیری بر کتاب جمل پطرس (پترس) لومباردوس آثار ارسطو و برخی از رسالات کتاب مقدس دارد.

رهیافت «مدرسی» در تمام آثار توماس آکوئیناس
تمام آثار توماس آکوئیناس، اعم از جامع الاهیات و جامع علیه منکران و مسائلی جهت مباحثه، یا تفاسیر بر ارسطو، دیونوسیوس مجعول، پیتر لومبارد و بوئتیوس یا تفاسیر متنوع بر کتب عهد قدیم و عهد جدید، و بالاخره آثار متعدد و کم اهمیت تر او، جملگی رهیافتی «مدرسی» به آموزش دارند. تمامی این آثار منحصرا به لاتین تألیف شده اند (توماس زبان آلمانی را در کلن، و زبان فرانسه را در پاریس فرا گرفت); همگی واضح، مختصر و موجز، اما در مقایسه با آثار آگوستین، خشک و یکنواخت هستند; زیرا رویه آنها همواره تحلیلی است و با تقسیم بندی های فرعی و فراوان، تعریف دقیق مفاهیم و تمایزات صوری، ایرادات و پاسخ های آنها، و نیز با کلیه شیوه های دستور زبان، جدل و بحث و مناظره همراه است.
اما بی تردید توماس آکوئیناس هیچ گاه به خاطر استفاده فوق العاده از روش مدرسی، که بسیار و غالبا بیش از حد رونق یافته بود، از چشم انداز رسالت مهم زندگی خود غافل نشد. او دقیقا در آغاز اولین اثر بزرگ شخصی خود، جامع علیه منکران، رسالت همه زندگی خود را ترسیم می کند: «آگاه هستم که این را مدیون خداوند هستم که در طول زندگی، وظیفه خود بدانم که او در تمام اظهارات و احساساتم سخن بگوید.» بنابراین از نظر توماس، که استاد دانشگاه بود، و نیز از نظر آگوستین، که اسقف بود، «خداشناسی» سخن مسئولانه درباره خداوند گفتن است. توماس با یک هدف اساسی الاهیاتی و کشیشی، نوعی هم نهاد و سنتز جدید فلسفی و الاهیاتی را برای عصر جدید به وجود آورد; هم نهادی درخشان و واجد انسجامی روان شناختی و تعلیمی و دارای وحدتی بی سابقه. این سنتز و هم نهاد در دو کتاب جامع، یکی فلسفی و الاهیاتی علیه «مشرکان» (جامع علیه منکران)، و دیگری الاهیاتی و فلسفی برای ایمان مسیحی (جامع الاهیات)، تجلی پیدا کرد. ممکن است پرسیده شود چرا توماس این گونه تقسیم بندی را که نه اوریگن و نه آگوستین آن را جایز دانسته اند، در نظر گرفته است.

کشف نیروی عقل

تأثیر ارسطو مخصوصا از این واقعیت آشکار می شود که توماس برای معرفت حاصل از عقل بشری ارزشی قائل بود (و باید هم می بود) که با آنچه در سنت الاهیاتی معمول بود، تفاوت بسیار داشت; زیرا در این امر هیچ چون و چرایی نبود که عقل، در برابر ایمان، دارای استقلال، حق و قلمرو مخصوص به خود است. این اشتیاق جدید کسب معرفت و علم را باید جدی گرفت. الاهیدانان اولیه در اینجا مسائل را آسان تر در نظر می گرفتند: آنان گویی عقل را در تطابق با ایمان توجیه می کردند. اما توماس همان گونه که در مقدمه دو کتاب جامع نشان می دهد، احساس کرد که ناچار است ایمان را در تطابق با عقل توجیه کند. این چالشی کاملا جدید بود که وی را به تفکر در مورد ارتباط میان ایمان و عقل به شیوه ای جدید و اساسی واداشت.

نظریه شناخت توماس
توماس در مقابل جریان نوافلاطونی مسیحی که بر اشراق الاهی تأکید می کرد، مفاهیم فطری را چه به صورت اشراق الاهی چه به صورت مفاهیمی که از ابتدا همراه با ذهنند رد کرد. به نظر او ذهن انسان لوحی نانوشته است. او به تبع ارسطو اعلام کرد که انسان بالقوه به موجودات علم دارد و پس از تجربه حسی است که علم او از قوه به فعل در می آید. معرفت انسان به خویشتن نیز به واسطه تأمل باطنی نیست به عبارت دیگر انسان به واسطه معرفت تجربی اش و به وجود خویش علم دارد. با شناخت دیگران است که انسان می فهمد نفسی دارد و زنده است. با این سخن توماس به روشنی راه خود را از نوافلاطونیان مسیحی همچون بوناونتورا و قبل از او آگوستینوس جدا کرد. اینان نفس را جوهری مفارق در نظر می گرفتند که قبل از بدن موجود بوده و بر آن برتری کامل داشته است و چون نفس جوهری برتر بوده بدون نیاز به بدن به خود آگاهی داشته است و به طور کلی نفس با اشراق الاهی حقایق را درک می کند.
از نظر توماس مبدأ معرفت ما از حس است یعنی معرفت بدون ارتباط با خارج برای انسان امکان پذیر نیست. اصول اولیه تفکر نخستین مفاهیمیند که ذهن انسان در ارتباط با عالم خارج آنها را شکل می دهد. البته می توان گفت که چون عقل بالقوه این اصول را دارد این اصول بالقوه فطریند ولی هیچ یک از آنها بالفعل فطری نیستند. در هر صورت عقل مفهوم کلی را از جزئیات انتزاع می کند. روند انتزاع به این صورت است که عقل شباهتهای ذاتی بین موجودات مادی را درک می کند و از آنها مفهومی کلی را شکل می دهد یعنی شباهتهای ذاتی بین افراد بنیان کلی در خارج از ذهن است و با انتزاع مفهوم کلی ذهن آن را بر افراد حمل می کند. چون ذهن غیر مادی است و امکان ندارد که به طور مستقیم تحت تأثیر ماده قرار گیرد در انتزاع کلی منفعل نیست بلکه فعال است.
ذهن دو عمل کاملا متمایز انجام می دهد که توماس به تبع ارسطو آنها را عقل فعال و عقل منفعل یا ممکن نامید اما معتقد بود تنها عقلی که فعل تام است عقل الاهی است زیرا خدا فعل محض و تام وجود است یعنی چون وجود محض است عقل محض نیز هست. دیگر عقول یعنی عقول مخلوق بنا به جایگاه و رتبه وجودی خود دارای مرتبه ای از قوه و فعلند. این عقول چون از لحاظ وجودی محدودند و فعلیت محض وجود را ندارند نسبت به تمام معقولاتی که با آنها از لحاظ وجودی یکی نیستند بالقوه اند. در میان این عقول عقول مفارق یعنی ملائک چون از لحاظ رتبه وجودی نزدیک به عقل محض اند قوه ای هستند که همیشه بالفعل مفاهیم یا صور عقلیشان را دارند و احتیاج به تجربه حسی ندارند اما عقل انسان چون از لحاظ وجودی از عقل الاهی دورتر است همانند موجودات مادی از قوه به فعل می رود یعنی نسبت به معقولات بالقوه است و آنها را در خود ندارد و پس از تجربه حسی است که نسبت به آنها بالفعل می شود. عقل منفعل یا ممکن نیز همیشه نسبت به صورتهای معقول بالقوه است. برای صورت پذیرفتن عمل عقلی وجود یک فعل ضروری است.
صور معقول باید از ماده منتزع شوند تا قابل ادراک عقلی باشند. در نظام مشائی فقط موجود بالفعل می تواند به موجود بالقوه فعلیت اعطا کند. به عبارت دیگر قوه عقلی باید فعلیتی داشته باشد که معقولات بالقوه را بالفعل کند. این قوه عقلانی بالفعل برای توماس همان عقل فعال است. عقل فعال تصاویر موضوعهایی را که حواس درک کرده اند منور و در آنها تغییراتی اعمال می کند. این اشراق عمل انتزاع را انجام می دهد و به این وسیله عنصر بالقوه کلی را که به طور ضمنی در این تصاویر وجود دارد آشکار می نماید و در عقل منفعل به عنوان «نوع منطبع» تولید می کند. عقل منفعل به این تعینی که عقل فعال ایجاد کرده عکس العمل نشان می دهد و نتیجه آن «نوع ظاهر شده» یعنی همان مفهوم کلی است.
توماس با ابن سینا و ابن رشد در اینکه یک عقل فعال برای نوع بشر وجود دارد مخالف بود و اعتقاد داشت که این رأی از ارسطو نیست. به نظر توماس چون اینها معتقد بودند که عقل یا نفس ناطقه ناقص و متحرک است و در نتیجه وجودش را بهره مند شده است فعلیت ذاتی برای آن در نظر نمی گرفتند پس نتیجه گرفتند که باید عقلی کامل و نامتحرک وجود داشته باشد که فعلیت ذاتی آن باشد و قدرت تعقل را به عقل انسان ببخشد. این عقل جدا از عقل انسان است و عقل فعال نامیده می شود. توماس بر این رأی بود که حتی اگر وجود این عقل فعال مفارق را قبول کنیم باید بپذیریم که در نفس انسان قدرتی وجود دارد که از این عقل فعال بهره مند است و می تواند صورتهای حسی را معقول کند. اصولا هرگاه که موجودات یا مبادی جهانشمول عملی را انجام می دهند موجودات جزئی فعال تابع آنها هستند ولی در عین حال هر موجود اعمال خاصی را انجام می دهد بنابراین حتی پس از در نظر گرفتن مبدائی جهان شمول برای تمام اعمال عقلی همانند قابلیت اشراق دهنده خداوند باید در هر انسان اصل فعالی را نیز در نظر گرفت که به فرد معرفت عقلی بالفعل اعطا می کند که همان عقل فعال است. چون معرفت عقلی هر شخص ضرورت یک اصل فعال عمل کننده را در بر می گیرد پس هر کس دارای عقل فعال شخصی خود است و کثرتی از عقول فعال وجود دارد. در نتیجه بی معناست که یک عقل فعال واحد برای همه افراد در نظر بگیریم.
علاوه براین توماس معتقد بود که با قبول نظر ابن سینا و ابن رشد مبنی بر واحد بودن عقل فعال برای تمام افراد بشر نمی توان تفاوت رأی و نظر را بین افراد بشر توضیح داد در عین اینکه بیان مفاهیم و اعتقادات مختلف نیز غیر ممکن خواهد بود. او در باب وحدت عقل در رد ابن رشدیان مدعی شد که با قبول نظریه ابن رشد دیگر نمی توان گفت «من فکر می کنم» یا «او فکر می کند». همچنین اگر این نظریه صحیح باشد در نظر گرفتن مسئولیت اخلاقی برای افعال آزاد بی معنا خواهد بود. به نظر وی موضوع خاص عقل انسان ماهیت موجودات است. انسان به دنبال درک چیستی موجودات است نه کشف مثال آنها در خداوند. به این ترتیب عمل عقل انسان کشف نیست بلکه انتزاع است انتزاع چیستی موجودات انتزاع مفاهیم عام و کلی از آنها و تعقل در باب آنها. این مطلب نیز یکی از اصولی است که معرفت شناسی توماس آکوئینی را از معرفت شناسی نوافلاطونیان مسیحی متمایز می کند. آنان در پی کشف حقایق در مثل الاهی از طریق اشراق الاهی بودند.

رابطه عقل و ایمان از نظر توماس

رابطه بین عقل و ایمان یا فلسفه و دین نزد توماس آکوئینی را باید در ارتباط با دو نظام جهان شناختی رایج در قرن هفتم- سیزدهم بررسی کرد. در یک طرف کلام سنتی مسیحی قرار داشت که بر مبنای کتاب مقدس و آرای کلیسای کاتولیک و تفسیر قدیسانی همچون آگوستینوس شکل گرفته بود و در طرف دیگر تفسیری فلسفی از عالم مشاهده می شد که مظهر آن ارسطوی تازه کشف شده (از طریق ترجمه آثار وی و شروح و تفاسیر فیلسوفان مسلمان بر آن آثار) همراه با فلاسفه اسلامی و یهودی بود یعنی نظامی فکری که بنیانگذاران و مدافعان آن غیر مسیحی بودند. توماس در کلام مسیحی حقیقت مطلق را می دید و به حقانیت آن ایمان داشت. در فلسفه نیز مدرنیسم یونانی- اسلامی را مشاهده می کرد.
این سخن توماس که «ما باید کسانی را که عقایدشان را پی می گیریم و کسانی را که عقایدشان را رد می کنیم دوست بداریم زیرا هر دو گروه در جستجوی حقیقتند و ما را در این امر یاری کرده اند» نشان دهنده ذهن باز او و نظر مساعدش به فیلسوفان غیر مسیحی است. او دو نظام فلسفی و دینی را به طور اساسی از یکدیگر متمایز کرد. به نظر او اساس کلام بر ایمان و اساس فلسفه یا علم بر عقل طبیعی انسان قرار دارد. منظور از علم در اینجا علم به معنای ارسطویی است یعنی علمی که موضوعش کلی است و حقایق را با استدلال و براهین عقلی کشف می کند. او به عقیده نیز اشاره کرده که ظنی و بر اساس گمان است. ایمان و عقل هر دو یقین را اعطا می کنند یعنی هر دو اموری فکری هستند و موضوع خود را تصدیق می کنند. در آنها نوعی حکم نهفته است از این جهت هر دو از عقیده متمایزند. حقیقت در ایمان نهفته است ولی موضوع ایمان به روشنی موضوع علم نیست.
عالم به نوعی موضوع علم خود را رؤیت می کند ولی در ایمان چون رؤیت موضوع و وضوح آن به اندازه علم نیست فهم انسان را به اندازه ای تحریک نمی کند که به عنوان حقیقت پذیرفته شود. پذیرش موضوع ایمان با فعل اراده است. ایمان به معنای اعتقاد به یک سلسله اصول ماورای طبیعی است که با وحی به انسان اعطا و در کتاب مقدس ذکر شده است. به عبارت دیگر ایمان با حس و عقل به دست نمی آید. با اینکه توماس مانند دیگر راهبان ایمان را در شکل تاریخیش نوعی همدلی با واقعه تاریخی تجسد شخص دوم تثلیث در عیسی ناصری و مصلوب شدن او برای نجات انسانها از گناه می دانست ولی این امر را هم در نظر می گرفت که اصول دین در کتاب مقدس ذکر شده است یعنی می توان با رجوع به این کتاب حقایق را مطالعه کرد. به این ترتیب از نظر توماس ایمان نیز به نوعی معرفت نزدیک می شود یعنی باید با عقل اصول آن را فهمید. از طرف دیگر باید توجه داشت که توماس مسیحی معتقدی بود و باور داشت که موضوع ایمان امری الاهی و فراتر از فهم عقل طبیعی انسان است.
دریافت ایمان نوعی هدیه یا هبه از طرف خداوند و لطف الاهی برای نجات انسانها از گناه است در حالی که عقل گونه ای دیگر از فعالیت فکری انسان است. فیلسوف فقط از طریق قوه ادراک و صرفا با رؤیت حسی چیزی را می شناسد و از طریق تعقل و استدلال عقلی از موضوعی به شناخت موضوع دیگر می رسد یعنی معرفت فیلسوف از محسوسات شروع می شود و کشف حقایق با انتزاع و پروردن تصاویر محسوس در عقل و عمل تعقل یعنی بررسی عقلی احکام و مفاهیم امکان پذیر است. توماس با در نظر گرفتن تفاوت بین ایمان و عقل به تمایز بنیادین دو نظام معرفتی یعنی کلام و فلسفه رسید یعنی مانند آگوستینوسیان عصر خود ارتباطی اساسی بین فلسفه و کلام ندید و همانند یونانی مآبان این دو را یک چیز نپنداشت. فلسفه به عنوان ثمره عقل طبیعی و کلام وحیانی یا جزمی دو راه مستقل برای درک حقیقتند. به این ترتیب به نظر توماس انسان می تواند حقایقی را با عقلش درک کند اما حقایق دیگری هم وجود دارد که در محدوده توانایی عقل انسان نیست و درک آنها فقط با ایمان امکان پذیر است. حقایقی نیز هست که بین عقل و وحی مشترک است یعنی هم عقل آنها را بیان کرده و هم وحی.
هر یک از این دو نظام معرفتی موضوع خاص خود را نیز دارند. موضوع خاص فلسفه را خداوند با وحی به انسان ابلاغ نکرده بلکه کسب آنها را با قوه تعقل در اختیار انسان قرار داده است چنانکه یونانیان و غیر مسیحیان اصول فلسفی بسیاری را بدون دسترسی به وحی درک و بیان کرده اند. بنابراین حقایق فلسفی بر اساس مفاهیمی هستند که عقل انسان از عالم عین دریافت کرده و مورد بحث و تحلیل قرار داده است بدین ترتیب در فلسفه عقل است که ابتدا و انتهای طریق را نشان می دهد. ایمان نیز بر اساس وحی کلام نقلی یا وحیانی را ایجاد می کند که جزمی است یعنی باید به حقانیت آن اعتقاد داشت و آن را مورد نقد عقل قرار نداد. به عبارت دیگر عقل نمی تواند موضوعهای خاص کلام وحیانی را دریابد. مؤمن اصول و براهین خود را در ایمان می جوید و تنها کتاب مقدس و آرای کلیسای کاتولیک برای او حجت است.

کلام از نظر توماس

توماس با فلسفه به عنوان خادم وحی نظامی کلامی- فلسفی ایجاد کرد که به کلام طبیعی یا فلسفی معروف شد. پس کلام نزد توماس به دو معناست: کلام وحیانی که مستقیما از محتوای کتاب مقدس سرچشمه می گیرد و بر مبنای ایمان به اصول اعتقادی مسیحی است و کلام طبیعی یا فلسفی که عقل انسان با نور طبیعی خود آن را می سازد. عقل در کلام طبیعی نقش سازمان دهنده و تبیین کننده مفاهیم ایمانی را دارد. انسان برای تفسیر عقلی اصول و مبانی ایمان تا آنجا که قابل درک عقلی است باید هر چه در توان دارد انجام دهد. بنابراین کلام طبیعی توماس با براهین عقلی سخن می گوید. در این کلام ایمان طرح و نقشه و مبدأ و غایت را می دهد اما توضیح محتوا و طریق رسیدن به غایت را عقل و فلسفه بیان می کند.
در کلام طبیعی تمام موضوعهای فلسفی مورد بحث قرار نمی گیرد. نقطه شروع بحث درباره خداوند است که وجودش را ایمان به انسان قبولانده است. پس از خداشناسی در باره پیدایش موجودات و انسان شناسی و در انتها نیز در باره بازگشت مخلوقات به سوی خداوند بحث می شود. به این ترتیب کلام طبیعی از جایی شروع می کند که انتهای راه فلسفه است یعنی بحث خداشناسی. به عبارت دیگر کلام طبیعی آخرین بخش فلسفه است که باید فرا گرفت. برای درک کلام طبیعی مطالعه و تفکر بسیار لازم است ولی همانطور که اشاره شد شرط اصلی شکل گیری و درک آن وحی است. پس می توان گفت که کلام طبیعی توماس دینی فلسفی است که به شناخت خداوند به عنوان طریق کسب غایت نهایی نظر دارد. او معتقد بود که معرفت به خدا انتهای هر معرفت و عمل بشری است.

 


منابع :

  1. محمد ایلخانی- تاریخ فلسفه در قرون وسطی- تهران- سمت- 1382

  2. فردریک کاپلستون- دیباچه ای بر فلسفه قرون وسطی- تهران- ققنوس- 1383

  3. کانون پژوهشگران حکمت و فلسفه

  4. دیدید لاسکم- تفکر در قرون وسطی- ترجمه محمدسعید خیامی کاشانی- تهران- قصیده- 1382

  5. هانس کونگ- متفکران بزرگ مسیحی- گروه مترجمان- قم- مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب- 1386

  6. تونى لین- تاریخ تفکر مسیحى- ترجمه روبرت آسریان- نشر و پژوهش فرزان روز- 1380 ش

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/115423