مفقود شدن پیامبر در دوران کودکی

وقتی دوران شیرخوارگی پیامبر (ص) تمام شد حلمیه سعدیه حرکت می کند تا او را به مادرش بازگرداند در راه او را گم کرده و هرچه جست و جو می کند نمی تواند او را بیابد.
این خبر به عبدالمطلب می رسد و بنابه نقلی خود حلیمه نزد عبدالمطلب آمده و می گوید: دیشب من به همراه محمد (ص) به سوی مکه آمدم. اما هنگامیکه به بلندی های این شهر رسیدیم او را گم کردم و قسم به خداوند که نمی دانم الان کجاست.
در نقل دیگری آمده است که حلیمه به نزد آمنه آمد و گفت پیامبر را گم کرده، سپس عبدالمطلب از این ماجرا آگاهی یافت و رو به مردم کرده و گفت: ای مردم بنی هاشم و ای مردم بنی غالب سوار شوید بر مرکب های خود و به جستجو بپردازید چرا که محمد (ص) گم شده است. سپس عبدالمطلب قسم می خورد که از مرکب پایین نیاید مگر اینکه محمد (ص) را بیابد یا آنکه هزار اعرابی و صد قریشی را بکشد. بعد از آن حول کعبه طواف کرده و اشعاری بدین مضمون می خواند:
یارب رد راکبی محمدا ردا الی و اتخذ عندی یدا *** یا رب ان محمد لن یوجدا تصبح قریش کلهم مبددا
یعنی: «ای پروردگار من به سوی من بازگردان سوار من محمد را ظاهرا به علت آنکه عبدالمطلب پیامبر (ص) را به دوش خود می نشانده ایشان را سوار من خطاب کرده بازگردان او را به سوی من و از نزد من نعمت خود را تازه گردان. ای پروردگار من اگر محمد (ص) پیدا نشود قریش پراکنده می گردند یعنی من ایشان را پراکنده می کنم»
عبدالمطلب پس از خواندن این اشعار کلمه طیبه ی لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم را به زبان آورده و قصد حرکت می کند. در این هنگام هاتفی از آسمان ندا می دهد که: ای مردم! بدرستیکه برای محمد خدایی است که او را خوار و ضایع نمی گرداند. عبدالمطلب می پرسد: محمد کجاست؟ ندا می رسد: در فلان وادی در زیر درخت ام غیلان.
زمانی که عبدالمطلب و اطرافیانش حرکت کرده و به آن وادی رسیدند، دیدند آن حضرت به اعجاز خود از درخت خار، خرما می چیند و دیدند دو جوان نزدیک آن حضرت ایستاده اند وقتی نزدیک پیامبر (ص) رفتند آن دو جوان که گویا حضرت میکائیل و جبرئیل (ع) بودند دور شدند.
زمانی که به آن حضرت رسیدند از او پرسیدند: تو کیستی؟ فرمود: من فرزند عبدالله ابن عبدالمطلب هستم. در این هنگام عبدالمطلب آن حضرت را به گردن سوار کرد و به مکه برگرداند. سپس آن حضرت را به حرم برد و هفت شوط به همراه او به گرد خانه ی کعبه طواف نمود. بعد از آن عبدالمطلب پیامبر (ص) را نزد مادرش آمنه (س) برد و در این وقت آن حضرت دو ساله بود.
ظاهرا این ماجرا مربوط به بار اولی است که آن حضرت به مادرش آمنه (س) ارجاع داده می شود چرا که در نقل های تاریخی آمده است: پس از انکه دوران شیرخوارگی آن حضرت تمام شد حلیمه او را نزد مادرش برگرداند اما چون حلیمه اصرار شدیدی به نگهداری آن حضرت در نزد خود داشت، آمنه (س) پذیرفت که پیامبر مجددا به خانه حلیمه بازگردد
بعدها و در حدود چهار یا پنج ساله گی آن حضرت است که مجددا به آمنه (س) ارجاع داده می شود و از آن به بعد تا آخر عمر آمنه نزد او می ماند. البته برخی قائل اند که این ماجرا در همان دو سالگی آن حضرت و تنها پس از گذشت چند ماه از ارجاع اول رخ داده در نقلی از قول حلیمه آمده است: «پس از فرا رسیدن دو ساله گی و با اتمام دوره ی شیرخواره گی، او را به مادرش برگرداندیم در عین حال بسیار علاقه مند بودیم که او را به خاطر برکت و خیرش نزد خود نگاه داریم و مادرش هم با این درخواست ما موافقت کرد و او را پیش ما فرستاد» سپس حلیمه می گوید: «پس از چندماهی که پیش ما ماند او را مجددا نزد مادرش برگرداندیم، مادرش گفت: «چرا او را برگرداندی در حالیکه بسیار علاقه مند بودی که او را نگهداری؟» گفتم: «فرزندان خودم بزرگ شده اند و من وظیفه ی خودم را که شیر دادن به آن حضرت بود و دو سال طول کشید انجام دادم و می ترسم که آسیبی به او برسد از این رو و همچنان که شما دوست داری، او را نزد شما برگرداندم».
آمنه (س) گفت: «آیا ترسیدی شیطان به او مسلط شود و به او آسیبی برساند؟» گفتم: «بله» گفت: «هرگز، به خدا قسم که برای شیطان هیچ راه نفوذی در او نیست و بدرستیکه برای پسرم شأن و مقامی است بس بلند. آیا تو را خبر ندهم از کرامت او؟» گفتم: «بله بفرمائید» گفت: «هنگام وضع او دیدم نوری از من خارج شد که قصرهای بصری را روشن کرد...»
در مورد حوادثی که سبب شد حلیمه بر جان رسول الله (ص) بترسد و در مورد عامل این حوادث در بخش بعدی سخن خواهیم گفت. انشاءالله.


منابع :

  1. یوسفی غروی- تاریخ تحقیقی اسلام- جلد 1

  2. سیره‌ ابن هشام

  3. شیخ عباس قمی- منتهی‌الامل

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/116023