غدیریه ابوالفتح کشاجم (زندگینامه)

غــدیــریــه

له شغل عن سؤال الطلل *** أقام الخلیط به أم رحل
فما ضمنته لحاظ الظبا *** تطالعه من سجوف الکلل
و لا تستفز حجاه الخدود *** بمصفرة و احمرار الخجل
کفاه کفاه فلا تعذلاه *** کر الجدیدین کر العذل
طوى الغی مشتعلا فی ذراه *** فتطفى الصبابة لما اشتعل
له فی البکاء على الطاهرین *** مندوحة عن بکاء الغزل
فکم فیهم من هلال هوى *** قبیل التمام و بدر أفل
هم حجج الله فی خلقه *** و یوم المعاد على من خذل
و من أنزل الله تفضیلهم *** فرد على الله ما قد نزل
فجدهم خاتم الأنبیاء *** و یعرف ذاک جمیع الملل
و والدهم سید الأوصیاء *** و معطی الفقیر و مردی البطل
و من علم السمر طعن الحلی *** لدى الروع و البیض ضرب القلل
و لو زالت الأرض یوم الهیاج *** من تحت أخمصه لم یزل
و من صد عن وجه دنیاهم *** و قد لبست حلیها و الحلل
و کان إذا ما أضیفوا إلیه *** فأرفعهم رتبة فی المثل
سماء أضیف إلیها الحضیض *** و بحر قرنت إلیه الوشل
بجود تعلم منه السحاب *** و حلم تولد منه الجبل
و کم شبهة بهداه جلا *** و کم خطة بحجاه فصل
و کم أطفأ الله نار الضلال *** به و هی ترمی الهدى بالشعل
و من رد خالقنا شمسه *** علیه و قد جنحت للطفل
و لو لم تعد کان فی رأیه *** و فی وجهه من سناها بدل
و من ضرب الناس بالمرهفات *** على الدین ضرب عراب الإبل
و قد علموا أن یوم الغدیر *** بغدرهم جر یوم الجمل
فیا معشر الظالمین الذین *** أذاقوا النبی مضیض الثکل

ترجمه

«سرگرم خاطره اى است که از واپرسى خانه معشوق بازمانده، رفیق راهش بپاید یا بکوچد. آهو چشمان در پس پرده بدو چشم دوخته از چاک خیمه بدو مى نگرند. ولى گونه هاى نمکین که در اثر شرم، زرد و سرخ مى شود، قلب او را نمى رباید. کافى است! نکوهش مکنید. گذشت روزان و شبان زبان به نکوهش باز خواهد کرد. او دیگر عشق سوزان را به کنارى نهاده، آتش اشتیاق را هر چند زبانه کشد خاموش مى کند. اینک از گریه بر آهووشان سر خورده به گریه بر پاکان سرگرم شده است. چه هلالهاى نوافروز که قبل از دوران درخشش و کمال فرو افتاد! و چه بدرهاى تابان که به زودى غروب کرد. آنان در میان خلق، حجت خدا و آیت حق بودند و روز رستاخیز خصم آنکس که از یارى کناره گرفت. خداوند سند پیشوائى آنان را نازل نمود و او سند خدائى را مردود شمرد. جد آنان خاتم پیامبران است، این را ملل جهان مى دانند. پدرشان سرور اوصیاء است که دستگیر ناتوان و به خاک افکن قهرمانان بود. آنکه به سر نیزه آموخت چگونه در قلب دشمن جاى گیرد، و شمشیر را که چه سان بر فرقها نشیند. روز نبرد، اگر زمین از جاى بجنبد، او از جاى نجنبد. همان که از دنیاى مردم رو گرداند، موقعیکه با زر و زیور خود را آراسته بود. هنگامی که دیگران با او سنجیده شوند، شریفترین آنان، به منزله زمین پست است که با آسمان بسنجند و یا چون قطره که با دریا مقیاس گیرند. با آن بخششى که ابر ازو آموخته و آن وقارى که کوه از آن پایدارى یافته. بسا فتنه که با رهبرى او رخت بربست و مشکلاتى که با اندیشه او فیصل یافت. خداى عز و جل مشعل گمراهى را به وسیله او خاموش کرد، همان مشعل که شراره هاى آن دامن هدایت را به آتش کشید. آن سرورى که خداوند، خورشیدش را نزدیک غروب بر او بازگرداند. و اگر باز نمى گشت، عوض تابش و درخشندگى براى همیشه روسیاه مى شد. همان سرورى که، به خاطر دین و آئین با نیزه باریک بر سر مردم کوبید همانسان که بر سر شتران عربى کوبند. همگان دانستند که در اثر نابکارى آنان بود که روز غدیر، روز جمل را در پى داشت. اى گروه سیه کاران که به پیامبر تلخى مصیبت را چشاندید.»
تا آنجا که گوید:
یخالفکم فیه نص الکتاب *** و ما نص فی ذاک خیر الرسل
نبذتم وصیته بالعراء *** و قلتم علیه الذی لم یقل
«صریح قرآن خصم شماست و هم آنچه بهترین پیامبران در آن روز فرمود. سفارش او را، علنا زیر پا نهادید، و بر او بستید آنچه را که خواستید.»
تا آخر قصیده که در نسخه هاى خطى به 47 بیت بالغ مى شود، ولى ناشر دیوان، قسمتى را که با مذهبش مخالف بوده از دیوان چاپى ساقط کرده است، و این اولین دست خیانتکارى نیست که سخنان حق را جابجا مى کند.

شاعر

ابوالفتح محمود بن محمد بن حسین بن سندى بن شاهک رملى، معروف به کشاجم. نابغه اى است از نیکان امت و یگانه اى از رجال برجسته، و شهسوارى در نقد و ادب، کسى با او برابر نبود، و نه با او یاراى بحث و مشاجره داشت. شاعر بود، نویسنده و متکلم بود، منجم، منطقى، اهل حدیث، از طبیبان ماهر و زبردست. محقق، مو شکاف، و هم اهل بخشش و نوال. خلاصه همه فضائل در او جمع بود، و بدین جهت خود را کشاجم نامید که هر یک از حروف پنجگانه، اشاره به یکى از فنون متداول داشت: ک کاتب. ش شاعر. ا ادب و انشاد (سرود) ج جدل یا جود. م متکلم یا منطقى و منجم. و بعد از آنکه در علم طب مهارت کامل یافت، حرف طا راهم بر آن افزود و طکشاجم گفت، ولى بدان شهرت نیافت. شرح این لقب در کتب رجال مضبوط است، با اختلافى که بدان اشاره گشت. البته این مرد، در تمام این مراتب سرآمد عصر بوده و چه بسا اختلاف در شرح لقب از همین جا، ناشى گشته باشد.

ادب و شعر کشاجم

نامبرده پیشواى ادب و پیشگام شعر است. تا آنجا که رفاء سرى، آن شاعر چیره دست، با مقام بلندى که در فن شعر و ادب داشت، به رونویسى دیوان کشاجم علاقه وافر داشت، و در سبک شعر به راه او می رفت و بر قالب او خشت می زد و چنان در این متابعت و دنباله روى شهرت داشت که یکى از شعراء گفت:
یا بؤس من یمنى بدمع ساجم *** یهمی على حجب الفؤاد الواجم
لو لا تعلله بکأس مدامة *** و رسائل الصابی و شعر کشاجم
«بدبخت آنکه اشک می ریزد و دانه هاى اشک بر پهناى سینه اش روان است. اگر نبود که خود را سرگرم باده ناب کرده و با رساله هاى صابى و شعر کشاجم غم دل را فراموش مى کند.»
ابوبکر محمد بن عبدالله حمدونى، دیوان شعرش را مرتب کرد، و اضافاتى که از پسر کشاجم ابى الفرج به دست آورده بود، بدان ملحق نمود. از چکامه هایش چنانکه آثار مهارت در لغت و حدیث، و تفوق در فنون ادب و نویسندگى و سرود به چشم مى خورد، وزنه او را در روحیات و معنویات سنگین مى کند و ملکات فاضله او را نمودار مى سازد، مانند این شعر:
شهرت ندای مناصب *** لی فی ذرى کسرى صریحه
و سجیة لی فی المکا *** رم إننی فیها شحیحه
متحیزا فیها معلى المج *** د مجتنبا منیحه
و لقد سننت من الکتا *** بة للورى طرقا فسیحه
و فضضت من عذر المعا *** نی الغر فی اللغة الفصیحه
و شفعت مأثور الروا *** یة بالبدیع من القریحه
و وصلت ذاک بهمة *** فی المجد سائبة طموحه
و عزیمة لا بالکلیل *** ة فی الخطوب و لا الطلیحه
کلتاهما لی صاحب*** فی کل دامیة جموحه
ترجمه: «مقامات عالیه ام، آوازه مرا در کاخهاى خسروان بلند کرد و اشتیاق طبیعى که به مکارم اخلاق دارم، چه من در تحصیل نیکیها سخت حریصم. به سوى بالاترین مراتب مجد و عظمت پر مى زنم و از درجات مبتذل آن دامن مى کشم. در مکتب دبیرى و نویسندگى بشیوه هاى نو پرداختم و هدیه ادب آموزان ساختم. مضامین بکر و لطائف نغز را در جامه ادب آراسته به حجله آوردم. و روایات ممتاز و برگزیده را با قریحه و ذوق سرشار آزین بستم. این ها را همه با همتى که در ساحت مجد و بزرگوارى مى خرامد، دمساز کرده ام. و هم با عزمى راسخ که نه در مشکلات واماند و خسته گردد. و این عزم و همت در هر مصیبتى که از چشم خون بچکاند، رفیق و دمساز من است.»
از اشعار کشاجم که حکایت دارد از نبوغ او در به نظم کشیدن معانى بلند و نکته سنجى، قدرت نظر، دقت اندیشه، استوارى فکر، این شعر اوست:
لو بحق تناول النجم خلق *** نلت أعلى النجوم باستحقاق
أ و لیس اللسان منی أمضى *** من ظبات المهندات الرقاق
و یدی تحمل الأنامل منها *** قلما لیس دمعه بالراقی
أفعوانا تهاب منه الأعادی *** حیة یستعیذ منها الراقی
و تراه یجود من حیث تجری *** منه تلک السموم بالدریاق
مطرقا یهلک العدو عقابا *** و یریش الولی ذا الإخفاق
و سطور خططتها فی کتاب *** مثل غیم السحابة الرقراق
صغت فیه من البیان حلیا *** باختراع البعید لا الإشفاق
و قواف کأنهن عقود الد *** ر منظومة على الأعناق
غرر تظهر المسامع تیها *** حین یسمعنها على الأحداق
و یحار الفهم الرقیق إذا ما *** جال منهن فی المعانی الرقاق
ثاویات معی و فکری قد س *** یرها فی نوازح الآفاق
و إذا ما ألم خطب فرأسی *** فیه مثل الشهاب فی الأعناق
و إذا شئت کان شعری أحلى *** من حدیث الفتیان و العشاق
حلف مشمولة وزیر عوان *** أسد فی الحروب غیر مطاق
اصطباحی تنفیذ أمر و نهی *** و من الراح بالعشی اغتباقی
و وقور الندى و لا أخجل الشا *** رب منه و لا أذم الساقی
أنزع الکأس إن شربت و أسقی *** - ه دهاقا صحبی و غیر دهاق
و معد للصید منتخبات *** من أصول کریمة الأعراق
مضمرات کأنها الخیل تطوى*** کل یوم بطونها للسباق
رائقات الشباب مکتسیات *** حللا من صنیعة الخلاق
تصف البیض و الجفون إذا ما *** أخرجت ألسنا من الأشداق
و کأن المها إذا ما رأتها *** حذرت و استطامنت فی وثاق
مع ندامى کأنهم و التصافی *** خلقوا من تآلف و اتفاق
ترجمه: «اگر جمعى به حق بر ثریا دست یافته اند، من بر والاترین اختران دست افراشته ام. نه چنین است که زبان شعرم از دم شمشیر هندى تیزتر و بران تر است؟ و این دست من است که با انگشتان قلمى را مى فشارد که اشک آن در اختیار است؟ قلمى چون افعى نر که دشمنان از او در هراس اند، و یا چون مارى که افسونگر از آن در جستجوى پناه است. و از آن شکاف که سموم جانگزا تراوش مى کند، فادزهر آن نیز مى تراود. چون پتک بر سر دشمن فرود آید و دوست مستمند را نعمت و توان بخشد. و آن خطها که بر نگاشته ام، مانند ابر نازک رگرگ مى درخشد. با بیان شیرین، زیورى در قالب الفاظ ریختم که در قدرت همگان نیست. و قافیه اى پرداختم که چون در خوشاب آویزه گردنهاست. چنان زیبا و دلاویز که چون گوشها بشنوند، سرور و بهجت در چشمها ظاهر گردد. و ادراک هر چند لطیف باشد، چون در معانى اشعارم بخرامد، شیفته و مفتون ماند. این لطیفه هاى دلاویز همخوابه من است و این اندیشه من است که آن را در آفاق دور پراکنده مى سازد. اگر مشکلى پیش آید، من پیشاپیش همه چون تیر شهاب روانم. و اگر بخواهى، شعرم شیرین تر از داستان عشاق و مغازله جوانان است. با شراب سرد هم پیمانم و با زیبارویان میانسال، دمسازم. با این همه در رزمگاه چون شیر ژیان. صبحانه من سامان دادن امر و نهى است، عصرانه من شراب جان افزا. در بزم سنگین و باوقارم: نه حریفان را خجل سازم و نه ساقى را ملامت کنم. اگر شراب بپیمایم، پیمانه بر سر دست گیرم و بدلخواه ندیمان لبریز کنم. من آماده صید و نخجیرم: نخجیر نخبه هاى زنان که از نژاد اصیل و کریم باشند. باریک میانى که چون سمند خوشخرام، براى مسابقه ورزیده شود. جوانهاى شاداب که از زیبائى طبیعى برخوردارند. و چون زبانشان از کام برآید که سخن گوید، اندام سپید و مژگان بلندشان مدیحه سرا شود. گویا گاو وحشى با آن نرگس مست، دیده به دیدارشان گشوده که از شرم در گوشه خزیده است. اینها همه با حریفان و ندیمانى که در صفا و یکرنگى بى نظیرند.»

فضیلت و تقوا

در واقع، محقق ادیب، شاعر ما کشاجم را هنگام سرودن شعر، در لباس معلم اخلاق مى بیند، آن هم استادى گرانمایه که در شعر آموزنده اش، نمونه هاى اخلاق نیک، طبع بلند، وفا و صمیمیت آشکار است، و واقعا براى ترویج مبادى انسانیت و تحکیم مبانى فضیلت و تقوى به پاخاسته. این شعر او را ملاحظه کنید:
و لدینا لذی المودة حفظ *** و وفاء بالعهد و المیثاق
أتوخى رضاه جهدی فلما *** مسه الضر مسه إرفاقی
تلک أخلاقنا و نحن أناس *** همنا فی مکارم الأخلاق
ترجمه: «هر که مهر ورزد، با وفا و صمیمیت، محبتش را پاس مى دارم. تا توان در کالبد دارم، رضایت خاطرش را بجویم و چون ناگوارى بدو رسد عنایت و اشفاقمان سر رسد. این خوى ما است، و ما مردمى هستیم که همت به مکارم اخلاق گماشته ایم.»
و یا این شعر دیگرش:
أناس أعرضوا عنا *** بلا جرم و لا معنى
أساؤوا ظنهم فینا *** فهلا أحسنوا الظنا
و خلونا و لو شاءوا *** لعادوا کالذی کنا
فإن عادوا لنا عدنا *** و إن خانوا لما خنا
و إن کانوا قد اشتغلوا *** فإنا عنهم أغنى
ترجمه: «جمعى بدون جرم و خطا از ما بریدند. دچار بدبینى شده اند، کاش به ما خوشبین مى شدند و بعد از ما مى بریدند. اگر مایل باشند باز بر سر پیمان مى رویم. اگر آنها به دوستى باز گردند، ما هم برمى گردیم، و چنانچه خیانت ورزند ما خیانت نمى ورزیم. و اگر آنها از ما سرگرم و بى نیاز شده اند، ما از آنها بى نیازتریم.»
و یا به این شعرش که ابن مقله را مى ستاید بنگرید:
کم فی من خلة لو أنها امتحنت *** أدت إلى غبطة أو سدت الخله
و همة فی محل النجم موقعها *** و عزمة لم تکن فی الخطب منجله
و ذلة أکسبتنی عز مکرمة *** و ربما یستفاد العز بالذله
صاحبت سادات أقوام فما عثروا *** یوما على هفوة منی و لا زله
و استمتعوا بکفایاتی و کنت لهم *** أوفى من الذرع أو أمضى من الألة
خط یروق و ألفاظ مهذبة *** لا وعرة النظم بل مختارة سهله
لو أننی منهل منها أخا ظمأ *** روت صداه فلم یحتج إلى غله
و کم سننت رسوما غیر مشکلة *** کانت لمن أمها مسترشدا قبله
عمت فلا منشئ الدیوان مکتفیا *** منها و لم یغن عنها کاتب السله
و صاحبتنی رجالات بذلت لها *** مالی فکان سماحی یقتضی بذله
فأعمل الدهر فی ختلی مکائده *** و الدهر یعمل فی أهل الهوى ختله
لکن قنعت فلم أرغب إلى أحد *** و الحر یحمل عن إخوانه کله
ترجمه: «منشهائى در من است که اگر آزمایش شود، مایه آرزوى دگران خواهد بود. و همتى عالى که به ثریا بسته است، و تصمیم قوى که در مشکلات از هم نمى پاشد. و تواضعى که لباس کرامت بر من پوشانده و چه بسیار عزت، با تواضع به دست آمده. با سروران و بزرگان همدم شدم و کسى از من خطا و لغزش ندید. از کاردانى من بهره ور شدند، و من براى آنها از ریسمان رساتر و از شمشیر بران تر بودم. با سبک زیبا و کلمات شیوا، که نه چون سنگلاخ، بلکه روان و سلیس است. اگر تشنه اى را از شراب شعرم بچشانم، آتش درونش فرو نشیند و دگر آب نیاشامد. چه سبک هاى شیوا و شیوه هاى آسان که در شعر نهادم و هر که بدان پوید راهبر شود. رسوم و سنتهاى من همگانى است: نه دبیر از آن بى نیاز است و نه نویسنده صاحب قدم. مردانى در این راه با من همگام شدند که بخشش و نوال من آنها را فرو گرفت و این در اثر جود و سلامت طبع من بود. اما روزگار در صدد مکر و نیرنگ شد و دامها بر سر راهم چید، روزگار همیشه چنین است. ولى من کنج قناعت گزیدم و به هیچکس روى نیاوردم. البته آزاد مرد بار دگران را بر دوش مى برد.»
ملاحظه بفرمائید: موقعى که کشاجم در اثر انقلاب زندگى از دوستان خود دور مى ماند، این دورى بر او گران آمده، بار فراق بر دوشش سنگینى مى کند، در نتیجه زبان به شکایت گشوده جزع مى کند، ناله و زارى سر مى دهد و در شعر خود، آتش دل، کشش قلب، هم فراق و اشک ریزان خود را چنین شرح مى دهد:
یا من لعین ذرفت *** و من لروح تلفت
منهلة عبرتها *** کأنها قد طرفت
إن أمنت فاضت و إن *** خافت رقیبا وقفت
و إنما بکاؤها ***على لیال سلفت
ترجمه: «کیست که بر چشم اشکبارم بنگرد و بر روان خسته ام رحمت آرد؟ اشکم چون جوى روان است، گویا خارى در چشم خلیده. اگر از دیده نامحرم مستور بماند، سیل اشک به پهناى سینه ام بریزد و اگر از فتنه رقیب هراسد، چون چشمه آب بخشکد. این گریه جز به حسرت روزگار گذشته نیست.»
و یا این شعر دیگرش:
یا معرضا لا یلتفت *** بمثل لیلی لا تبت
برح هجرانک بی *** حتى رثى لی من شمت
علقت قلبی بالمنى *** فأحیه أو فأمت
ترجمه: «ای که از من بریدى و به سویم نمى نگرى. خدا کند شبى را مثل من به سر نیاورى. درد فراقت چنان مرا دردمند ساخته که دشمن به حالم گریست. دل آشفته ام را به آرزوى تو بسته ام: زنده اش کن یا هلاک ساز.»
کشاجم از قلبى مهربان، روحى خاضع و فروتن و اخلاقى نرم و لطیف برخوردار بود، عواطف انسانیش سرشار، و هیچگاه گرد شرارت و بدذاتى و زخم زبان نگشت، و به هجو و بدگوئى کسى نپرداخت. او شعر را از مفاخر و فضائل خود مى شمرد، و آن را وسیله اى براى مدیحه سرائى بزرگان و یا سپرى در مورد هجو دشمنان قرار نداد، اصولا به سوى مدح و یا هجا گرایشى نداشت و براى این دو ارزشى قائل نبود، چون نه مى خواست به کسى زور گوید تا هجو سرا باشد، و نه شعر را وسیله معاش و مطامع خود سازد، تا مدیحه سرا گردد، او مى گفت:
و لئن شعرت لما قصد *** ت هجاء شخص أو مدیحه
لکن وجدت الشعر لل *** آداب ترجمة فصیحه
ترجمه: «اگر حقیقت بین باشى گرد هجو و یا ستایش مردم نخواهى چرخید. بلکه خواهى دانست: شعر ترجمان خوش بیانى است که آداب انسانى را بازگو کند.»
 


منابع :

  1. عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 13، جلد 7 صفحه 23

  2. یاقوت حموی- معجم البلدان- جلد 3 صفحه 69

  3. ابن عماد- شذرات الذهب- جلد 3 صفحه 37 [4/ 321 حوادث سنة 60 ه‏]

  4. سید حسن صدر- الشیعة و فنون الإسلام- صفحه 108 [ص 140]

  5. ابن خلکان- تاریخ ابن خلکان- جلد 1 صفحه 218 [2/ 360 رقم 257]

  6. یاقوت حموی- معجم الأدباء- جلد 1 صفحه 326 [2/ 27]

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/118620