وقایع زمینه ساز تفکرات سکولاریسم

شاید از لحاظ نظری رادیکالترین نظریات در زمینه جدایی قلمرو دین از سیاست را مارتین لوتر ارائه کرده است. وی نظریه ای تحت عنوان دو پادشاهی ارائه داده است. تعلیم وی در این زمینه را عملاً می شود به یک سخن موجز تلخیص نمود: انجیل خدا باید در قلمرو کلیسا، و قانون شریعت وی باید در قلمرو جامعه حکومت کند. اگر بخواهیم کلیسا را توسط قانون مذهبی و یا جامعه را توسط انجیل اداره کنیم، مردم مجبور خواهند بود تا قانون و مقررات را به قلمرو لطف و فیض الهی و از آن طرف هم احساسات و عواطف را به قلمرو عدالت (اجتماعی) بیاورند که در نتیجه خداوند را از تخت سلطنت خویش محروم ساخته و شیطان را به پیوندهای خویش با نظم اجتماعی حاکم شده و به صورت دین رسمی در مناطقی که اکثریت داشت مثل آلمان و کشورهای اسکاندیناوی در آمد.
در بسیاری از مناطق پرنس ها عملاً آن نوع نظارت و سرپرستی را بر عهده داشتند که اسقفهای کاتولیک روم بر عهده گرفتند.

جان کالون کوششهای نظری کمتری در جهت جدا ساختن دو قلمرو دینی و غیر دینی به عمل آورد. در نظر وی ژنو باید به صورت یک تئوکراسی در می آمد که در آن قدسین حکومت می کردند، جامعه موعود الهی باید بر مبنای شریعت خداوند، آن گونه که در کتاب مقدس وحی شده بود، بنا می شد. هیچ یک از اجزای حیات اجتماعی یا شهری آن قدر دور یا آن قدر سکولار و یا آن قدر بی اهمیت نبود که از قلمرو نظارت و یا مقررات کالونیست ها فرار کند.
ما در تاریخ گذشته سیاسی و مذهبی شرق غیر اسلامی و غرب، معنای سکولاریسم را تا حدودی واضحتر و مشخصتر از معنای تئوکراسی می بینیم، زیرا مفهوم حذف مذهب از زندگی دنیوی و سیاست و علم، خیلی روشنتر از تئوکراسی (حکومت خدا) در جامعه می باشد. عدم دخالت مذهب در زندگی سیاسی و اجتماعی دنیوی و استناد مدیریت و توجیه زندگی فردی و جمعی به خود انسان یک مفهوم واضحی است که درک آن با مشکل مواجه نمی گردد. در صورتی که مفهوم حاکمیت خداوندی در جامعه به جهت احتمال معانی متنوع در آن، ابهام انگیز می باشد. ما دو احتمال مهم را درباره مفهوم مزبور در این جا می آوریم:
احتمال یکم، همه گردانندگان سیاسی و علمی و فرهنگی و اقتصادی و حقوقی جامعه، به طور مستقیم واقعیت را درباره امور مزبور از خداوند متعال به طریق وحی یا الهام دریافت می کنند. این احتمال به هیچ وجه صحیح نیست، زیرا اولاً ثابت نشده است که گردانندگان جامعه (به غیر از انبیاء معروف که واقعیت مذهبی را به طریق وحی از خدا گرفته و به مردم تبلیغ می نمودند) ادعای نزول وحی داشته باشند. ثانیاً اگر برای آنان در مدیریت جامعه وحی نازل می شد، هرگز اختلاف و رویایی در میان آنان به وقوع نمی پیوست، در صورتی که اختلافات و مشاجرات میان گردانندگان جامعه، به فراوانی دیده می شود.
احتمال دوم، گردانندگان سیاسی جامعه به قدری تهذب و صفای درونی پیدا می کردند که با یک حالت شهودی واقعیات را از خداوند سبحان دریافت نموده و آنها را در زندگی مردم به کار می انداختند. بدیهی است که گردانندگان جامعه به اضافه اختلافاتی که با یکدیگر داشتند دچار خطاهایی می گشتند که اسناد آنها به خداوند امکان پذیر می باشد. بنابراین سکولاریسم در شیوه خاص اجتماعی تعارض شدید مقامات کلیسایی و سیاسی و اجتماعی با یکدیگر بوده است. در توضیح ریشه اصلی این تعارض چنین گفته شده است که کلیه تضادها و تجزیه افکار و تحولات فکری در قرن 14 و 15 آشکار گشت و به تدریج شکل گرفت. این جریان تحول افکار، در طی سه واقعه معروف انجام یافت.

واقعه اول؛ عبارت بود از مشاجره بین دستگاه پاپ و سلطنت فرانسه، در سالهای 1269 تا 1303 که در نتیجه آن فرضیه امپریالیسم پاپ که در قانون شرع گنجانده شده بود و به حد کمال رسید ولی در عین حال به واسطه الحاق ملل فرانسه به یکدیگر و تشکیل سلطنت فرانسه و تقویت حس ملیت در آن کشور به این فرضیه یک شکست قطعی وارد آمد که پس از آن تاریخ دیگر نتوانست قوت گیرد. مسئله مخالفت با امپریالیسم پاپ در پایان همین واقعه بتدریج شکل گرفت و هدف و سمت حرکت آن، کم کم مشخص گردید و این فکر پیدا شد که باید قدرت روحانی را محصور و محدود نمود.  از این فکر، نتیجه دیگری پدیدار شد که حایز اهمیت بود و آن عبارت بود از طرح مسئله استقلال کلیه سلطنتها به عنوان جامعه های مستقل سیاسی، در واقع می توان گفت که تخم اصل ملیت (ناسیونالیسم) و حق مالکیت و استقلال ملل (سوورنته) که در قرون 18 و 19 نمو کرد، در این زمان کاشته شد.
واقعه دوم؛ مشاجره بین ژان بیست و دوم و لوی باویر بود که حدود بیست و پنج سال ادامه داشت و این مشاجره در مخالفت با استقلال پاپ شکل گرفت. در این کشمکش اولاً گیوم دوکام که سخنگوی فرانسیسکانهای روحانی ارتدوکس (نماینده منحرفین) (به اصطلاح آنان) بود، باب مخالفت بر ضد استقلال پاپ را آغاز نمود و کلیه عناصر مخالفت پاپ و سنت مسیحیت را با خود همراه ساخت و هدایت آنها را عهده دار شد. ثانیاً مارسل دوپا دو فرضیه بی نیازی جامعه مدنی را بسط و نمو داد و آن را به صورت یکنوع سکولاریسم (دنیاداری) مقرون به تقوا و نزدیک به مسلک آراستیانیسم درآورد. مسلک اخیر عبارت بود از پیروی از عقیده تومان آراست (قرن 16) مبنی بر  اینکه دولت باید در امور کلیسا و مذهب سمت ریاست و رهبری داشته باشد و کلیسا و مذهب باید تابع دولت باشد. در خلال جریان این مشاجره فرضیه محدودیت قدرت روحانی و منحصر نمودن وظایف آن به امور دنیوی دیگر تکامل یافت در حالی که کلیسا هم چنان به عنوان یک مؤسسه اجتماعی باقی ماند.
واقعه سوم؛ عبارت بود از مشاجره ای که اولین مرتبه درون کلیسا و در میان روحانیان در گرفت. نوع این مشاجره با مشاجرات سابق بین قدرت روحانی و جسمانی فرق داشت و مخالفت با قدرت مطلقه پاپ در این مشاجره شکل نوینی به خود گرفت. این اولین مرتبه در تاریخ مسیحیت بود که رعایا و تابعین یک قدرت حاکمه مطلقه به عنوان انجام اصلاحات سعی نمودند محدودیتهای مشروطیت (کنستیتوسیونل) و حکومت نمایندگی را به زور به آقای خود بقبولانند. البته این مشاجره به نفع مخالفان پاپ تمام نشد و حزب مرسوم به کنسیلیه یا آرامش طلب که مرام آنها به کنسیلیریسم و فرضیه ایشان به تئوری کنسیلیه یا آرامش طلبی معروف گردید در اجرای مرام خود موفق نگشتند ولی فلسفه سیاسی را گشود که در آینده نتایج مهم سیاسی و تحولات عظیم از آن ناشی شد. بدین معنی که این مشاجره بعد منجر به ایجاد گفتگو و مشاجره در میان زمامداران دنیوی و رعایای ایشان گردید، یعنی رعایای زمامداران سیاسی را نیز بیدار کرده به فکر انداخت که قدرت زمامداران را به وسیله دو عنصر مشروطیت و حکومت نمایندگی محدود نمایند...

این بود منشأ اجمالی شیوع تفکرات و روش سکولاریسم در مغرب زمین که دین را رویاروی و معارض با عدالت و آزادی و علم معرفی کرد. این سه واقعه که می بایست مدعیان پیشتازی که در دین (ارباب کلیسا) را تعدیل نمایند، با افراط و تفریطی که در ارزشیابی دین صورت دادند، انسانیت را زخمی کردند. ماکیاولی این زخم را عمیقتر ساخت. اگر جریان حیات دینی در دلهای عده ای فراوان از مشرق زمین و حتی خود مغرب زمین، قطع می شد، دیگر امیدی برای نجات انسان از حالت احتضاری که در آن افتاده بود نمی ماند.


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- فلسفه دین- صفحه 260-264

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/212032