کافرانی که کافرند به معنی اینکه مسلمان نیستند ولی قاصران اند و به تعبیر خود قرآن کریم "مستضعفان اند"، «مرجون لامر الله» هستند که شاید اکثریت کافرها و غیر مسلمان ها از این قبیل باشند، خدا عالم است آنها عنادی ندارند. فلان زن یا بچه، فلان دهاتی یا بی سواد، یک گوشه ای افتاده و اساسا (حقیقت به او نرسیده است) و گاهی حتی افراد دانشمندی (چنین هستند.) در کتاب "عدل الهی" این داستان را که در شرح حال دکارت می نویسند، نقل کرده ام. دکارت فیلسوف معروفی است که فلسفه خودش را از "شک" شروع کرد، یعنی در راهی که از نظر فلسفه می رفت کم کم احساس کرد که به بن بست رسیده است، یک دفعه همه خط ها را کور کرد و گفت از نو و از همان اول شروع می کنم. یک مرتبه شک کرد و گفت می خواهم در همه چیز شک کنم تا ببینم یقین را از کجا پیدا می کنم. نه تنها در امور مذهبی شک کرد، در سایر امور نیز شک کرد، گفت شاید خدا نباشد، پیغمبرانی نباشند، اصلا شاید دنیایی وجود نداشته باشد، رنگ و حجم و جسم و حرارت وجود نداشته باشد، همه اینها خیال باشد مگر نه این است که انسان گاهی در خواب یک دنیای بسیار وسیع و عظیمی را می بیند که در عالم خواب شک نمی کند که آنچه می بیند حقیقت است اما وقتی بیدار می شود می بیند همه آنها خیال بوده است. بعد گفت: ولی در هر چه شک کنم در یک چیز نمی توانم شک کنم و آن اینکه "شک می کنم"، در اینکه "شک می کنم" نمی توانم شک بکنم، پس شکی وجود دارد و شخص شک کننده ای وجود دارد که من هستم. پس اگر هیچ چیز در جهان وجود ندارد من و شکم وجود داریم. بعد گفت پس یک نقطه پیدا کردم. حالا پایم را روی این نقطه می گذارم و این را پله اول قرار می دهم و قدم به قدم جلو می روم.
بعد آمد درباره خودش بررسی کند، گفت من که هستم، شک من هم که وجود دارد، آیا اگر هیچ چیز وجود نداشته باشد، من و شک من می تواند وجود داشته باشد، یا یک چیز دیگری هم باید وجود داشته باشد تا من و شکم وجود داشته باشیم؟ دید نه، باید چیز دیگر هم وجود داشته باشد. قدم به قدم جلو رفت که داستانش مفصل است و دید خدا را نمی تواند انکار کند، خدا وجود دارد، روح وجود دارد، جسم وجود دارد و کم کم خیلی از چیزهایی را که قبلا هم قبول داشت قبول کرد و خیلی از چیزها را قبول نکرد. رفت سراغ مذاهب اینجاست که انسان احساس انصاف می کند، یعنی احساس می کند که او واقعا مرد با انصافی است. مذاهب محیط خودش را یک یک بررسی کرد و معتقد شد که مذهب مسیح در میان مذاهب موجود بهترین مذهب است، ولی گفت من نمی گویم مذهب مسیح بهترین مذهب جهان است چون من نمی دانم در جهان چه مذاهبی وجود دارد. عرض کردم سیصد و پنجاه سال پیش مثل حالا نبوده، تازه حالا هم هنوز حقایق نسبت به همه جهان مکشوف نیست تا چه رسد به آن وقت شاید در جهان مذاهب دیگری وجود داشته باشد که آن مذاهب بر مذهب مسیح ترجیح داشته باشد. من فعلا می گویم بهترین مذهب موجودی که من می شناسم این است و عجیب این است که وقتی می خواهد مثالی برای یک نقطه دور افتاده ذکر کند که او بی خبر است در آن نقطه چه مذهبی وجود دارد، می گوید مثلا ممکن است در ایران یک مذهبی وجود داشته باشد که از مذهب مسیح بهتر باشد.
یک چنین آدمی که تعصب ندارد و در دلش را به روی حقیقت باز کرده، گیرم به حقیقت هم نرسد، از مستضعفین و قاصران است و او را نمی توان کافر به آن معنا شمرد یعنی کسی که حقیقت برایش کشف شده و در مقابل حقیقت عکس العمل مخالف نشان می دهد، عناد و حجود و کفر می ورزد.