ماهیت عشق از نظر حکمای اسلامی

نظریات مختلفی درباره ماهیت عشق داده شده است. بعضی خودشان را با این کلمه خلاص کرده اند که این یک بیماری است، یک ناخوشی است، یک مرض است. در نقد این نظریه، می توان گفت فعلا تابع و پیرو ندارد که عشق را صرفا یک بیماری بدانیم. نه تنها بیماری نیست بلکه می گویند یک موهبت است.
گروهی عشق را یعنی عشق انسان به انسان را دو نوع می دانند. مثلا بوعلی سینا، خواجه نصیرالدین طوسی و ملاصدرا عشق را دو نوع می دانند، برخی عشق ها را عشق های جنسی می دانند که این ها را عشق مجازی می نامند نه عشق حقیقی و معتقدند که بعضی عشق ها عشق روحانی یعنی عشق نفسانی است، به این معنا که در واقع میان دو روح نوعی کشش وجود دارد.
عشق جسمانی منشأش غریزه است، با رسیدن به معشوق و با اطفای غریزه هم پایان می یابد چون پایانش همین است، اگر مبدأش ترشحات داخلی باشد با افراز شدنش قهرا پایان می یابد، از آنجا آغاز می شود و به اینجا پایان می یابد. ولی اینها مدعی هستند که انسان گاهی به مرحله ای از عشق می رسد که مافوق این حرف هاست.
خواجه نصیرالدین از آن به "مشاکله بین النفوس" تعبیر می کند، که یک نوع هم شکلی میان روح ها وجود دارد، و در واقع اینها مدعی هستند که در روح انسان یک بذری برای عشق روحانی و معنوی هست که در واقع، نفسی هم اگر اینجا وجود دارد او فقط محرک انسان است، و معشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراء طبیعی است که روح انسان با او متحد می شود و به او می رسد و او را کشف می کند، و در واقع معشوق حقیقی در درون انسان است.
در همین زمینه است که داستان ها نقل می کنند، می گویند اینکه عشق می رسد به آنجا که عاشق، خیال محبوب را از خود محبوب عزیزتر و گرامی تر می دارد، برای آن است که خود محبوب و زمینه اولی تحریک در درون انسان است و او در درون خودش با یک حقیقت دیگری با همان صورت معشوق که در روح او هست و در واقع صورت این شیء (معشوق ظاهری) نیست، صورت یک شیء دیگر است خو می گیرد و با او هم خوش است.
این داستان را حتی در کتاب های فلسفی نیز نقل می کنند که مجنون بعد از اینکه آن همه شعرها و غزل ها در فراق لیلا و در عشق او گفته بود، روزی در بیابان، لیلا آمد بالای سرش و او را صدا زد: مجنون سرش را بلند کرد، گفت: کی هستی؟ گفت: منم لیلا، آمده ام سراغت. (به خیال اینکه دیگر حالا مجنون بلند می شود و این محبوبی را که در فراقش اینقدر نالیده چگونه در آغوش می گیرد.) گفت: نه، برو: لی غنی عنک بعشقک؛ من به عشق تو خوشم و از خودت بیزارم.
اتفاقا نظیر همین قضیه را در شرح حال شاعر معروف زمان خود ما شهریار گفته اند. شهریار دانشجوی سال آخر پزشکی بوده، در همین تهران در خانه ای پانسیون بوده است. (او تبریزی است.) در آنجا عاشق دختر صاحبخانه می شود و چگونه هم عاشق می شود. آن دختر را به هر دلیل به او نمی دهند و او هم دیگر مثل همان مجنون دست از همه چیز، کار و شغل و تحصیل بر می دارد و می افتد دنبال او. بعد از سال ها در یکی از ییلاقات، همان خانم با شوهرش به او می رسند و با او ملاقات می کنند. آن خانم می آید به سراغش. او در عالم خودش بوده. شهریار به او می گوید: نه، اصلا من به تو کاری ندارم، من دیگر حالا با آن خیال خودم خوش هستم و به او هم خو گرفته ام، از شوهرت هم طلاق بگیری من به تو کاری ندارم.
شعری هم در این زمینه دارد که بعد از اینکه این خانم به سراغش می آید این شعر را می گوید، یعنی وصف حال خودش را می گوید در حالی که بیان می کند که من چگونه به عشق او خو کرده ام و التفاتی به خود او ندارم. در ادبیات عرفانی اسلامی این مسأله از آن مسائلی است که فوق العاده قابل توجه و قابل تحلیل است.
ملاصدرا اشعاری نقل می کند که شاید این اشعار از محی الدین عربی باشد یعنی به او می آید. نمی گوید شاعر این اشعار کیست، همین قدر می گوید کما اینکه "قائل" چنین گفته است. او وقتی که می خواهد این مطلب را بیان کند که پاره ای از عشق ها جسمانی نیست و نفسانی است، به این صورت بیان می کند (خیلی شعر عالی ای هم هست)، می گوید:
و اعانقها و النفس بعد مشوقه *** الیها و هل بعد العناق تدانی
می گوید دارم با او (معشوقه) معانقه می کنم و باز می بینم همین جور نفس به او اشتیاق دارد. مگر از معانقه نزدیکتر هم چیزی وجود دارد؟! می خواهد بگوید اگر دو جسم یکدیگر را به سوی هم می کشند دیگر حالا رسیده اند، وقتی که این امر به غایتش رسیده است دیگر باید پایان بپذیرد.
و الثم فاها کی تزول حرارتی *** فیزداد ما القی من الهیجان
می گوید لب هایش را می بوسم برای اینکه حرارتم زایل شود، می بینم افزایش پیدا می کند و هی زیادتر می شود. حال آن نتیجه فلسفی که می خواهد بگیرد این است، می گوید:
کأن فؤادی لیس یشفی غلیله ***سوی ان یری الروحان یتحدان
امکان ندارد که این آتش درونی من فرو بخوابد مگر آن گاه که دو روح با یکدیگر متحد گردند.
پس این نظریه، نظریه ای است که عشق را تقسیم می کند به عشق جسمانی و عشق نفسانی، یعنی به نوعی عشق قائل است که هم از نظر مبدأ با عشق جسمانی متفاوت است یعنی مبدأش جنسی نیست، ریشه ای در روح و فطرت انسان دارد و هم از نظر غایت با عشق جنسی متفاوت است چون عشق جنسی با اطفاء شهوت خاتمه پیدا می کند، ولی این عشق در این جاها پایان نمی پذیرد.
حکمای اسلامی اولا مدعی هستند که عشق دو نوع است، یک نوعش اساسا شهوت است، آن را "جسمانی" می نامند و می گویند رهایش کنید. یک نوع دیگرش هست که می گویند آن شهوت نیست و امر روحی است، تازه آن هم که امر روحی است خودش فی حد ذاته یک کمالی برای انسان نیست. می گویند وقتی که انسان این حالت روحی را پیدا کرد و یک حالت شبه جنون در او پیدا شد خاصیتش این است که انسان را از غیر آن معشوق از همه چیز می برد و جدا می کند و انسان تازه آمادگی پیدا می کند برای اینکه یکدفعه از خلق یک جا ببرد و در معشوق تمرکز پیدا کند.
داستان یوسف و زلیخا که در روایات آمده است همین است. زلیخا عاشق یوسف می شود. تعبیر قرآن به جای "عشق" چنین است: «قد شغفها حبا؛ سخت دلداده او شده است.» (یوسف/ 30) که "«شغفه» ظاهرا گفته اند یعنی این که مجامع قلبش را گرفته بود، اصلا قلبش را مثل مشت در اختیار گرفته بود. این حالت در این زن پیدا می شود.
بعدها این زن که قبلا دین شوهرش را داشته است مشرک بوده یا چیز دیگر، موحد می شود و یک موحد خدا پرست کامل می شود. در قصص و حکایات آمده است که حضرت یوسف آن اواخر می رود سراغ زلیخا. زلیخا دیگر به او اعتنا نمی کند. می گوید من یوسفم، من همانی هستم که تو چنین می کردی. هر چه می گوید، زلیخا به او اعتنا نمی کند. می گوید چرا؟ می گوید اکنون من کسی را پیدا کرده ام که دیگر به تو اعتنا ندارم. همان حالت قبلی که شک ندارد در مرحله خودش چیز بدی بود تبدیل به این حالت شده بود، یعنی اگر همان عشق مجازی یوسف، او را یکدفعه از همه چیز نبریده بود و به یک چنین حالت روحی وارد نکرده بود در مرحله بعد به یک مرحله عشق الهی نمی رسید که به همان یوسف هم دیگر اعتنا نداشته باشد. این ها چنین حرفی می زنند.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 94-91 و 199-198

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/22211